eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
152 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عزیز و بزرگوار مطالب کانال با ذکر #۵صلوات به نیابت از علےالخصوص و برای سلامتے مولا صاحب الزمان(عج) مانعی نداره. 🌷
یه قاب عکس پر از شهید... از راست #شهیدمصطفےصدرزاده(سیدابراهیم) #شهیدسیدامین_حسینے(عقیل) #شهیدسیدمصطفےموسوی #شهیدرضابخشی(فاتح) #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🔻نشسته بود و سوزن به پشت چشم هاش میزد. با تعجب پرسیدم داش ابرام این چه کاریه میکنی؟! گفت: سزای چشمی که به نامحرم بیفته،همینه! #الگوی_مبارزه_با_نفس: #شهید_ابراهیم_هادی🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#یار_امام_زمان_اینجوریه ❤ ‌ #شهید_ابراهیم_هادی 🌹 ‌ #اللهم_عجل_لوليك_الفرج 💞 ‌ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بـه عالمی نفــــروشم دمی زحالــم را ڪہ انتــظار فرج قیمتی ترین چیز است . . . #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دارد دویدن(!) و نرسیدن... که دویدن ما زدن است... . به قول شهید آوینی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه باشند... . شهادت را نخواستیم و به خیال خودمان شهادتیم... بسنده کردیم فقط به عکس چسبانده شده ی دیوار ! عکس و که فقط پست شد! کانال که پر شد از صوت و روایت شهدا! و تصویر زمینه ی گوشی هایمان که سنگینی نگاه را درک نکردیم... . . تنها برای است... که و این عالم شهادت می دهند به شهیدان... . . شهادت را؛ اگر هر مکان و زمان که باشیم شهادت ما را در بر خواهد گرفت... . . به یاد صحبت های حاج حسین یکتا در ظهر عاشورا ی فکه: اگر شهادت را می خواستیم! . در شیراز هیئت رهپویان وصال هم باشی به شهادت میری... در شمال تهران هم باشی،شهید صیاد شیرازی میری... . در وسط هم باشی،شهید لاجوردی میری... وسط این رمل های بعد از جنگ هم باشی،سید شهیدان اهل قلم میری... . مصطفی احمدی روشن هم بشی،در کوچه پس کوچه های تهران به شهادت میری... . . . شهادت را بخواهیم... اگر خادم الشهدا باشیم... شبیه شان می شویم... نه به حرف ، در ... زندگی کنیم که می شویم... . . و حالا باید گفت: زیر چرخ اتوبوس زائران شهدا در پارکینگ ، هم باشی! حجت الله رحیمی میری... . خادمه الشهدا در فضای مجازی،در حله عراق هم باشی؛ بعد زیارت اربعین... توران اسکندری میری... 💞🕊💞🕊💞🕊💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷شهید سید علی اندرزگو🌷 💠 شهیدی که با ۲۴شناسنامه قصد ترور شاه را داشت😱🙄😱 در ۱۲ سالگی در بازار تهران و در یک نجاری مشغول به کار شد. او روزها کار می‌کرد و شب‌ها به تحصیل می‌پرداخت‌. در ۲۳ سالگی ـ مبارزه مسلحانه علیه شاه را آغاز کرد. در پی قیام ۱۵ خرداد ۱۳۲۴ بازداشت شد و پس از آزادی مبارزه مسلحانه را پی گرفت. وی در عملیات ترور حسنعلی منصور ـ عامل کاپیتولاسیون ـ در ش. مشارکت جست‌ و پس از شناسایی، غیاباً به اعدام محکوم شد. او مخفیانه به عراق سفر کرد و در ۱۳۴۵ به قم بازگشت، اما توسط ساواک شناسایی شد، به همین دلیل راهی تهران شد و در منطقه چیذر در یک خانه