#سیره_شهدا 🌷
ابراهیم در همه حال به دیگران کمک میکرد
روزی در حالیکه خیلی ناراحت بود
گفت: میترسم کاری کرده باشم
که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد...
#شهید_ابراهیم_هادی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سیره_شهدا 🌺🍃
#شهید_مدافع_حرم😔
محمد خیلی اهل کمک کردنای مخفیانه بود.دوست نداشت کسی بفهمه.
روی خمس دادن خیلی حساس بود. محمد حتی خمس برنج و حبوبات داخل کابینت آشپزخانه را هم حساب میکرد و خمس مالش رو می داد.
بسیار ساده زیست بود.
اصلا اهل غیبت نبود. محال بود اگه تو جمعی اسم نفر غایبی بیاد و تو اون جمع بمونه.
محمد اهل عمل بود و هر حرفی می زد بهش عمل می کرد.
#شهید_محمد_استحکامی
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌺🍃
«در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی کوپتر. دیدم ایشان مدام به ساعت شان نگاه می کند. علت را پرسیدم. گفت: موقع نماز است. همان لحظه به خلبان اشاره کرد که همین جا فرود بیاید تا نماز را در اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگر صلاح بدانید تا مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفت: اشکالی ندارد، ما باید همین جا نماز را بخوانیم. هلی کوپتر نشست. با آب قمقمه ای که داشت، وضو گرفتیم و نماز ظهر را همگی به امامت ایشان اقامه کردیم».
#شهید_علی_صیادشیرازی
راوی؛ همرزم شهید
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سلام✋ خدمت همراهان همیشگی کانال
از امروز قراره ان شاءالله
با رمان📖 عاشقانه❣ #نیمه_پنهان_ماه
خاطرات #شهید_مهدی_زین_الدین
در خدمتتون باشیم🙂
امیدوارم که بتونیم با درس گرفتن از #سیره_شهدا، سبک زندگی شهدایی🌷 رو در #عمل پیاده سازیم و رهرو راهشون باشیم👌
#التماس_دعا
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا اینگونه بود😔
زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند.
یک روز به او گفتم بعضیها پیش دیگران بدِ شما را می گویند.
خیلی تو هم رفت. از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم #پشیمان شدم.
رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن.
گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنن ناراحت نیستم. من که چیزی نیستم؛ از این ناراحتم که چرا آدمهای به این خوبی، #غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو میکنند؛ از این ناراحتم که چرا باعث #گناه برادرام شدم!!!
سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: #خدایا این کجاست و من کجا!!!
#سردار_شهید_محمد_بروجردی
#شادی_روحش_صلوات
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا🌺🍃
داشت از خاطرات شناسایی تعریف می کرد که ناگهان به فکر فرو رفت ، پس از چند لحظه سکوت ، آهی کشید و سرش را تکان داد و گفت ،
از فرزندانم خبری ندارم ، هنوز حرفش تمام نشده بود که گفت ،
لا اله اله الله ،
همیشه تا ذکر می گفت ، آرام می گرفت و غم ها از دلش بیرون می رفت.....
#شهیدحمید_باکری
📕 امام سجاد و شهدا ، ص18
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌺🍃
چند روزی بود مریض شده بودم ، تب داشتم ،
حاج آقا هم خونه نبود ، از بچه ها ، هم که خبری نداشتم.
یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، اومد تو .
تا دید رخت خواب پهنه و خوابیدم ، مستقیم رفت توی آشپزخونه.
صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میومد.
برام آش بارگذاشت ، ظرف های مونده رو شست ، سینی غذا رو آورد ، گذاشت کنارم .
گفتم مادر! ، چه طور بی خبر !؟
گفت ،
به دلم افتاد که باید بیام....
#شهیدمهدی_زین_الدین
📕 یادگاران
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌸🍃
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهیداحمدرضا_احدی
📕 پلاک 10
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌸🍃
می گفت ، من راضی نیستم شما برای پیشبرد کارها دست به هر کاری بزنید ! ، کارها تمام شدنی نیست ، نشنوم کسی در اجرای کاری تخلف بکند ! ،
من به شما می گویم که من آن کار را تایید نمی کنم ، اصلا هر کاری که خلاف شرح باشد را تایید نمی کنم !!....
#سردارشهیدمحمد_بروجردی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص26
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🌼🍃
کارت عروسی که برایش می آمد. می خندید و می گفت ، بازم شبی با شهدا !!
با رقص و آهنگ و شلوغ بازی های عروسی میانه ای نداشت ، بیرون تالار خودش را به خانواده عروس و داماد نشان می داد و می رفت گلزار شهدا.
همه فکر و ذکرش پیش شهدا بود. می رفتیم روستا برای سمنو پزان ، وسط تفریح و گشت و گذار مثل کسی که گم شده ای دارد ، می پرسید ،
حاج آقا سید این دور و بر ، شهید نیست بریم پیشش؟!.....
مدافع حرم
#شهیدمحسن_حججی
📕 سربلند ، فصل ۳ ص۲۰۳
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#سیره_شهدا 🍃🌼🍃
تمام امکاناتی که سرلشگر پاسدار شهید باقری در دنیا داشت ، اتاق کوچکی در منزل اجاره ای یکی از پاسداران بود و یک زیلو که به اصرار آشنایان برای پوشاندن کف اتاقش خریده بود و دو پتو و چند تکه ظرف و کارتونی پر از کتاب و چند دست لباس برای تنها فرزند پنج ماهه اش و کمی مواد مورد نیاز یک زندگی ساده و بی آلایش.
سردار غلامعلی رشید می گوید ،
شب بعد از شهادتش رفتیم دزفول به اتاقی که در آن زندگی می کرد ، اتاق کوچکی بود ،
وقتی وضع اتاق را دیدم گریه ام گرفت ، نمی شد آن همه بزرگی و مردانگی را دید و با این زندگی مقایسه نکرد و اشک نریخت...
#سردلرشهیدحسن_باقری
📕 زندگی به روایت شهدا ص 25
https://eitaa.com/setaregan_velayat313