هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
سلام✋
🌸چلهمون از امروز شروع میشه
ترک یک گناه و نذر لبخند صاحب الزمان(عج)
💪میخوایم کمر همت ببندیم و گناه نکنیم تا دل حضرت مادر(س) رو شاد کنیم و در ظهور آقامون حضرت حجت(عج) مؤثر باشیم.
یا زهرا✌️
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
1_14382337.mp3
6.02M
#بسم_رب_الحسین
زیارت عاشورا
با صدای حاج #صادق_آهنگران
خیلی زیبا التماس دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#کانال_ستارگان_آسمانی_ولایت
#کلام_شهید
بسیار به پدر و مادر احترام کنید
و به دیدار اقوام و دوستان بروید...
از فقرا و نیازمندان دل جویی کنید.
قرآن را سرلوحه زندگی قرار بدهید.
در خط شهدا و امام شهدا حرکت کنید و گوش به فرمان ولی امر زمان باشید و رهبر عزیزمان را در این راه تنها نگذارید تا پرچم را به صاحب اصلی برسانند.
🌹شهید مهدی قاضی خانی
💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
انتهای پادگان ..،
مقبره دو #شهید_گمنام بود ..
#سهتایی قرار گذاشتیم هرشب زیارتشان برویم ..
اما برخی شبها به خاطر شدت برودت هوا و ایضا طولانی بودن مسیر، نمیرفتیم و خودش، #تنهایی میرفت ..
نمیدانم چه سِرّی را در گوش مقبره ها نجوا میکرد..
نمیدانم زمزمه کدام غزل عاشقی را بر لب داشت ..
که اینقدر انس گرفت..
که هر شب و هر صبح در کنارشان می آرمید ..
حال، #من
این منِ تا گردن فرو رفته در لجن معاصی، در گوشَت میخوانم،
میخوانم و امید به اجابت دارم ..
که
«ای #شهید ، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما #قبرستان_نشینانِ عادات سخیف را از این #منجلاب بیرون کش!»
نقطه، تهِ خط!
شک
#شهید #سعید_بیاضیزاده
#سوریا #ریف_حما
#شهید #محمدامین_کریمیان
#سوریا #حلب
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
انتهای پادگان ..، مقبره دو #شهید_گمنام بود .. #سهتایی قرار گذاشتیم هرشب زیارتشان برویم .. اما برخی
شیخ احمد(سعیدبیاضےزاده)
شیخ مرتضی (محمدامین کریمیان)
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💐تمام شهر را گشتمــ ڪہ #پیدایتــــ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے #چشمانتــ ...🍃 #شهید
رقصی چنان میانهٔ میدانم آرزوست...😔
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
💠 #سالروز_شهادت
🕊شهید #مصطفی_رشیدپور بهمن سال 1394 در عملیات آزادسازی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا در سوریه مجروح شد و پس از تحمل چند ماه درد و رنج مجروحیت سرانجام در هفتم شهریور به درجه رفیع شهادت نائل شد
💐شهید #احمد_رشیدپور برادر شهید مدافع حرم مصطفی رشیدپور نیز در دوران دفاع مقدس به فیض شهادت نائل آمده بود
#صلوات
💞 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
من ازچشمان توچیزی نمیخواهم
به جزگاهی نگاهی 😍😍
سلام خوبین🌷
میگما فردا که عیدِ ولایته از اونجایی که بنده سید تشریف دارم(الحمدلله) #عیدی میخوام😢😍
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت چـهـل و دوم روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و سـوم
سلام سردی نثار روح نا ارامم کرد.
باز هم نگاهش به سمت من نبود! باز هم در مقابل من اخم به پیشانی نشانده بود.
باز هم سعی در قورت دادن حرف هایش را داشت.
_زخمتون بهتره؟
_خداروشکر خوبه!
_دارین میرین؟
نفس عمیقی کشیدو گفت:
_اره. بایدم برم.
حتی سردتر از قبل شده بود.
_کجا؟
_انتقالی گرفتم. میرم مشهد.
