✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـشـتـاد و چـهـارم
امروز روزی بود که محمد به سوریه میرفت.
هنوز امید داشتم به اینکه شاید دوباره برگردد. شاید اینبار بار اخر نباشد.
دوستش داشتم اما خدایش را بیشتر. حالا که بحث و حرف سر خدا و دین و ایمان بود من هم شده بودم زنی که از خدا خواسته عشقش را به اغوش جنگ میسپارد.
دل و دماغ این را نداشتم که از خانه بیرون بروم.
قرار شد محمد به خانه ی خوشان برود و بعد هم خانه ی ما تا با انها خداحافظی کند و به خانه بیاید.
گفتم خداحافظی؟
حالا خداحافظی حکم مرگ را برایم داشت...
ذهن اشفته ام لحظه ای ارام نمیگرفت...
همه چیز در مغزم جابه جا شده بود...
انگار که هیچ چیز سر جای خوش نبود...
***
در حال بازی با امیرعباس بود و من دست زیر چانه خیره به او...
جوری با عشق به امیر نگاه میکرد با او بازی میکرد گویی که این اخرین نگاه و اخرین بازی بود.
صورتش را بوسید و گفت:
_بابا بره ادم بدارو بکشه و زود بیاد. باشه بابایی؟
_چقدر ادم بدارو مچشی بابا! خسته نمیشی؟
_ادم بدا زیادن. خیلی زیاد... تو حواست به مامان باشه مرد خونه! باشه؟
جذبه ای به چهره گرفت و با حالت قلدری گفت:
_نترس بابا! من مراقبم...
دوباره صورتش را بوسید و از جا بلند شد . به سمتم امد. کنارم نشست. با لبخند رضایت نگاهش کردم و گفتم:
_مراقب خودت باش...
_توام همینطور. هیچوقت تو نبود من کم نیار لیلی... من همه جوره حواسم بهتون هست.
_چشم. تو نگران ما نباش.
سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:
_ببخش. خیلی اذیت شدی... خیلی اذیت میشی...
من هم سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_من خوشبخت ترین زن دنیا هستم. چیو ببخشم؟ تو بهترین اتفاق زندگی منی محمد.
_خب دیگه.. باید برم.
همانطور که امیرعباس در بغلش بود، پایین رفت و من هم چادر سفیدم را سرم کردمو با کاسه ی آب پایین رفتم تا بدرقه اش کنم.
جلوی در امیر را روی زمین گذاشت. نگاهم کرد و گفت:
_ میشه بعد من بی تابی نکنی لیلی خانم؟
با چشم های پر اشکم فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم.
حلقه ی اشک را در چشمان او هم میشد دید. سعی کردم دم اخری اوقاتش را تلخ نکنم. خندیدم و گفتم:
_ به خدا میسپارمت. قوی برو جلو...
سرش را پایین انداخت و ارام با لحن قشنگی گفت:
_خیلی دوستت دارم.
نگاه اخر را به امیرعباس که حسابی شیر شده بود با حرف های پدرش انداخت و رفت...
حالا من بودم و یک عمر تنهایی و دل تنگی که هیچوقت ارام نمیگرفت....
ادامه دارد...
✨#عـشـق_واحـد
✍ مـیـم_ر
🌹قسـمـت هـشـتـاد و پـنجـم
با به صدا درامدن موبایلم مثل جن زده ها پریدم به سمتش به امید اینکه محمدحسین باشد.
با دیدن پیامی از طرف محمد لبخندی روی لبم نشست. فیلمی برایم ارسال کرده بود. منتظر دانلود شدن فیلم بودم. چشم هایم دو دو میکردند و از صفحه ی اسکرین کنار نمیرفتتد. بازش کردم.
با دیدن چهره ی محمد حسین که چفیه ی سبز رنگی دور گردنش بود و با لباس نظامی روی کاپوت جیپ جنگی نشسته بود انگار انرژی دوباره گرفتم.
در حال نوشتن چیزی بود. کسی که دوربین در دست داشت گفت:
_خب اقا محمدحسین هر چی میخوای بنویسی و بگو!
متعجب خندید و گفت:
_نگیر سعید! نگیر بزار کارمو انجام بدم.
_خب اون وصییت نامرو بازبون خودت بگی که بهتره! تازه تاثیرگزاریشم بیشتره. بگو داداش، بگو..
خندید و گفت:
_پس، خوب بگیر...
