eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
147 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 •••👇 . -فک کنم گفت علوی . -چییی علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! 😯 ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخندفرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری. . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت. -ای بابا . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..😕 اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد . . هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞 اول مادر سید که یه خانم میانسال بل چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢 . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی😊 . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆 آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺️ . ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
‌ ~•°•~•💓•~•°•~ ️0⃣3⃣ محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم...با چی برگشتیم...محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده...😭😭😭😭😭 مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم😞 مندل: فائزه چرا خودتو عذاب... نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن😭 اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید....😢 با تاکسی تا فرودگاه رفتیم... پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد📱شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید. ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟!😨 ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی وای خدا قلبم 😱 _ب...بفرما...یید...😰 سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم...😣 سکوت کرد.... _قا محمدجواد 😢 سید: شما بر گردید کرمان... ان شاالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی 😳😳😳😳😳😳آخ قبلم.... نه یعنی منظورم معدم.... نه نه نه قلبمو میگم😁 خدایا من کیم😳اینجا کجاست😳 خدایا درست شنیدم....😭😭😭 خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم....😭 مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟😱 _مهدیه... محمدجوادم.... محمدجوادم....😭 مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....😭امام رضا ممنونم....😭 ... ❤🍃 💙🍂 💜🍁 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌺 🌺 بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟ داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟ - بگو میشناسی یا نه؟ - آره... یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟ - زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری! جیغ کشیدم: چی؟ - چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟ - چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست. - طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه! - چرا؟ - اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟ کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟ به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری...؟ آره....؟ لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره! 🌸 🌸 ایتا https://eitaa.com/setaregan_velayat313 سروش https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313