_مشهد؟ چه خوب! اونجا سلام منم به آقا برسونید. بگید،
ناگهان بغض شدیدا در صدایم پیدا شدو با چشمانی پر اشک و صدایی که میلرزید گفتم:
_بگید خیلی دلم براش تنگ شده.
اشک هایم ناخواسته روی گونه سر خوردند!
متعجب از حالتم فورا گفت:
_لیلی خانم برای چی گریه میکنید؟ من اگه میرم واسه اینه که شما اذیت نشید. واس اینه که اگ هر با میبینینم یاداوری نشه که یه روز خواستگارتون بودم. نکنه روزی مشکل ساز بشم براتون!
_شما نمیدونید من دارم چی میکشم.
خواست حرفی بزند که فورا گفتم:
_سفر به سلامت!
برای اخرین بار نگاهش کردم و از در بیرون رفتم. صدای زینب که مدام صدایم میکرد را نمیشنیدم. فقط هر چه سریع تر خود را به خانه رساندم.
اشک هایم امانم را بریده بودند و پشت سر هم پایین میامدند.
حریف دلم نشدم. کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم. هنوز از حیاط بیرون نیامده بود. بعد دقایقی با خانم جون بیرون آمد.
بعد خداحافظی با همه سوار ماشین شد و رفت.
خب لیلی اشک هایت را پاک کن! توکل کن به خدای قلبت و شروع کن به فراموش کردن.
فراموش کردن همه چیز...
حتی چشم هایش...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و چـهـارم
روز ها چه سخت میگذشت.
چه استخوان شکن و چه تکراریو چه بی انگیزه.
هر چه میگذشت تصویری در ذهن من پر رنگ تر میشد!
هر چه میگذشت آسمان دل من سیاه تر میشد!
من همان دختر شاد و پر شور بودم که از کوچکترین چیزها لذت میبرد و اجازه نمیداد چیزی یا اتفاقی لبخندش را محو کند.
چه شد؟
چه بر سرم آمد؟
چرا همه چیز جور دیگری شد؟
من دختر با اراده ای بودم اما انگار در فراموش کردن بسیار ناتوان و بیچاره!
تمام وجودم پر شده بود از دلتنگی.
کارم شده بود نشستن کنار پنجره و خیره شدن به چشمانی مجازی!
کار من اشتباه بود و نادرست اما من به این اشتباه عشق میورزیدم!
احساس گناه میکردم اما هیچ جوره حریف دلم نمیشدم.
دل من راضی نمیشد. راضی به فراموشی نمیشد...
خسته بودم و دلتنگ!
خسته از تمام انتظاری که برای اتفاقی نا پیدا میکشیدم!
دلتنگ برای کسی که حتی یک بار در چشم هایم خیره نشد تا بتوانم به راحتی چشم های زیبایش را بیینم!
جای خالیش در هر جای زندگیم حس میشد در حالی که حتی یک بار هم کنارم نایستاده بود!
اگر قرار بود اینطور از او دور باشم چرا خدا بعد مدت ها مهرش را به دلم نشاند؟
اگر مهرش را به دلم نشاند چرا مژگان را بر سر راهم قرار داد؟
اگر مژگان را سر راهم قرار داد چرا مرا ادمی دلسوز افرید؟
نمیدانم اما،
به قول خانم جون در کارهای خدا چون و چرا نباید اورد.
او اگاه است به تمام قلب های بی قرار پس خود چاره ای برای درد من میجوید!
گاهی به این فکر میکردم که محمد حسین هم اینطور آشفته است؟
اصلا دلتنگ من میشود؟
هنوز هم دوستم دارد؟
اما مدام صدایی در گوشم زمزمه میکند که او قوی تر از این حرف هاست و با اراده اش در لحظه تو را فراموش کرده!
قرار بود با علی به پارکی جایی برویم بلکه من کمی از این حالو هوای خفه کننده بیرون کشیده شوم.
با علی که از در بیرون زدیم خیلی غیره منتظره شیدا جلویم ظاهر شد.
اول نشناختمش! شدیدا تغییر کرده بود این را رنگ رژو لنز رنگیش فریاد میزد.
سلام رسایی تحویلم داد.
نگاهم به سمت علی که متعجب خیره به او مانده بود کشیده شد.
شیدا که متوجه علی شد کمی شالش را جلو کشید. سرش را پایین انداخت و سلام داد.
علی هم فورا نگاهش را از او گرفت و بعد سلامی سرد رو به من گفت:
_من رو موتور منتظرت میمونم.
_ب..باشه!
رو به شیدا گفتم:
_سلام. دختر چقدر تغییر کردی اصلا نشماختمت!
_دیگه تازه عروسم و بایدم تغییر کنم!
دلم برا شوخیات و خنده هات یذره شده لیلی! خیلی بی معرفتی!
_صبر کن ببینم گفتی تازه عروس؟
کارتی را به سمتم گرفت و گفت:
_هفته ی دیگه عروسیمه! باید بیااااای لیلی!
با دهن بلز خیره به او ماندم و گفتم:
_شوخی میکنی؟ نگو که داماد ماهان؟
_اره خودشه!
سعی کردم تعجب را از بین ببرم.
بغلش کردم و گفتم:
_عزیزم مبارکه.
از بغلش که بیرون رفتم گفت:
_میای دیگه؟
_دلم نمیخواد قول الکی بدم. نمیام.
_لیلی تروخدا تو شروع نکن. نمیدونی چه حس بدی دارم بابا و مامانم که نیستن! داداشمم که کلا دیگه نمیخواد نگاهم کنه! فقط تو برام میمونی رفیق!
_بابات مخالفه؟
سرش را پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
_میگه حق ندارم دیگه پامو تو اون خونه بزارم.
نفسم را با صدا به بیرون فوت کردم و گفتم:
_تو کی میخوای به خودت بیای و بفهمی اون پسر مناسب تو نیست؟
چهره اش شاکی شد.خواست حرفی بزند ک فورا گفتم:
_باشه میدونم از نصیحت خوشت نمیاد. سعیمو میکنم بیام. بازم تبریک میگم.
لبخندی زدو گفت:
_ممنون که درکم میکنی.
فورا خداحافظی کردم و به سمت علی که انگار باز آشوبی در دلش به پا شده بود رفتم.
شیدا در اشتباهی محض فرو رفته بود که به سختی میشد بیرون کشیدش!
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت چـهـل و پـنـجـم
اولین روز عید بود و همه خوشحال و من به دنبال کسی که شاید به بهانه ی عید قصد بازگشت داشته باشد.
اما انگار نه...
یک سال گذشت و باز او نیامد.
دگر صبرم لبریز شده بود نمیتوانستم این همه دلتنگی را تحمل کنم.
دلم را به دریا زدم. احتیاج به جایی داشتم که ساعت ها گریه کنم و لحظه ای ارامش را احساس کنم.
و چه جایی بهتر از گلزار شهدا؟
در کنار کسانی که خود مخزن ارامش بودند و منتظر برای شنیدن صدای بیچاره ای مثل من؟
چادر بر سر کردم و مقصد را هدف گرفته و رفتم...
قدم برداشتن کنار کسانی که انگار زنده بودند و تک تکشان نگاهم میکردند ارامش را نصیبت میکرد.
آن هم کسانی که بی نام و نشان بودند...
ناخواسته به فکر خانواده هایشان افتادم.
خود را جای یکی از آن ها گذاشتم!
وااقعا که غیر قابل تحمل بود.
کنار یکی از قبر ها نشستم. کنار یکی از گمنام ها...
قبرش را شستم و با لبخند و دلی پر از ارامش گل هایی که خریده بودم را روی قبرش تزئین کردم.
شروع کردم به گفتن... از سیر تا پیاز ماجرایم را برایش گفتم و بعد از او طلب کمک کردم.
