~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هشتم8⃣8⃣
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم.
امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم.
تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه😊
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر 😣
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا😱
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...😁
بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه.
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بالاخره به کلاس😊
بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم😁
از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم📱
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان😐
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...😔
مامان: بدو دختر دیر میشه😁
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... 😔
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم😊
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم😝
به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم😕
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد😱
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه😖
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو😵 داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه😣
_سلام مامان عزیزم😍
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان😡
_حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم😁
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد😊
حوصله لباس آن چنانی نداشتم.
یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313