اجاره‌ای اسکان یافت و حوزه علمیه چیذر را مرکز فعالیت خود قرار داد. سپس به مشهد رفت و در مشهد به زابل و از آنجا همراه همسرش، به افغانستان رفت‌ و پس از یک ماه با تغییر چهره به ایران بازگشت‌. اندرزگو علاوه بر تغییر چهره، از نامهای مستعار، گذرنامه‌های متعدد و ۲۴شناسنامه استفاده می‌کرد. وی پس ازمدتی راهی مکه شد و از آنجا به نجف رفته و با امام خمینی ملاقات کرد. سیدعلی اندرزگو پس از نجف، دو ماه در سوریه و لبنان به سر برد و در لبنان دوره‌های فشرده آموزش نظامی را سپری کرد و با هدف ترور شاه به ایران بازگشت‌، اما قبل از آن که نقشه خود را عملی سازد به دام مأموران ساواک افتاد. مأموران ابتدا او را از ناحیه پا زخمی کردند. در این فرصت، اندرزگو که نقش بر زمین شده بود، با خوردن کاغذهای حاوی شماره تلفن دوستان و نزدیکانش و آغشته کردن بقیه مدارک به خون خود و نابود کردن آنها، مانع از آن شد که نشانی کسی به دست ساواک بیفتد. @setaregan_velayat313 شهید اندرزگو در ماه مبارک رمضان ۱۳۱۸ ش. متولد و در ماه مبارک رمضان ۱۳۵۷ش. با زبان روزه به شهادت رسید. اعلام خبر شهادت سید علی توسط امام (ره)👇👇🌷🌷 خانواده شهید اندرزگو برای ماه‌ها از شهادت وی خبردار نشده بودند تا این‌که امام (ره) ۱۲ بهمن ۱۳۵۷ وارد کشور می‌شود. سید مهدی اندرزگو، فرزند شهید اندرزگو، دراین‌باره می‌گوید: «شهید اندرزگو در شهریورماه ۱۳۵۷ و در ماه مبارک رمضان به شهادت رسید، ولی ما تا زمان پیروزی انقلاب و ورود امام (ره) به ایران که بهمن‌ماه بود، از این حادثه خبر نداشتیم. روزی که امام (ره) وارد کشور می‌شدند، ما تلویزیون را نگاه می‌کردیم و منتظر بودیم که ایشان هم همراه امام (ره) باشند و با ایشان وارد کشور شوند. حضرت امام (ره) به کشور آمدند و در مدرسه رفاه مستقر شدند، فرمودند خانواده آقای اندرزگو را پیدا کنید، من دوست دارم آن‌ها را ببینم. ما به دلیل مبارزات پدر و تحت تعقیب بودنش همواره در حال نقل‌مکان از شهری به شهر دیگر بودیم. به همین دلیل هیچ‌کدام از اطرافیان امام (ره) نشانی ما را نداشتند، اما خود امام (ره) در آخرین دیدار پدر ما با ایشان، شنیده بودند که ما در مشهد ساکن هستیم. این شد که آیت‌الله طبسی و دیگر دوستان ما را پیدا کردند و خدمت امام (ره) بردند. @setaregan_velayat313 یاد دارم زمانی که در تهران و مدرسه رفاه خدمت امام (ره) رسیدیم، ایشان دو برادر کوچک‌تر من را یکی هفت‌ماهه و دیگری دوساله روی پاهای خودشان نشاندند و ما را مورد تفقد و مهربانی قراردادند. ایشان پس از کمی مقدمه‌چینی خبر شهادت پدر را به ما دادند. بعد از شنیدن خبر شهادت پدر، مادرم طبیعتاً بسیار دگرگون و ناراحت شدند. امام خمینی (ره) هم برای مادر ما از حضرت زینب (س) و صبر ایشان مثال زدند و او را به صبر و بردباری نصیحت فرمودند. سپس برای ما دعا کردند و من هنوز هم که هنوز است، تأثیرات دعای امام (ره) را در زندگی خودم می‌بینم. 💔💔💔 امام (ره) فرمودند: همان شبی که این روحانی مبارز به شهادت رسید، خبر شهادتش را برای من تلگراف کردند و من به‌شدت از این موضوع ناراحت شدم و غصه خوردم که ما محروم ماندیم از نعمت بزرگی مانند شهید اندرزگو که تجربه‌های گران‌بهایی در مبارزات داشت.» https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے ام تازه در خوابی عمیق درحال خودکشی در خواب بودم و قصد پرت کرد