نوشته را کنار گذاشت. همانطور خیره به دوربین ماند و بعد ثانیه ای گفت:
_ اول از همه از مادرم که خیلی برام عزیزه میخوام بعد از شهادتم بی تابی نکنه. مامان جان مثل بی بی زینب صبور باش و با افتخار از شهادت پسرت حرف بزن. بابا من خیلی مخلصتم! اگه الان اینجام و تو ای راه میجنگم بخاطر اینه که شما الگوی من بودی...
همسرم نه میگم همسفرم، خیلی مدیونتم. شاید اگه شما نبودی من الان اینجا نبودم. شرمنده بخاطر همه ی سختیایی که کشیدی و دم نزدی. پسرمون رو ولایی بزرگ کن. بهش یاد بده همیشه انسانیت و مردونگی اولویتش باشه محکم پای ارزشاش وایسه.
امیرعباس، بابایی، اگه یه روز صدامو شنیدی بدون بابا خیلی دوستت داشت. ولی دلش میخواست تو و امثال تو اونجا تو امنیت زندگی کنید.
خب، وصییت نامه ی من که در برابر وصییت نامه ی ادمای بزرگی که شهید شدن هیچه! ما که کاره ای نیستیم. اگر عمل کنید مخلصتونم هستیم.
داریم تو زمانی زندگی میکنیم که حفظ دین مثل گرفتن گلوله ی اتییش تو مشتمونه!
دشمنای اسلام همه جوره دارن تلاش میکنن که جمهوری اسلامی و به زمین بکوبن. طرف حسابم با بچه مسلموناس! بیکار نشینید. باور کنید جا داره تا پای جون واس اسلام تلاش کنید. محکم وایسید رو ارزشاتون اجازه ندید بازیچه بشیم دست مترسکایی که همیشه بالاسرمون وایسادن.
ما اگه اینجاییم بخاطر حفظ ناموس و ارزش هامونه. ما اینجا مراقبیم. نکنه شما اونجا یه وقت کم کاری کنید.
به این خاک مقدس قسم دل فقط جای خداست. هیچ نامحرمی و وارد حریم خدا نکنید. عاشق خدا که بشید شمارو جدا میکنه برای خودش. و چی قشنگتر از اینکه خدا خریدار دلت باشه.
و حرف اخرم اینکه تا پای جون پای ولایت بمونید. یا علی...
اشک هایم جلوی دیدم را گرفته بودند.
انقدر زیبا و دلنشین حرف میزد که دلم نمیامد نگاهم را از چهره اش بگیرم.
شاید این اخرین باری بود که صدایش را میشنیدم...
شاید، اخرین وداعش بود با جان نا ارام من...
#ادامه_دارد...
#امان_از_حق_الناس
آیتا...بهجت
⛔️🔥تا می توانیدگناه نکنید
اگراحیاناً مرتکب شدید
سعی کنیدگناهی که درآن
حق الناس است نباشد
اگرگناهی کردید که درآن حقّ الناس است، سعی کنید درهمین دنیا آنرا تسویه کنید
کمی تاآیت الله بهجت (ره)
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
3 خرداد 91 زندگی مشترکش رو با دختری از #سادات شروع کرد موقع ازدواجش به مادرش گفته بود تنها یه #شرط
#خاطرات_شهدا 🌷
💠به نقل از مادر شهید:
🔰هر لحظه ی صادق شیرین بود😍، اما آنچه که من را به یاد او می اندازد این است که #همیشه پله ها را با خواندن #مداحی و سرود🎶 بالا می آمد
🔰اکثرأ زمانی که از بیرون می آمد #اول به ما سر می زد بعد به خانه خودشان🏡 در طبقه بالا می رفت. اگرما هم در منزل نبودیم به #مادربزرگش که با ما زندگی می کند سری میزد
🔰وقتی وارد خانه می شد در می زد🚪 و با لحن خاص خودش می گفت: "حاجی دی حاجی!" من هم می گفتم تو که حاجی نیستی باید بگویی #کبلایی_ام.
🔰می گفت نه #حاجی_دی_حاجی☺️! صدای صادق همیشه در گوشم👂 است!وقتی جمعمان خودمانی بود و و #صادق سرحال بود من را " #ننه" خطاب می کرد .با اینکه در بین جمع حاج خانم خطابم می کرد⚡️اما اگر #سر_حال بود ننه صدایم میزد.
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_مدافع_حرم
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
طبق قرار شبانه هرکس ۵ صلوات به نیابت از #شهید_بیاضےزاده #شهیدفتحی جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج»
« اللّهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم »
https://eitaa.com/setaregan_velayat313