ستارگان آسمانی ولایت⭐️
چشمان صدر #عشق را که مینگری انتظار عجیبی را حس میکنی....
💔💔🍃
#زیرقرآن
همیشه به من ميگفت از زیر قرآن ردش کنم☺️ تصمیم گرفتم که برای آخرین بار از زیر قرآن ردش کنم😔 وقتی تربت امام حسین ع را در قبر گذاشتن پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختن قرآن را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم...💔
گفتم اين قرآن را روی صورت مصطفی بگذارد و بردارند به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتن شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده که دهان و چشم مصطفی بسته شد😭
همانجا گفتم ميخواستی در آخرین لحظه عند ربهم یرزقون بودنت را نشانم دهی و بگویی شهدا زنده هستن؟😭💔
همه اینها را میدانم من با تو زندگی میکنم مصطفی💔❤️
راوے: #همســرشهید
مصطفےصدرزاده🌹
#پروفایل💔
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#محمودرضابیضائی 🇮🇷🕊
زهمہ دست ڪشیدم
ڪہ تو باشے همہ ام
باتو بودن زهمہ
دست ڪشیدن دارد...
#شهیدمحمودرضابیضائی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
1_34941199.mp3
زمان:
حجم:
6.4M
آغاز ولایت #امام_زمان (عج)💐
🎵روزگارم ...بی تو خشک و زرده ...
🎤 حاج سیدمجید بنی فاطمه
#لبیک_یامهدی
🆔 @shahiddaghayeghi
💫🌟💫💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
هــرگاه مـایـل به #گــــناه بــودی
این سـ۳ـه نکته را فراموش مکن!
➊ #الله می بیــند.
➋ #ملایڪ می نـویسد.
➌ در هر حال #مرگ می آید.
🚫 #حواســـــمانباشـــــد
🌟| https://eitaa.com/setaregan_velayat313
💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫🌟
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
💫✨💫✨💫✨💫✨💫💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #چهاردهم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _بذارین راحتتون ک
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پانزدهم
تو راه برگشت همه ساکت بودن کسی حرفی نمیزد....
انگار همه خسته بودن، منم که قلبم آشوب بود 💗😣
و همش فکر و سوالای عجیب غریب تو ذهنم بود،
🌷از یه طرف بحث سوریه و شهادت
💞از طرفی بحث خاستگاری و جواب منفی
💔و از اون طرف از دست دادن عطریاس برای همیشه!
.
.
باز نماز صبح اول وقت اوج دلتنگی و بیقراریم رو نشون میداد!😢
از خودم راضی نبودم از خودی که فقط وقتی به خداییش احتیاج داشتم
نمازصبحم اول وقت بود
روزای عادی تا پنج دقیقه مونده به قضا شدن بیدار میشدم تا نماز بخونم،
اما تو این روزا تو تاریکی حتی قبل اذان صبح بیدار میشدم
.
.
مثل روزهای دیگه بعد نماز رفتم حیاط کنار یاس هام، 🚶♀🌸
نمیدونم چرا حس میکردم این یاس ها دیگه مثل سابق عطری ندارند یا من دیگه حس نمیکنم،
یاد عباس آتش به دلم انداخت
مامان گفت که عموجواد اینا دوهفته بعد میان برای خاستگاری،
و من باید تا اونموقع برای همیشه عطریاس رو فراموش میکردم ...😥😣
.
.
.
سمیرا در حالیکه به من نزدیک می شد دست تکون داد،
براش دستی تکون دادم و با لبخند استقبالش کردم😊
-سلام دوست عزیزم
لبخندی زد و گفت:
+سلام، خوبی؟!
- آره خوبم تو چی؟
+منم عالی!!
کوتاه خندیدم و به دستام خیره شدم، کمی خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت:
_چته باز؟😕
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_هیچی!🙂
+اوف، خب پس چرا انقدر تو خودتی، الان من به جای تو بودم تو آسمونا تشریف داشتم، 😍😅چند روز دیگه آقای یاس داره میاد خاستگاری، اونوقت تو اینجوری رفتی تو خودت!😟
آهی کشیدم و گفتم:
_آره باید خوشحال باشم
بعد هم زمزمه وار گفتم:
_خوشحال!😣
سمیرا خندید و گفت:
_خدا نکنه من عاشق شم وگرنه مثل تو خل و چل میشم😄😜
لبخندی رو لبم نشست ولی خیلی زود محو شد،😒
دیگه این درد و نمیشد به کسی گفت حتی سمیرا که رفیق بهترین روزای زندگیم بود،
اصلا با گفتنش به سمیرا اونم ناراحت میکردم لااقل تنها کاری که میتونستم الان بکنم این بود که تظاهر کنم خوشحالم تا بقیه هم خوشحال باشن،
شاید دردهایی تو این دنیا هست که فقط خودت #تنهــایے باید بکشیشون😔
#ادامہ_دارد....
💛💚💛
💌نویسنده: گل نرگــــس
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام