به ادمین نیازمندیم 😶✌️🏻
اگر مایلید به آیدی زیر مراجعه کنید
@shahid_bayazi_fathi313_76
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
4_5846148722689311321.mp3
3.96M
حاج محمود کریمی
نوحه های امام باقر (ع)
#زمینه
یادگار کربلا منم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🌹♥🌹♥ ✨رمان عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت دوازدهــم در اتاق کوچک نسبتا روشنی که فقط یک میز در آن
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت سـیـزدهــم
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود.
زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم.
به عجیب بودنش.
به این که چقدر متواضع و متین بود.
به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود.
حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد...
اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت.
فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ...
مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد.
خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم.
از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم:
_لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر!
امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد.
من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور دل خانم جون بودم.
پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد.
انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم.
او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید:
_شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم!
از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود.
امشب همه آنجا شام دعوت بودیم.
ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد.
تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم:
_مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون
_صبر کن علی برسه خونه!
_هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من!
لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت:
_بچم خوشتیپه خب!
نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم:
_بابا جونم نمیخوای اماده شی؟
_همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی!
خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم.
پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود.
داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت:
_ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره.
_سلام خانم جون زیارتت قبوول
یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت:
_اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی.
با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم:
_امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟
صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت:
_وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟
خانم جون خندید و گفت:
_ای بابا شما که نور چشمم بودید
زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت:
_خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین.
مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی...
علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود.
خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود.
پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک!
جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد.
نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد.
مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند.
علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند.
مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود.
در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد:
_اتیش پاره؟
با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم:
_جونم خانم جون.
_چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟
نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم:
_خیلی چیزا خانم جون.
_خب تعریف کن...
_راستش خیلی مفصله....
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت پـانـزدهــم
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده!
ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب.
مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند.
عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت!
مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد!
بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک.
در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت:
_خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید.
بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش!
خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت!
منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟
هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:
_من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه.
_تو نگران ناخنای من نباش.
لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم:
_نیستم!
شروع کردم به شستن ظرف ها.
تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم.
ناگهان با عصبانیت داد زد:
_هوووو چته؟
نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم:
_عزیزم فرز باش.
چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت:
_نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه!
ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم:
_تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو!
زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت:
_میخوای جاتو با من عوض کنی!
_نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم!
تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند!
حسابی شاکی شده بودم و کلافه!
_شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟
همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم:
_اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟
_سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم.
_شما؟
_محمد حسینم صابری!
ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم:
_عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد
_لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟
_اول وقت یعنی کی؟
_یعنی ۶ صبح!
چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم:
_چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟
_پس کی؟
_من ۸ اونجام. فیت فیت!
_نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید.
_باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار!
_شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟
_نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید.
_پس یا علی!
موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد!
دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم:
_انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و...
همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم...
#ادامه_دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـاردهــم
تازه اوج گرفته بود تعریف خاطرات این چند روزم و چشم های آبی خانم جون مدام درشت تر میشد که صدای زنگ در مانع ادامه حرفم شد.
امیرحسین گفت:
_خب مامان سفررو بنداز که اومدن.
صدای ارام خانم جون نگاهم را از امیر حسین گرفت و به سمت خود کشید:
_پس لیلی خانم همکار محمدحسینم شده؟
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
_تا چند روز بعلهههه!
در همین حین صدای یاالله کسی به گوش رسید و وقتی در باز شد امیراقا و پشت سرش جناب سرگرد وارد شدند.
چادر سفیدم را که عقب رفته بود جلوتر کشیدم و کمی جمع و جور تر نشستم.
بعد احوال پرسی با همه محمد حسین به سمت خانم جون امدو با خنده ای ک من تا به حال انقدر واقعی و از ته دل روی لب هایش ندیده بودم گفت:
_چشممون روشن زیارت قبول خانم جون! دلمون برات یذره شده بود.
_قربون پسرخوش قد و بالام برم. منم دلم براتون تنگ شده بود مادر.
نگاه محمد حسین که با نگاه من گره خورد طبق معمول سلام سردی تحویلم داد و همان جواب همیشگی را تحویل گرفت.
خانم جون آرام، طوری که فقط من و محمد حسین بشنویم گفت:
_بشین کنارم کارت دارم.
_به چشم. لباسامو عوض کنم جلدی میام.
_چشمت بی بلا مادر.
