ستارگان آسمانی ولایت⭐️
چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن #قسمت_سوم تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاہ ولے از اتوبوس خبرے ن
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_چهارم
.
توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام 😊ولے همچنان حوصلم سر میرفت.😕
اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن.
.
-آقاے فرماندہ پایگاه😒
.
-بلہ؟!
. -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟! 😟
.
-ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشہ.😕 باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش 😑😑
.
تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد
.
-چے شدرسیدیم؟!
.
. -نہ براے نمازنگہ داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-ڪجا بیام؟!
.
-مگہ شما نماز نمیخونین؟!
.
. -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره😊
.
-لا الہ الا اللہ...اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست
.
-ممنون☺️
.
-پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود.
.
مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد.
.
ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.😢
.
اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم.
.
گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.😔 راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے.
تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت:
بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟😯
.
من؟! نہ...نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶
.
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چے بگم.
.
دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم.
.
فقط آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
.
بالاخرہ...
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_پنجم
بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها.
آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! .
یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
بلہ بلہ..همون خانمے ڪہ جاموندہ بود...بفرمایین خانمم☺️
نمیدونم چرا ولے از همین نگاہ اول اززهرا بدم اومدہ بود.شاید بہ خاطر این بود ڪہ اقا سید ایشونو بہ اسم ڪوچیڪ صدا ڪردہ بود و منو حتے نگاهم نمیڪرد😑
محیط خیلے برام غریبہ بود😟
همہ دخترا چادرے و من فقط با مانتو و مقنعہ دانشگاه😐
دلم میخواست بہ آقا سید بگم تا خود مشهد بہ جاے اتوبوس با شما میام بہ جاے اینا 😊😃😃
بعد از شام تو ماشین نشستیم ڪہ دیدم جام جلوے اتوبوس و پیش یہ دخترمحجبہ ے ریزہ میزست .اتوبوس ڪہ راہ افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع ڪردم بہ چڪ ڪردن اینستاگرامم و خوندن پے ام هام.
حوصلہ جواب دادن بہ هیچ ڪدومو نداشتم.😐
دیدم دخترہ از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذڪر میگفت.
با تعجب بہ صورتش نگاہ ڪردم😯 ڪہ دیدم دارہ بهم لبخند میزنه☺️ از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاڪیہ و ازش یڪم خوشم اومد.
-خانمے اسمت چیہ؟!
-ڪوچیڪ شما سمانه😊
-بہ بہ چہ اسم قشنگے هم دارے.
-اسم شما چیہ گلم؟!
-بزرگ شما ریحانه😃
-خیلے خوشحالم ازاینڪہ باهات همسفرم☺️
-اما من ناراحتم😆😑
-ااااا..خدا نڪنہ .چرا عزیزم.😕
-اخہ چیہ نہ حرفے نہ چیزے فقط دارے تسبیح میزنے.😑مسجد نشستے مگہ؟ 😐
-خوب عزیزم گفتم شاید میخواے راحت باشے باهات صحبتے نڪردم.منو اینجورے نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها😊 😂
-یا خدا.عجب غلطے ڪردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما 😆😆
-حالا چہ ذڪرے میگفتے؟!😕
-داشتم الحمدللہ میگفتم.
-همون خدایا شڪرت خودمون دیگہ؟!
-آره
-خوب چرا چند بار میگے؟!یہ بار بگے خدا نمیشنوہ؟؟😯😯
-چرا عزیزم.نگفتہ هم خدا میشنوہ.اینڪہ چند بار میگیم برا اینہ ڪہ قلبم با این ذڪر خو بگیرہ.😊
-آهااان..نفهمیدم چے گفتے ولے قشنگ بود 😆😄
-و شروع ڪردیم بہ صحبت با هم و فهمیدم سمانہ مسئول فرهنگیہ بسیجہ و یڪ سالم از من ڪوچیڪ ترہ ولے خیلے خوش برخوردوخوب بود.
نصف شبے صداے خندمون یهو خیلے بلند شد ڪہ زهرا اومد پیشمون.
چتونہ دخترها؟! 😯خانم هاے دیگہ خوابن...یہ ذرہ آروم تر...😑
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_ششم
چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر..😑 .
