فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بزرگترین_نعمت_امام_حسین
🎵 #استاد_پناهیان
#از_دست_ندید
#دم_محرم_شنیدیدنه
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روز حلالیت طلبیدن بود که عُکاشه گفت:
من برهنه بودم،تازیانه ات به من خورد
محمـد(ص) ، "پیراهن عربی را بالا داد"
و فقط همین ، اشکِ حضار را درآورد
و فاطمه(س) را بی تاب کرد.
عُکاشه اما بوسید ...
روز عاشـورا بـود ،
تیـر هـم مثل عُکاشه زرنـگ بـود
وقتی حسین(ع)، "پیراهن عربی را بالا داد"
بـوسـیـد ...
#سید_الشهدا_جان♥️
#لا_یوم_ڪیومڪ_یااباعبدالله_ع😭
@setaregan_velayat313
بچه ها!
سعي ڪنيد عاشق باشيد!
عاشق #خدمت_ڪردن!
منتظرنباشيدڪه ڪسي به شمابگويد خداقوت، ڪسی ازتان تشڪر ڪند
ویاڪسی #قدرڪاروتلاش ومشقتی راڪه ڪشیده اید بداند..
#شهید_حسین_ناجے
1_5041961782080438374.mp3
7.61M
🎧 #واحد دلنشین و زیبا❣
🎼 سلام ای هلال محرم.....
🎤 #حاج_میثم_مطیعی
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
👌 محرم ۹۵
#پیشنهاد_دانلود
✔️ @setaregan_velayat313
نماز،
سفر آسمان است و سفر آسمان را باید با دل بروی ...
🎈| #شهیدآوینی
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعاےشھادت
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت شـصـت و ســوم نگاهی به میز شام کردم. واقعا که همه چیز عالی شده بو
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و چـهـارم
یک روز گذشت و باز خبری از محمد حسین نشد! نه تنها محمد حسین بلکه مصطفی هم برنگشته بود!
چیزی در وجودم در حال خوردن جانم بود. دلشوره مثل خوره از وجودم بالا پایین میرفت.
ارام و قرار نداشتم. خانه را ۱۰۰ بار با قدم هایم متر کردم.
کنار پنجره مینشستمو چشم های منتظرم را به خیابان میدوختم.
حال گنگی داشتم... بی خبری... بی خبری بدترین حس دنیا بود!
نگاهی به ساعت کردم! ساعت ۱ شب بود و من همچنان بیدار و سرگردان.
صدایی از راهرو به گوشم خورد. به سرعت چادر سفیدم را سرم کردم و در را باز کردم. به پایین نگاه کردم.
پوتین های اقا مصطفی جلوی در بود!
امیدی در دلم نشست. شاید خبری از محمدحسین داشته باشد!
به سرعت به پایین دویدم و دستم را روی زنگ در گذاشتم.
در که باز شد با چهره ی ناراحت نرگس مواجه شدم. مرا که دید لبخندی به لب نشاند و گفت:
_سلام لیلی جون. چیشده؟
_سلام.اقا مصطفی برگشته. میخوام ببینم خبری از محمدحسین نداره؟
همینطور نگاهم میکرد. کمی مکث کرد و بعد خواست حرفی بزند که مصطفی جلو امد. همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام لیلی خانم. بفرمایید تو.
_سلام. خسته نباشید. نه من، من فقط میخوام بدونم خبری از محمدحسین ندارید؟
چیزی نمیگفت و فقط به زمین خیره شده بود!
چرا این ها اینطور رفتار میکردند؟ کم کم ترسی به جانم افتاد.
_اقا مصطفی با شمام چرا چیزی نمیگید؟
انگاری بغضی در نگاهش نشست. با صدایی که میلرزید گفت
_شما تشریف بیارید تو. من همه چیو براتون میگم که...
نرگس فورا پرید وسط حرفش و گفت:
_چی میگی مصطفی؟
رو به من ادامه داد:
_لیلی چیزی نشده که. اقا محمدحسین زود برمیگرده. یه کاری براش پیش اومده نتونست با مصطفی بیاد!
نگاه نگرانم را به نرگس دوختم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم:
_چی داری میگی نرگس؟ مگه بچه گول میزنی؟
رو به مصطفی گفتم:
_باشه میام تو همه چیو برام بگید.
روی مبل نشستم. مصطفی و نرگس هم روبه رویم نشستند.
نرگس با اظطراب نگاهم میکرد.
چشمانم از شدت نگرانی پر از اشک شده بودند و دست هایم از شدت ترس یخ زده بودند.
ترس داشتم از شنیدن حرفی که مصطفی برایش مقدمه چینی میکرد.
