🍂راوی: برادر شهید
🕊چند سال پیش، قبل از اینکه #هادی برای زندگیاش تصمیم جدی👌 بگیرد هر دویمان در #بازار کار میکردیم. یک روز آمد و گفت: دیگر نمیخواهم❌ در بازار کار کنم.
🕊شب آمدم و دوباره به او زنگ📞 زدم گفتم #برگرد دوست دارم کنار تو👥 کار کنم گریهام گرفته بود. اما هادی قبول نکرد⛔️ گفت: #ناراحت نباش حضور من خیلی هم مهم نیست😊 من باید #بروم.
🕊اول نگفته بود چه فکری💬 در سر دارد 💥اما او #طلبگی را انتخاب کرده بود
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
روایت: مادر شهید
🔹مدام می گفت: #مادر من را دعا کن. من مادر هستم نمی توانستم دعای #شهادت کنم، تنها از خدا می خواستم هرچه لیاقتش هست به او بدهد✅ وقت رفتن، گفت: مادر اگر #بروم بدرقه ام می کنی⁉️
🔸گفتم تو بدرقه شده هستی #خدا لیاقت داده که به سوریه بروی. خواستم بدرقه کنم دیدم قدش آنقدر بلند است👤 که فقط چند سانت تا چهارچوب فاصله دارد. نگاهش نکردم، گفتم نکند شیطان😈 #وسوسه ام کند که داری چه کار میکنی؟ چرا اجازه میدهی #پسرت برود.
🔹ولی اجازه ندادم این افکار🗯 در سرم باشد، گفتم #پسرم برو خدا به همراهت♥️
#شهید_اصغر_الیاسی
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
https://eitaa.com/setaregan_velayat313