چه کسی بهتر از او میتوانست تسکین دهد دردهایم را؟
سرم را بالا اوردم و اشک هایم را پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم انگار خالی از هر چه درد شده بودم.
نگاهم را به این طرف و انطرف چرخاندم.
ناگهان، ناگهان مردمک چشم هایم از حرکت ایستاد. روی پسری که کنار یکی از قبر ها نشسته بود و قران میخواند.
او، او محمد حسین بود؟
نه نه امکان نداشت!
من فقط نیم رخش را میدیدم
_لیلی تو یا کوری یا زده به سرتو همرو شبیه محمدحسین میبینی!
خواستم نگاهم را از او بگیرم اما انگار نشد.
از جا بلند شدم و کمی نزدیک تر رفتم تا مطمعن شم.
هیییی او خودش بود! خود خودش!
لحظه ای نفس کشیدن برایم سخت شد.
با مشت دو بار به روی سینه ام زدم بلکه به خودم بیایم.
پاهایم به زمین چسبیده بود. چشم هایم روی او قفل شده بودند.
صدایش، صدایش را میشنیدم:
_ای بابا شما که رفتید و جاتون خوبه الان.
شما که تو مرام کم نزاشتید بامراما اونجا یکاریم واس ما کنید مارم ببرید!
بخدا دیگه خسته شدم...
دنیا جای موندن نیست.
مثل دیوانه ها در ۵ قدمی او ایستاده بودم و خیره نگاهش میکردم.
ناگهان، سرش بالا آمد نگاهش به نگاهم گره خورد.
نفسم در جا خشک شد.
من چه مرگم بود؟
زیر لب گفتم:
_لیلی جمع کن خودتو تو اهل این سوسول بازیا نبودی الان میمیری میفتی رو دستمونا!
نگاهش متعجب شد و انگار او هم لحظه ای در حالتی که بود خشکش زد.
فورا از جا بلند شد و همانطور که گیج شده بود گفت:
_سلام.
_س..سلام.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
_معلومه اومدم اینجا اواز بخونم! خب این چه سوالیه میپرسید؟
گر چه دلم برای او پر میزد اما زبانم کار خودش را میکرد. همانطور مثل قبل درازو نیش دار!
_اره خب سوال بیجایی بود. التماس دعا!
_همچنین. راستی عیدتون مبارک باشه!
_همچنین!
قرانش را برداشت. بدون اینکه کوچکترین نگاهی به من کند گفت:
_من دیگه میرم. خوشحال شدم. یا علی!
با لحن لرزانی گفتم:
_منم همینطور. خداحافظ
خواست برود که ایستاد. باز به سمتم برگشت و گفت:
_راستی اصلا حواسم نبود! مبارک باشه.
_چی؟ عیدو که یک بار تبریک گفتید!
_نه اونو نمیگم. نامزدیتونو میگم.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_چی؟؟؟؟؟
_ارزوی خوشبختی میکنم براتون.
او چه میگفت؟
ناخواسته خندیدم و گفتم:
_نامزدی چیه اقا محمدحسین؟ من هنوز مجردما! قرار نیست تو این مدتی که شما نبودی من ازدواج کنم ک!
متعجب سرش را بالا اورد و گفت:
_یعنی شما نامزد نکردید؟
_معلومه که نه! اصلا کی اینو به شما گفته؟
_مژ..
حرفش را خوردو گفت:
_اصلا مهم نیست!
_اقا محمد حسین! گفتم کی گفته؟؟؟
_گفتم که مهم نیست کی گفته!
_اگه نگین حلالتون نمیکنم.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_خوب بلدین منو تو منگنه بزارینا! میگم به شرطی که قول بدین به روش نیارین.
_باشه قول میدم.
_مژگان خانم!
با شنیدن نام مژگان لحظه ای هرچه نفرت بود در سینه ام جمع شد.
باید فکرش را میکردم برای رسیدن به محمد حسین چه ها که نمیکند.
ناخوداگاه با فکر کردن به این یک سال و عذابی که کشیدم بغضی در تمام وجودم فرو نشست...
#ادامه_دارد...