_عملیات ما شکست خورد. یه جاسوس بینمون همه چیزو لو داده بود. خیلیا زخمی شدن. سه نفرم شهید شدن... اما، اما محمدحسین...
به اینجای حرفش که رسید اشک هایش امانش را بریدند. دست به صورت گرفت و مدام سعی میکرد بغضش را قورت دهد.
اشک هایی که در چشمانم حلقه زده بودند روی گونه نشستند. با صدایی که از ته چاه درمیامد و میلرزید گفتم:
_اقا مصطفی محمدحسین چی؟
سرش را بالا اورد و با آن چشم های خسته و پر اشکش گفت:
_نمیدونم... محمدحسین غیب شده... نیست! هیچکس ندیدتش! نه جنازه ای نه چیزی... هر کاری کردیم تا پیداش کنیم ولی نیست محمد نیست... نیست...
خیره به روبه رویم ماندم. شوکه شده بودم. او چه میگفت؟
چه میگفت؟
همانطور که خشکم زده بود ارام گفتم:
_محمد من نیست؟
دیگر صدایش را نمیشنیدم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. دست هایم از شدت یخ زدگی سر شده بود.
چیزی نمیدیدم چیزی نمیشنیدم.
فقط با صدای بلندی سعی میکردم نفس بکشم.
محمد من؟ جان من؟
نرگس به سمتم دوید و همانطور که سعی میکرد مرا به خودم بیاورد مدام میگفت:
_مصطفی گفتم نباید بهش بگی ... لیلی ببین منو... به فکر اون بچه باش... نفس عمیق بکش... لیلی صدامو میشنوی؟ لیلی باتوام...
از جا بلند شدم، چرا نمیتوانستم فریاد بزنم؟ چرا بر سرم نمیزدم؟ چرا جیغ نمیزدم!؟ چرا این اشکها بی صدا پایین میامدند؟
چادرم را روی سرم درست کردمو سعی کردم به سمت در بروم.
همین که دستم روی دستگیره در رفت همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و روی زمین افتادم...
تنها زیرلب زمزمه میکردم:
_محمد... محمد حسین..
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و پـنـجـم
دو روز بعد که همه از این موضوع با خبر شدند همه چیز بهم ریخت و هیچکس حال خوبی نداشت.
علی تا فهمید راهی اهواز شد تا مرا به تهران ببرد.
و اما من، من همچنان خیره بودم به نقطه ای دور که انگار وجود نداشت.
نه توان حرف زدن با کسی را داشتم...
نه جان فریاد زدن.
همه چیز در سینه ام جمع شده بود و لحظه به لحظه نفس کشیدن را برایم سخت میکرد.
چشم هایش از جلوی چشم هایم کنار نمیرفت.
اخرین باری که چشمانش را دیدم شوقی در انها نشسته بود!
مدام جمله اش، جمله اش، جمله ی اخرش در گوشم تکرا میشد:
_خیلی دوستت دارم خانم خبرنگار.
کاش بیشتر نگاهش میکردم!
کاش بیشتر با او حرف میزدم!
کاش همان موقع که به او زنگ زدم میگفتم که به زوری پدر میشود!
کاش همه چیز خواب باشد...
اما نه، من امید داشتم، امید داشتم که او زنده است و هر چه زودتر بازمیگردد.
مطمئن بودم. او ادمی نبود که اینگونه مرا تنها بگزارد. مطمئن بودم که بازمیگردد. بخاطر من... بخاطر تو راهیمان...
صدای علی که سعی داشت بغضش را بخورد مرا به خودم اورد:
_بلاخره رسیدیم تهران. میریم خونه ی عباس اقا. همه اونجان. منتظر تو...
حتی حال این را نداشتم که به سمتش برگردمو نگاهش کنم.
دوباره با قاطعیت تمام گفت:
_لیلی ببین منو!
با بیحالی نگاه خسته ام را از پنجره گرفته و به او دوختم.
_لیلی حق نداری خودتو اذیت کنی! الان تو تنها نیستی، دونفری، نکنه برا خوشگل دایی اتفاقی بیفته...
فقط نگاهش کردم. هر چه میگذشت بغض نگاه من بیشتر میشد.
و بلاخره بغض او هم ترکید و همانطور که اشک میریخت فریاد زد:
_لیلییی! جون علی اینجوری نکن! جون علی یه چیزی بگو! فداتشم من اخه اینطوری داغون میشی!
با دیدن اشک های علی ناخواسته اشک های من هم سرازیر شدند.
چه میگفتم؟ چه داشتم برای گفتن؟
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فقط چشم هایم را بستم..
در که باز شد زینب جلوی در با چشم هایی قرمز و پف کرده از گریه ظاهر شد. مرا که دید انگار بغضش ترکید. مرا به اغوش کشید و با صدای بلندی گریه میکرد.
مامان، مرجان، شیدا، عباس اقا... هر که مرا میدید انگار داغ دلش تازه میشد
یاد محمدحسین تازه میشد...
خانه بوی ماتم گرفته بود.
هرکس گوشه ای نشسته بود وگریه میکرد. و اما از همه بدتر میتوانست حال خاله مریم باشد که سخت به محمدحسین وابسته بود...
داخل اتاقی که خاله مریم انجا بود شدم. گوشه ای نشسته بود و فقط اشک میریخت. مرا که دید از جا بلند شد. به سمتم امد. چشم های پر اشکش را به چشم های خسته ام دوخت و مرا به اغوش کشید. با هق هق گریه اش حرف میزد:
_الهی بمیرم برات. من چجوری نبود محمد و تحمل کنم. بچم تازه داشت بابا میشد... ای خدا این چه بلایی بود سرمون اومد.
از آغوش خاله بیرون امدم. به سمت حیاط دویدم و وسط حیاط ایستادم. همه متعجب نگاهم میکردند.
با صدای بلندی گفتم:
_چتونه شماهااا؟ هیچی نشده محمد منو کردین تو گور؟ کی گفته محمدحسین مرده؟
همه به حیاط امدند و خیره به من ماندند.
_تمومش کنید این گریه و تو سر زدنارو!
واس چی لباس مشکی تنتون کردین؟
لابد میخواید فردا واسش مراسمم بگیرین؟
با صدایی که میلرزید از بغض ارام گفتم:
_محمدحسین زندست! من مطمئنم که اون برمیگرده... اون برمیگرده...
من زیاد اینجا نمیمونم... برمیگردم اهواز. توی خونه ی خودم. منتظر میمونم تا برگرده...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و شـشــم
دو هفته ای آنجا ماندم و بعد تصمیم گرفتم به اهواز برگردم.
همچنان مخالفت های خانواده مغزم را اره میکرد. صدای مامان همینطور در گوشم بود:
_ای خدا منو بکش از دست این دختر! رسوووول تو یه چیزی بهش بگو.
_بسه دیگه طوبا.
به سمت من امد و با ارامشی که همیشه در چهره داشت گفت:
_هر جور خودت راحتی. ولی اگه اینجا بمونی برات بهتره لیلی...
_نمیتونم بابا... میخوام تو خونه ی خودم باشم.
_باشه... ولی، ولی من نومو سالم و تپل مپل میخوام. فهمیدی؟
در اوج خستگی لبخندی زدم و گفتم:
_چشم...فقط به علی چیزی نگید. میشناسینش که بفهمه نمیزاره برم.
خودم فردا صبح با اتوبوسا میرم.
همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت:
_مگه من مردم که تو با اتوبوسا بری. فردا صبح زود خودم میبرمت.
چادر سرم کردمو رفتم تا سری به خاله مریم که اصلا حال خوبی نداشت بزنم
و اما خانم جون برعکس همه، مانند من به برگشتن محمدحسین امید داشت.
در حال گفتن سفارشات بارداری بود و زینب هم مینوشت:
_بنویس گل محمدی حتما تو خوروشت استفاده شه... اها دمنوش گیاهی با...
بعد تمام شدن سفارشات رو به زینب گفت:
_دستت دردنکنه... پاشو برو ببین حال مامانت بهتره یانه.
زینب که رفت روبه من لبخندی زد. دست هایش را باز کرد و گفت:
_بیا مادر...
خود به اغوشش رساندم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. بی صدا اشک میریختم و هیچ نمیگفتم...
_نبینم به خودت سخت بگزرونی... تو باید یادگاری محمد و سالم بدنیا بیاری.
میگزره این سختیا... محمد برمیگرده...
تو فقط به فکر بچت باش... قربونت برم محمدحسین اینجوری نمیزاره بره...
در خانه حس خفگی بهم دست میداد.
به حیاط رفتم و روی تخت نشستم.
لحظه ای گذشت..
امیر حسین امد و کنارم نشست. نگاهش کردم. لبخندی زدم و گفتم:
_نیلوفر خوبه؟
هنگ نگاهم کرد و گفت:
_خوبه. شما خوبی؟ خوشگل عمو خوبه؟
_ما خوبیم. بیینم تو چته؟ چرا بغض کردی؟
مکثی کرد. دستی به ته ریشش کشید و با اخم های در هم رفته اش کلافه گفت:
_لیلی چرا میریزی تو خودت؟
_چیو میریزم تو خودم؟ مگه اتفاقی افتاده؟ ببین منو امیر حسین داداشت برمیگرده... بخدا برمیگرده!