من یه چشم غره بهش زدم😒
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود😕😟
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟😑
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه☺️
.
-اااا...خوب به سلامتی😐
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه 😑و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد💚
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
.
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخوادمیتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!😑
.
-جانم؟!😕
.
-همین؟!😐
.
-چی همین؟!😕
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!😒😨
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه 😕
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل 😑😑
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه😆😆
.
-باشهه😐😐😐 .
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!😯
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!😯
.
-بخورش😂😂خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که😐
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه😞
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!😊
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😊
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.😊
.
-مگه قبلش اقا بودم 😡😂😂ولی سمی...میگم با همین بریم😕..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.😆
.
-امان از دست تو😄بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته😅
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما😄😄
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم😕
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..😆
.
-منم شوخی کردم😂والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که 😄😄
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد 😑
.
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . . ✍ #قسمت_ششم چتونه دخترها؟! 😯خانم های دیگه خوابن...یه
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_هفتم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد..
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد😢
سمانه تعجب کرده بود😯
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست.
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
-میخوان دستشون به ضریح بخوره.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!😕
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست😊
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم: -سمانه؟!😕
-جان سمانه😊
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!😟
-نه عزیزم.چرا بخندم
-چرا شما نماز میخونید؟!😐
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!😯
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
-اوهوم..😕میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😔
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی😔
-میخوام بخونم ولی..
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد .......
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_هشتم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟
-چرا که یاد نمیدم گلم☺️با افتخار آجی جون.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕😕نمیدونم .
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه.
-سمانه؟!
-جانم؟؟
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره.
-اوهوم...باشه .
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی.
-حوصله چک کردن ندارم.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
-سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم.
- بی مزه؛حالا چه خبراخوش میگذره.
- بد نیست جای شما خالی.
- راستی ریحانه.
- چی؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون.
- کدوم؟!
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره.
ادامه دارد ...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_نهم
. -احسان دیگه. باباش کارخونه داره.
-اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست.
.
-ندادی که بهش؟!
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری.
.
-ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش
.
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی.
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!
-نه..خدافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش:
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله...
زهرا:سمانه جان اصرار نکن.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
آقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه..
ادامه دارد...
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . . ✍ #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره. -اها اه
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_دهم
. اقاسیدبهم گفت مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
.
توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم😯😨
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!😕
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!😐
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄
.
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊
.
هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺️
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
باشهه.چشم😑😑
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞
.
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐
.
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!😯
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
ادامه دارد....
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_یازدهم
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود😔
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم😣
.
سمانه گفت خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
.
گفتم نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت.
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه .
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم .
.
سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم.
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر میکردم.
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
ادامه دارد .....
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_دوازدهم
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊
.
-وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست😔
.
-اخه از ظهر تو فکری😞
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔
خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!😕
.
-جانم ؟!😊
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂😂کلا میگم😕
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی .
. -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه ،حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃
-واااا...بی مزه😐من به این آقایی...
.
-خدا نکشه تو رو دختر؛ خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺️ دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم، عاشق مردونگی و غرورش؛ عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد،احساس ارامش و امنیت داشتم،همین.بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم. چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم. یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
ادامه دارد. .......
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . . ✍ #قسمت_دوازدهم . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا ب
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_سیزدهم
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید.
.
-تق تق
.
-بله..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده.
.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.
.
-کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.
.
-چشممم...ممنونم
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...
از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای.
.
-سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕
.
-چرا؟! چی شده مگه؟!😯 -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟!
.
-هیچی. همه چیز اکیه .ولی ریحانه
-چی؟!
.
-خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
.
-ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!
.
-چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
.
-چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست
.
-ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
.
-گفتم فک کن نگفتم که حتما هست .
.
-در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم.
.
-ریحانه؟!چی شد؟!
.
-ها ؟!؟...هیچی هیچی!
. .
-اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
.
-هااا؟!...نه
.
-ریحانه خول نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که؛فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن؛اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن.
.
-چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو
.
-خدا شفات بده دختر
.
-تو توی اولویت تری
.
-ریحانه ازدواج شوخی نیستا
.
-میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!
.
-نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن
.
-بروووو
.
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم...
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_پانزدهم
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد.. -نه پدر جان...منظور این نبود😐
.
