فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️🎥شهيد #مجيد_قربانخانی
🔸مدافع حرمی که به گفته پدرش اهل این حرف ها نبود، تک پسر خانواده و بچه یافت آباد، اما خانم زینب (س) تمام قد خریدش...
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
4_5956436713982132400.mp3
2.1M
✨مداحی حضرت زهرا با صدای جاویدالاثر #شهیدابراهیم_هادی❤️
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
◾️ دهم ذیحجّه سالروز شهادت شهدای منا گرامی باد ◾️ جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و هد
بسم رب الشھـدا
#شھید_محسن_حاجی_حسنی
پنجشنبه بعد از ظهر بود.
یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران.
از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا
دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند.
هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند. مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد
. محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت.
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد.
محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت.
گوشی را گذاشت روی بلندگو
نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود.
با صدای خواهشمندی گفت : ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟
محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن.
نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و ....
فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت :
چه صدای خوبی داری! چندسالته؟!
و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند...
.
هدیہ به روح مطهر شهید حاج محسن حاجی حسنی کارگر صلواتـــ .
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_وعجل_فرجهم
#شهید_مظلوم_منا
#کاروان_حج_94
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین نوشته های #آقامحسن تو وبلاگش...
#شهید_مظلوم_منا
#شهیدحاجےحسنےکارگر
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و هـفـتــم خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و هـشـتـم
با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود!
فکر هر چیزی را میکردم غیر از این!
چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟
چرااااا منننننن؟؟؟؟؟
کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم!
او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت!
کم کم لب بهم زدمو گفتم:
_چرا من؟
_دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن!
_ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟
متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت:
_این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟
دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم!
از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
_اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید...
خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم:
_من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود!
خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد!
من ماندمو یک عالم فکر و خیال!
خب باید چه میکردم؟
شاید هیچ...
شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود!
من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند!
از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم!
پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد:
_اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟
_ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟
_تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟
_تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟
_من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم.
_محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه...
ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم!
جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد.
نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم!
وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد.
_سلام! بفرمایید تو!
سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت:
_شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟
_اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا...
_لطف کردین.
انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت!
نگاهش کردم و گفتم:
_چیزی شده؟
کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت:
_نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه.
_پس خسته نباشین.
خواستم از در خارج شوم که گفت:
_نوید پسر خوبیه.
متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
_انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگمچون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش!
با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این!
یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟
یعنی اصلا برایش مهم نبود؟
این چه فکری بود من میکردمچرا باید برای او مهم باشد؟؟؟
من چه صنمی با او دارم؟؟؟
نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری!
_نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه!
با طعنه گفتم:
_ممنون شد!
فورا از انجا دور شدم!
نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود...
چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود...
چرا....
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم
از بس در خانه نشسته بودم کل مغزم پوسیده بود. باید به دنبال کار میگشتم اما اینبار با اگاهی و پرس و جو که بعدا گیر قوم پلیس نیفتم!
اما خب خودمانیم، تجربه ی بدی هم نبود!
در را باز کردم که از خانه خارج شوم اما با صحنه ای که در روبه رویم دیدم سر جایم ایستادم.
امیر حسین برادر کوچک زینب با عصبانیت در را باز کرد و بیرون رفت وقتی چشمم به محمد حسین خورد که بیرون آمد در را کمی بستم و از لای در نگاه کردم. دوست نداشتم مرا ببیند.
_کجا میری؟ تا دنگی به دونگی میخوره سر به بیابون میزازی؟
_میرم دیگه میرم یه قبرستونی!
_امیر مسخره بازی درنیار بیا تو باهم حرف بزنیم!
_داداش عصبانیم تو خونه بمونم هر چی بیاد تو دهنم میگما. چه حرفی تو که همش حرف حرف خودته!
_تو بیجا میکنی چیزی بگی...
سوییچی را به سمتش پرت گرد امیر حسین گرفتتش. محمد حسین گفت:
_بیا با ماشین برو هر قبرستونی که میخوای ولی شب خونه ای امیر حسین!
_باشههه داداش! باشهههه.
خنده ام گرفت. دعوا کردنش هم جالب بود! همانطور که بحث و قهر میکرد هوای طرفش را داشت.
محمد حسین که داخل شد فورا بیرون رفتم! خواستم راه خود را طی کنم اما با خود گفتم شاید بتوانم به امیرحسین کمک کنم! من مثل خواهر بزرگ تر او بودم. بسیار باهم راحت بودیم و گاهی با من درد و دل هم میکرد.
به سمتش رفتم و صدایش زدم. با چهره ای کلافه به سمتم برگشت و گفت:
_سلام!
_سلام. چیشده امیرحسین؟
_چیزی نشده!
_اگ نشده بود انقدر داغون نبودی
_چی بگم؟ عصابم بدجور خورده! دیگه دارم روانی میشم.
_دوست داری برام بگی چیشده؟
_تو خودت قضیرو میدونی.
_بحث سر نیلوفره؟
سرش را پایین انداخت. متعجب نگاهش کردمو گفتم:
_امیرحسین نگو که با خونوادت درمیون گذاشتیش؟
_نه! فقط مامان و محمد حسین.
_من که بهت گفتم هنوز زوده!
_بابا من دوسش دارم دیگه نمیتونستم صبر کنم! خواستگاراش دستشونو از رو زنگ خونه برنمیدارن. شما که باباشو نمیشناسین اگ با یکیشون موافقت کنه من چیکار کنم؟
_اقا محمد حسین چی گفت؟
_چی میخواست بگه؟ تازه دانشجویی زوده واس تو! تو برو کار پیدا کن بتونی یه زندگیو بچرخونی بعد بیا از زن حرف بزن!
_خب بیراهم نمیگه امیرحسین فقط عشق کافی نیست.
_باشه من ک نمیگم کار نمیکنم جونم در بیاد واس خانوادم کار میکنم پول درمیارم ولی اول دلم مطمئن شه که نیلوفر مال خودمه!
کمی فکر کردمو گفتم:
_امیر حسین من با داداشت حرف میزنم. قول میدم راضی به خواستگاری بشه اما تو باید از همین الان بیفتی دنبال کار و درستم سفت و محکم بچسبی باشه؟
_اون راضی نمیشه من میشناسمش!
_من راضیش میکنم. قول؟
کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت:
_قول!
_دیگه غصشو نخور! اگه نیلوفرم دلش با تو باشه به همه ی خواستگاراش نه میگه.
نگاهم کرد و گفت:
_ممنون. کی باهاش حرف میزنی؟
_هر وقت تو بگی!
_همین الان.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی هولی پسر! خیلی خب باشه. تو برو اینجا نباش.
ادامه دارد...