بغضش را قورت داد و گفت:
_میدونم...
_پس تو دیگه اینطوری نباش. به مامان و بابا دلگرمی بده. ارومشون کن.
_نرو اهواز... اینجا بمون حداقل ما حواسمون بهت باشه.
_نمیتونم. باید برگردم خونه ی خودم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پس اگه چیزی خواستی فقط یه زنگ بهم بزن. باشه؟
لبخندی زدمو گفتم:
_باشه...
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت شـصـت و هـفـتـم
روز ها یکی پس از دیگری میگذشت...
روز شماری میکردم برای امدنش، امدن کسی که بی شک میتوانست شبیه به محمدحسین باشد.
کسی که شاید کنی از دلتنگی هایم میکاست...
پسرم مثل پدرش حتما مرد شجاعی میشد، همانقدر دوست داشتنی، همانقدر دلسوز و مهربان، همانقدر با غیرت، و همانقدر عاشق...
این روز ها حرف محمدحسین مدام برایم یاداوری میشد:
_پسر باشه که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش.
انگار از عاقبتش خبر داشت...
یک ماه، دوماه، سه ماه، چهار ماه و بلاخره نه ماه گذشت و خبری از محمد حسین نشد...
در این مدت چه سختی ها که نکشیده بودم...
از درد های عجیبی که هر شب به جانم می افتاد گرفته تاااا دزدی از خانه...
گاهی تحملم به سر میرسید و دلم می خواست هم خودم و هم این بچه را از بین ببرم و بعد کلی با خودم دعوا میکردم که این چه فکری بود از سرم رد شد؟
من بودم و خاطراتی که در هر گوشه و کنار خانه شاهد ان ها بودم...
کاش محمد کنارم بود... کاش کنارم بود و لحظه به لحظه باهم بزرگ شدن پسرمان را میدیدیم...
انقدر دلتنگش شده بودم که گاهی لباسش را در بغل میگرفتم و میبوییدم و اشک میریختم.
انقدر دلتنگش شده بودم که گهگداری در خیالم اورا میدیدم... با همان جذبه... با همان لبخند همیشگی...
کارم شده بود دعا کردن و نماز خواندن...
ذکر امن یجیب خود به خود در زبانم میچرخید، از بس که گفته بودمش!
من میدانستم، چه فردا چه یک هفته چه چند سال دیگر، زمانش مهم نبود، مطمئن بودم که او می اید.
یا خودش، یا شاید..
_لیلی، فدات بشم من اخه همین روزاس که زایمان کنی، پاشو بیا تهران. اینجا پیش خودم خیالم راحت باشه. انقدر لج نکن!
_مامانم چه لج کردنی؟ چشم هنوز سه هفته مونده، هفته ی اخر میام تهران. خوبه؟
_چی بگم مادر. اینجا همه ی فکرم پیش توعه.
_دیگه نگران من نباش مامان جان. اینجا نرگس و اقا مصطفی حسابی هوامو دارن.
_باشه عزیزم. کاری نداری؟
تلفن را کنار گذاشتم و مشغول خوردن میوه شدم.
خودم را که میدیدم خنده ام میگرفت. حسابی گرد و قلمبه شده بودم.
سنگین شده بودم. انگار پسرم حسابی تپل بود.
عکس محمدحسین را جلویم گذاشته بودم. میوه میخوردم و با او حرف میزدم:
_پسرت هم زیادی شکموعه هم خیلی قوی! بعضی وقتا از سیر کردنش خسته میشم. مثل خودت بزن بهادریه! انقدر لگد میزنه ک نگو و نپرس!
باز بغضی در دلم نشست. به چشم های طوسیش خیره شدم و اشک هایم ناخواسته سرازیر شدند.
هنوز هم این چشم ها همه ی ارامش من بودند. با صدای لرزان و ارامی گفتم:
_پس کی برمیگردی پیشمون عزیز دلم؟
خسته شدم...
بخدا خسته شدم...
#ادامه_دارد...
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
سخن از #آمدنِ شهید #خلیلی است. یاد یک #نیامدن افتادم. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد! https://eit
🕊اولین تصویر از پیکر مطهر شهید مدافع حرم #سید_سجاد_خلیلی در معراج شهدا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📸 تصویری ویژه از حضرت آیت الله خامنهای، فرمانده کل قوا در حاشیهی تمرین دریایی دانشجویان افسری ارتش در ساحل شهر نوشهر و در کنار دریای خزر. ۹۷/۶/۱۸
💻 @Khamenei_ir