مامان:پس چی؟!
.
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم.
.
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
.
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها.
.
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم.
.
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده
.
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..
.
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
.
-میگم حرفشو نزن
.
.
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم
.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم.
یهو یه فکری به ذهنم زد.اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم.
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه.
.
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
.
تق تق
.
-بله بفرمایید
.
-سلام
.
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
.
-نه اخه با خودتون کار دارم
.
-با من؟!؟ چه کاری؟!
.
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم.
.
چه خوب.چه مشکلی؟!
.
-اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم، میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
.
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟!
.
-اره دیگه
.
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها...خیلی...چادر لباس فرم نیست که خواهر...بلکه لباس مادر ماست...میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه.
.
ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست.
.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطرحرف مردم.
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_چهارده
.
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
.
-سلام سمی
.
-اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت 😂
.
-مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐
.
-واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری
.
-اولی چیه؟!
.
-خلوص نیت دیگه 😄😄
.
-میزنمت ها😐
.
-خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺️
.
..
خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن..
.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانه
.
.
-بله؟!
.
-دختره بود مسئول انسانی☺️
.
-خوب😯
.
-اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕
.
وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-کارش سخت نیست؟!😯
.
-چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕
.
.-ولی چی؟!😟
.
-باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐
.
-وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
.
-کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯
.
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉😉
.
.
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐
.
-اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
.
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
.
-هیچی...چیز مهمی نیست😕
.
مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
.
-نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
.
بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . . ✍ #قسمت_پانزدهم بابا:هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_شانزدهم
من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین...اول از همه خودتون تصمیمتون رو قلبی بگیرین. .
-درسته...ولی میدونید 😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...مادرم که میگه چادر چیه و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
.
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
.
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
.
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
.
-اما من عربی بلد نیستم😐
.
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...البته اگه بهش معتقد باشین
.
-باشه ممنون😕
.
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😕
.
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔
اخر شب رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و اروم بردم تو اطاق.
.
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم😢خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم 😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😔
.
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم .
سوره نسا اومد ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔 و قرآن رو دوباره باز کردم
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
.
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد.
گفتم خدایا واضح تر ؛من خنگ تر از این حرفاما 😢و قرآن رو دوباره باز کردم.
اینبار سوره احزاب اومد
.
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا»
.
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
.
جلباب؟!؟!؟!
.
جلباب دیگه چیه؟!😯😯
.
.
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
.
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند...
.
اشک تو چشمام حلقه زد...😢
.
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم..
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
✍ #قسمت_هفدهم
.
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر😕
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت😐😐 .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم☺️
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن😨
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم😊 و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم😊
.
ممنون😊
.
بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!😯
.
خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه 😂خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه 😐
.
اره..با کمال میل😊
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم☺️
.
-ممنونم زهرا جان😊
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن 😒
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت☺️
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی😆... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید😉
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد😯😊
. .
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
زهرا خانم؟
اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
-زهرا خانم؟!
.
سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام☺️
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!😯
.
-نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون😏
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
اااا...خواهرم شمایید☺️
نشناختمتون اصلا...😕
خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین☺️
ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر...
هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون😊
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود 😐😔 .
پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
#قسمت_هجدهم
.
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم.با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی😕
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!😯
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد 😕
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی😕
.
-تو هم که خلی به خدا 😐.
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن😐فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم😏پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن😯
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود☺️ .
نمیدونم شایدم میترسیدن ازم 😂😂
.
.ولی برای من حس خوبی بود😊
.
خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه😐
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه😑
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم😏
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم😊
.
تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد😑
.
توی خونه هم که بابا ومامان 😐😐
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد😐..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش.😤.و فقط اقا سید تو ذهنم بود😊شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...
عروس خانم.
پاشو که بختت وا شد😄
.
با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟😯
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد😊
.
-خواستگار؟!😲امشب؟؟؟😱😨
.
-چه قدرم هوله دخترم😄😄نه اخر هفته میان☺️
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم😒
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره😃
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان😕
.
-نمیشه😡باباش از رفیقای باباته😐
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست😧
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی😐
خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . . #قسمت_هجدهم . .پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
#قسمت_نوزدهم
.
