~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_سی_و_نهم9⃣3⃣
من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم.
با بغض صداش کردم...😢
_محمد...
محمد: جانم خانمم😍
_یه چیزی میخوام بهت بگم...😔
محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزم چیشده؟؟؟😯
_محمد... من...😢
یهو زدم زیر گریه...😭😭😭😭😭
محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید 😡
محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه😡
خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده😂
محمد با بهت داشت نگاهم میکرد 😳
با لکنت زبون به حرف اومد
محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی😰
وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂😂😂😂😂
بین خنده شروع کردم به حرف زدن
_محمد😂خیلی😂باحالی😂نفهمیدی😂داشتم سر😂کارت می😂ذاشتم😂
بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم.
اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه😯
بالاخره به طرف اومد... غرید😯
محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی😡
اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس😣
این دفه فریاد کشید و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟😡
_ب..بب....بله😖
روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ضبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد.
مثل یه تلنگر بود برای جاری شدن اشکام...😭
دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم.
پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دنده بود...
نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه....
یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش ...
_ببخشید محمدم.... 😔
محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده....
_قول میدم محمدم....
محمد: ممنون فائزم...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
ادامه دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313