حسابی کنجکاو شده بودم. یعنی کار مهمش با او چه بود؟
صدای خاله مریم مرا از فکر بیرون کشید:
_خب ابجی میناینا هم بیان دیگه سفررو میندازیم.
امیر که قیافه اش شبیه گشنگان سامولایی شده بود گفت:
_مامان تا اون موقع من یکیو مرده فرض کن.
صدای زینب که از داخل آشپزخانه میامد به گوش رسید:
_اقای مرده یه لحظه تشریفتون رو میارید.
علی رو به امیر گفت:
_اقای مرده برو که دیگه به اون دنیا مشرف شی.
همه خندیدند. امیر هم با قیافه ای مظلوم به اشپزخانه رفت.
عباس اقا هم پشت سرش گفت:
_این تازه اولشه امیر اقا باید بکشی تا پیرشی!
با نگاه خاله مریم که مواجه شد حرفش را عوض کرد و گفت:
_اما خب من جوون موندم الحمدلله...
همه خندیدند.
محمد حسین از اتاق بیرون امد و کنار خانم جون نشست.
خانم جون کمی از چاییش را خورد و بعد
رو به محمد حسین گفت:
_گوش کن ببین چی میگم محمد.
_جان محمد؟
خانم جون نگاهی به من که مثل فضول ها فجیها به انها چشم دوخته بودم انداخت. من هم سریع گفتم:
_ببخشید شما راحت حرف بزنید.
بر خلاف میلم امدم از جا بلند شوم که خانم جون گفت:
_بشین لیلی. حرفم راجب توعه!
چشم های محمد حسین متعجب شد. راجب من چه میخواست بگوید.
نشستم. خانم جون دست مرا در دست گرفت و رو به محمد حسین گفت:
_جون لیلی و جون تو! نزاری تو این کار خطرناک اتفاقی براش بیفته! نزاری ترس به دلش بیفته و هزار تا چیز دیگه...
خودت هواشو داشته باش مادر.
محمد حسین متعجب نگاهم کرد و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که سریع گفتم:
_جناب سرگرد من هیچیو از خانم جون پنهون نمیکنم اونجوری نگاهم نکنید.
سرش را پایین انداخت و گفت:
_نه من که حرفی نزدم. ماها سفره دلمون فقط پیش خانم جون بازه! منتها این برام عجیبه که لیلی خانم برا خانم جون چقدر عزیزه!
خانم جون خندید و گفت:
_حسودی نکن بچه! لیلی هم مثل شماست برای من!
محمد حسین سری تکان داد و گفت:
_خانم جون منم مخالف بودم که لیلی خانم تو خطر بیفته! ولی دست من نبود.
به روی چشم از جون خودم میگزرم ولی لیلی خانم نه!
دیگر صدایشان را نمیشنیدم. فقط جمله ی اخرش در ذهنم تکرار میشد:
"از جون خودم میگزرم ولی از جون لیلی خانم نه"
با اینکه جمله اش چندان جمله ی عاطفی نبود اما بدجور به دلم نشست. اصلا چیزی در دلم فرو ریخت!
پسره ی مغرور از بس به زور جواب سلامم را داده و سرد رفتار کرده ببین یک جمله ی مسخره اش چگونه مرا بهم ریخته!
حالا که جانم برایش مهم است حتما باید برایش استین بالا بزنم!
با زنگ درو صدای خاله مریم از افکار اشفته ام بیرون کشیده شدم.
_عه ابجینا اومدن...
در که باز شد مرد قد بلند و چهار شانه ای که بسیار خوشتیپ بود و جنتلمن وارد شدو پشت سرش هم خانمی که انگار مینا خانم بود وقتی با اخرین نفر یعنی مژگان چشم در چشم شدم تمام بدبختی های دنیا روی دلم اوار شد.
حال من چگونه اورا تحمل کنم؟؟؟
به اشپزخانه رفتم تا در چیدن سفره کمک کنم...
ادامه دارد...
دارد محرم تو ز ره میرسدحسین
با یڪ نگاه،اسم مراهم زهیـرکن
من حر،روسیاه توأم،یابن فاطمـــــہ
دستم بگیر و عاقبتم رابخیـــرڪن
✨ السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله ✨
خادم کانال
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
1_12343467.mp3
2.56M
شهادت حضرت امام محمدباقرعلیه السلام برشماتسلیت باد
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#حمیدعلیمے🎤
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
TMP_qCo1h4_5963218501702254931.mp3
8.7M
🎶 بشنــوید 👌👌
حاج مهدی رسولی
سلام من به مدینه
به آستان رفیعش . . .
#پیشنهاددانلود
#التماس_دعا😔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313