~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_پنجاه_و_یکم1⃣5⃣
ناخداگاه پشت سر ماشین حرک کردم و شروع کردم به تعقیبشون...
من محمدو خوب میشناسم... اون اصلا این جور آدمی نیست... محمد با همه فرق داره... من بهش شک ندارم بخدا... فقط نمیدونم چرا حالم اینجوری خراب شده... خدایا کمکم کن... کنار یه پارک ماشینو پارک کرد.
اول محمد پیاده شد و بعدم اون دختره... بارون شدتش بیشتر شده بود... دختره از من قدش بلندتر بود... نههههههه😭لعنتی نرو😭 باهاش زیر بارون قدم نزن😭من حسرت اینو دارم کنار شوهرم زیر بارون قدم بزنم اون وقت الان اون دختره کنارشه😭
سرمو گذاشتم روی فرمون ماشین و زار زدم... گریه کردم تا میتونستم....😭
خسته شده بودم از کل دنیا....
من اصلا به محمد شک ندارم... بهش اعتماد کامل دارم... ولی نسبت به این دختره حس بدی دارم... ذهنم برگشت به چند وقت پیش...
به روز تولدش...
سیزدهم مهر بود...
خیلی دوس داشتم کنارش باشم ولی خب نمیشد... براش یه انگشتر عقیق گرفتم و پست کردم...
اون شب تا صبح تلفنی حرف زدیم... اون شب بهم قول داد هیچ وقت تو زندگی بهم دروغ نگه... قول داد....حالا وقتشه که امتحان بشه...
گوشیمو برداشتم و شمارشو گرفتم... داشتم نگاهش میکردم.... از دختره فاصله گرفت و جواب داد... محمد: سلام خانمم😍
_سلام. کجایی؟
محمد: بازم خوبه جواب سلاممو دادی ها😁 پارکم عزیزدلم
_با کی رفتی پارک؟
محمد مکث کرد و بعد گفت: با حمزه اومدم.
اون لحظه بود که کل دنیا رو سرم آوار شد... دروغ گفت... محمد به من دروغ گفت... خدایا باورم نمیشه... اشکام بی اختیار دوباره جاری شد...
محمد: الووو فائزه کوشی😁
_هیچی همینجام. کاردارم. یاعلی
و دیگه منتظر نموندم اون خدافظی کنه و گوشی رو قطع کرد... چهار بار زنگ زد ولی جواب ندادم... یه پیام بهم داد *فائزه صدات از همون اول بغض داشت آخرشم که گریه شدی... سردم حرف میزدی باهام... تورو خدا با دل من اینجوری نکن... حالت خوب شد بزار زنگ بزنم صحبت کنیم خانومم. دوست دارم.یاعلی*
پیام و خوندم و شدت اشکام بیشتر شد...😭
محمد یه چیزی به دختره گفت و داشت میرفت که دختره دویید دنبالش... یه چیزی رو از رو گوشیش نشون محمد داد... یهو گوشیم زنگ خورد... چقدر شماره آشنا بود...
با صدای پر از بغض گفتم : الوووو
یهو صدای خورد شدن توی گوشم پیچید.
محمد گوشی دختره رو پرت کرد رو زمین.... نکنه زنگ زده بود من... چرا... این دختره کیه... محمد چرا اینجوری کرد...
محمد و دختره سوار ماشین شدن و دوباره حرکت کردن.... با پشت دست اشکامو پاک کردم و راه افتادم دنبالشون.... حالم بد بود...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
❤🍃
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313