.
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن😒
مامانم بعد چند دیقه صدام کرد 😐
.
چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی😞
.
.
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من😐
.
به به عروس گلم😊
.
فدای قدو بالاش بشم😊
.
این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم😊
.
فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه 😀
.
.
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش😒
.
.
وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم😑
.
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم😊
.
نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد😲
.
تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید😟قلبم داشت از جاش کنده میشد😯.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد😊 . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم😔اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!😯
.
نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه😊
.
اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش😐😰
.
.
دیدم عهههه
احسانه...
.
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود😡
.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم 😑
.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین
.
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم😑
.
هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
.
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!☺️
.
-نه...شما حرفاتونو بزنین.😑اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید😐
.
-حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ☺️
ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده
.
-خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین😐
.
-نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه☺️
.
به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد😑
.
و چند دقیقه دیگه سکوت😐😐
. .
-راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی😊
البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی
.
.
-از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم😐
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد😊
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم:
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون😐
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
.
#قسمت_بیستم
.
یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم
اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون.
.
بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم 😊
.
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش😐😆
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله 😊
.
بابام پرسید خب دخترم؟!
.
منم گفتم : نظری ندارم من😐😐
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن😊
.
مادر احسانم گفت : اره خانم😊...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو😉😄 عیبی نداره 😁 پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید 😐
.
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد 😑
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟!😡
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که😐
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست😐
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم 😐
.
.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم😕
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد 😐
یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم 😊
اما اگه نشه چی؟!😔
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم 😐
داشتم دیوونه میشدم😕
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه😔
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!😯
.
-نه چیزی نیست😕
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم😄😄
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی😊
.
تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
لا اله الا الله...آنتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت😕
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😐
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_یکم
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم.
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!😯
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!😯
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟! 😯😡
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
.
-این حرف آخرتونه؟!😕
.
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
.
-خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
.
-چی؟!😯
.
-اینکه ....
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . #قسمت_بیست_و_یکم . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم. . با سما
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_دوم
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...
خیلی سخته برام😔
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم.
ولی حسم میگه که باید بگم...😟
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد.
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
-بفرمایید 😊
.
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔
من از بچگی عاشقشم😕
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
دیگه تحمل نکردم .میدونستم داره زهرا رو میگه .😢اشک تو چشمام حلقه زد.
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی.
.
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم.
.
-هیچی نگید.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد.
تمام بدنم میلرزید.
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢
.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
.
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_سوم
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟!
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!
با ما دیگه چرا .
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_چهارم
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم😯
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم😔
.
کم کم اماده شدم که برم سمت دفتر😕
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم😐
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم😕
اخه من که چیزی نگفته بودم 😔
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم😕
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطرگریه کردن.
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن.
.
-چی شده زهرا؟!
.
-ریحانه ...ریحانه
-چی شده؟؟
.
-کجایی تو دختر؟!
.
-چی شده مگه حالا؟!
-سید...
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد😢
همش ناراحت بود به خاطر تو😢
عذاب وجدان داشت.
میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد.
میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه.
.
-الان مگه نیستن؟!
.
-این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی.
.
-کجا رفتن مگه؟؟😯
.
-یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر.
.
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده😢
.
این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی😢
.
یعنی مگه امکان داره که ایشون😯😢
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه 😢
.
-گریه بهم امان نمیداد...اخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!😢
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
داداش محمد ؟!😯
.
اره...داداش محمد..ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی 😔
.
-چیا رو مثلا؟!😢
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم.
ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیم😢
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم 😢
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید😢
صدای لا اله الا الله گفتناش 😢
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . #قسمت_بیست_و_چهارم . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه.
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_پنجم
.
فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید.
.
صدای لااله الا الله گفتناش.
من چی فکر میکردم و چی شده بود .
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم
توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن.
.
ای کاش میموندم اونروز تا ادامه حرفشو بزنه...
.
رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم.
دلم نمیومد بخونمش😔
.
بغضم نمیزاشت نفس بکشم.
.
سرم درد میکرد.
.
نامه رو باز کردم 😢
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
سلام ریحانه خانم🌹
.
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه.