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و یـکم _محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفرو وسط کشید و به بابا گفت اگه شما راضی باشید بعد از اینکه امیر کار پیدا کرد بریم خواستگاری! بابا اولش سکوت کردو بعد گفت من که بدم نمیاد بچه هام سروسامون بگیرن اما یه شرطی دارم. همه گفتن چه شرطی؟ بابا گفت اول محمد حسین زن بگیره بعد میریم سر وقت امیرحسین! همه متعجب خیره به محمد حسین شدن! اصلا دور از انتظار بود که محمد حسین بخواد زن بگیره. مامانو خانم جونم که از خداشون بود سریع گفتن اره اره مام موافقیم محمدحسین اول باید زن بگیره! محمد حسین از جا بلند شدو کلافه گفت: ای بابا بازم رفتیم سر خونه ی اول من نمیخوام زن بگیرم پدر من! بحث ما سر امیر حسین بود. امیرحسینم با لبو لچه ی اویزونش گفت: نچ ای بابا مگ داداش راضی به زن گرفتن میشه منه بدبخت این وسط چه گناهی دارم. این چه شرطیه بابا جان؟ امیرم با خنده گفت محمدحسین شورشو دراوردی این همه خواستگار داری این همه دختر دورو برت زن بگیر دیگه. بابا با عصبانیت گفت محمد بشین سرجات همین که گفتم همین الان تصمیم میگیری کجا بریم خواستگاری! درارم قفل کردیم که فرار نکنه اخه یه بار فرار کرد‌. واااای لیلی باید داداشمو میدیدی بیچاره تو منگنه گیر کرده بود. داداش رضا هم میگفت مگ اینکه اینجوری بتونیم واس این جون سخت زن بگیریم! مامان و خانم جونو مرجان شروع کردن دونه دونه دختر معرفی کردن: مژگان که میگی نه! دختر منیر خانم چی؟ اگ اونم نه دختر اکبر اقا از توام خوشش میاد مگ نه زینب؟ فلانی چی ؟ فلانیو فلانی؟ یعنی قیافه داداشم که فقط کلافه نگاهشون میکرد دیدنی بود اونم با اون ته ریشو موهای بهم ریختشو چشمای خستش! _خب! بعدش؟ _اها بعدش. یهو خیلی غیره منتظره دوباره از جاش بلند شد و گفت: نه مژگان نه دختر منیر نه هیچکس دیگه ای اگ قرار به خواستگاریه فقط لیلیی خانم! در حال شربط خوردن بودم که با حرفش هر چه در دهانم بود به بیرون پاشیده شد و به سرفه افتادم. از تعجب دلو روده ام در دهانم بود. زینب همانطور که به پشتم میزد میگفت: _وااای عروسمون از دست رفت! لیلی نمیری داداشم دق مرگ شه! همانطور که سرفه میکردم به سختی گفتم: _دهنتو ‌.. ب..ببند زینب چه..چه شوخیه مسخره ای بود؟ _وا شوخیه چیه دختر دل داداش دل سنگ مارو بردی میگی شوخی؟ اصلا برایم قابل باور نبود! چه میگفت زینب؟ مگر میییشد؟ واااای نه غیر قابل باور بود! صدای زینب مرا به خودم اورد: _حالا گوش کن بقیشو بگم. همه از تعجب خیره به محمد حسین مونده بودن! اصلا باورمون نمیشد تو یکی از خانواده ی ما به حساب میومدی اصلا! خانم جون با ذوق فراوون شروع کرد از تو تعریف کردن! امیر حسینم اون وسط قر میداد و میگفت کی بهتر از لیلی! مامانمم که واس خودش خیال میبافت و منو مرجانم کل میکشیدیم... خلاصه همه خوشحال بودن. _وااای زینب چی داری میگی! _اره لیلی همین روزا منتظر زنگ مامانم باش! منم میام خواستگاریااا ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے و دوم پتو را حسابی دور خود پیچیده بودم و در حال کاکائو خوردن بودم! نگاهی به دوروبرم انداختم در اشغال پوست کاکائو ها شناور بودم انگار! دست خودم نبود فکروخیال زیادی که میکردم فقط میخوردم! حرف های زینب مدام در ذهنم تکرار میشد! ای خدا چرا این محمد حسین انقدر عجیب و دور از انتظار است؟ خدا لعنتش نکند که از همان روز اولی که دیدمش یک لحظه آب خوش از گلوی من پایین نرفت! چطور میشد؟ اگر به مرا دوست داشت چرا انقدر سرد رفتار میکرد؟ چرا مدام دوری میکرد؟ چرا بی محلی میکرد و به زور جواب سلامم را میداد؟ چرا حتی یک بار هم به چشم هایم ‌نگاه نکرد؟ چرا انقدر عجیب بود این پسر! شبیه هیچکس نبود! حتی قهرمان داستان ها! حتی فرشته های اسمانی! موجودی بود از جنس خدا! استاد بود در دلبری بی آنکه خودش بخواهد! با صدای مامان کمی از افکار اشفته بازارم بیرون امدم: _لیلییی، خانم جون زنگ زد گفت یه سر بری اونجا کار مهمی باهات داره! با شنیدن حرفش تمام غم های دنیا روی سرم اوار شد. اصلا نمیتوانستم به انجا بروم! به اجبار لباس پوشیدم و چادر سرم کردم. در ایینه به خودم نگاه کردم. شبیه به بغض غناری بودم! زنگ درشان را زدم. در که باز شد با امیر حسین مواجه شدم که با نیش باز نگاهم ‌میکرد. _سلام لیلی خانم. خوش اومدی! _واا! سلام. چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: _چی من؟ نه هیچی! هیچی در همان حین دستی امیر حسین را کنار زد و من با چهره ی خندان زینب مواجه شدم. دست هایم را در دست گرفت و گفت: _سلام خواهری چطور مطوری؟ این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ _سلام. قربونت بد نیستم. زینب خانم جون با من چیکار داره؟ _نمیدونم‌ والا! ارام در گوشش گفتم: _محمدحسین خونست؟ _اره خانم جون از کله ی سحر به زور نگهش داشته! چیه دلت تنگ شده؟ _ایییی بی مزه! خندید و گفت: _برو برو تو که خانم جون منتظره. خواستم داخل شوم که ناگهان خاله مریم جلویم ظاهر شد! واااای فقط چهره ی پر ذوق او دیدنی بود! اینها چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکردند. _سلام خاله جان! خیلی غیر منتظره مرا به اغوش کشید و به پیشانی ام بوسه زد. بعد هم گفت: _واای سلام به روی ماهت لیلی امروز چه خوشگل شدی بلا! نگاهی به سر تا پای خود انداختم اگه بحث سر قیافه بود امروز زشت ترین موجود روی زمین شده بودم! خلاصه هفت خان رستم را رد کردم و بلاخره به خان اصلی رسیدم. داخل اتاق شدم خانم جون در حال شعر خواندن برای هانیه دختر بامزه ی اقا رضا بود. _سلام خانم جون متوجه من که شد لبخندی به لب نشاند و گفت: _سلام به روی ماهت. بیا بیا بشین کنارم! هانیه جان پاشو برو پیش عمه زینب! کنارش نشستم و سرم را مایین انداختم چون حدس میزدم راجب چه میخواست حرف بزند. نگاهش مهربان تر از همیشه بود. با لحن قشنگی گفت: _حتما زینب همه چیز رو برات تعریف کرده؟ نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم: _هوووف! بله خانم جون. _حالا چرا سگرمه هات تو همه؟ _اصلا نمیدونم... ادامه دارد...