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود😔
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم😔مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید😕
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم😶
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم😔
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب تر نشسته بودم و گریه هاتون رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم😔
.
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن😔
.
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم😔
.
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید😞
.
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم😕
.
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم😔
.
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد😞
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم😔
.
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم😔
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه😔
.
ریحانه خانم🌹
.
اگر من و امثال من برای دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردامعلوم نیست چی میشه
همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن😢
همه یه چشمی منتظرشون بود
همه قلب مادرها و همسراشون بودن😢
پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید 😔
.
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم 😔
اروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم 😢
ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
.
اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
.
سرتون رودرد نمیارم
مواظب خودتون باشید
حلالم کنید...
.یا علی
.
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_ششم
.
.
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید.
احساس میکردم کاملا یخ زدم 😢
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست😢
اشکام بند نمیومد...😭
.
خدایا چرا؟!😢😢
.
خدایا مگه من چیکار کردم؟!😢😢
.
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...🙏
.
خدایا خواهش میکنم سالم باشه🙏 .
.
((از حسادت دل من می سوزد،
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را می نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم)
.
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.😢
.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم😢
.
خاطرات سفر مشهد دلم رو اتیش میزد.
.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم 😢
.
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود😔
.
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بود😐
.
ولی عشق چی؟!...😔
.
اقا جان...
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!😢
.
اقا من سید رو از تو میخوام 😢😢
.
🔴یک ماه بعد:
.
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم).
.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..😢😢
سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
.
-چی شده زهرا😯
.
-بشین کارت دارم😕
.
-بگو تا سکته نکردم😯😕
.
ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!😔
..
-اره..خب؟؟😞
.
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.😢
.
-گریم گرفت
.
-پس به سید حق میدی؟!
.
-حرفات مشکوکه زهرا
.
-روراست باشم باهات؟؟
.
-تنها خواهش منم همینه .
.
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت .
.
-الانم هستی؟؟
.
-سرمو پایین انداختم
.
-قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
.
-یعنی چی این حرفت؟!
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
ادامه دارد...
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_هفتم
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
.
-خونه ی سید ؟؟
.
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
.
صبر کن خودت میفهمی😕
بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
ریحانه...
ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن.
.
-چی شده زهرا؟؟
.
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟😱
راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدا رو شکر🙏
خب الان کجاست؟😊
.
-تو خونه هست😢
.
-خب بریم پیششون دیگه😊
.
-صبر کن
باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن☺️
-سلام دخترم.خوش اومدی☺️
-سلام😊
-الان میایم خاله
.
-ریحانه..سید 2 تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته واومده 😢
.این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه
.ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن
ولی...
هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت.
-چی میگی زهرا
من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم.
اروم زهرا در اطاق رو بازکرد.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود.
به باز شدن در واکنشی نشون نداد..
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن.
-اهم...اهم...سلام فرمانده.
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید.
-جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم. مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما
.
بازم چیزی نگفت .
من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید.
باز چیزی نگفت.
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
اروم برگشتم و نگاهش کردم
چیزی نگفتم.
-چرا؟
#ادامه_دارد
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
📖 #رمان•••👇 . #چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن . #قسمت_بیست_و_هفتم یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی
📖 #رمان•••👇
.
#چند_دقیقہ_دلت_را_آرام_ڪن .
#قسمت_بیست_و_هشتم
.
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
.
-چرا؟!
.
-چی چرا؟؟
.
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
.
سرم رو پایین انداختم.
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود😔...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت.
نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش.
یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم
.دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن.
شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢
اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده.
اونوقت...
.
-اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
- آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐
میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره.
.خواهر
اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین...
من دیگه اون اقا سید نیستم...
-چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!
.
-نمی بینید؟؟
من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم.
حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم.
نمیتونم رانندگی کنم.
برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
-این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون.
.
-لازم نیست کسی بهم ترحم کنه.
-میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره
عین
شین
قاف...
.
-لااله الا الله
به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید
.
-اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم
.
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن.
مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان.
.
زهراگفت:
این خانم..
این خانم..
همون کسی هستن که...
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدے_بنے_هاشمے
#ڪپے_با_ذڪر_اسم_نویسندہ
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
❤️ https://eitaa.com/setaregan_velayat313