eitaa logo
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
157 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
465 ویدیو
28 فایل
بسم رب الشهداء🌹 بااین ستاره‌هامیشود #راه راپیداکردبه شرطها وشروطها.. #کمی_خلوص #کمی_تقوا #کمی_امید #کمی_اعتقاد میخواهد. به نیابت از #شهیدان #سعیدبیاضےزاده #احسان_فتحی (یگانه شهیدمدافع حرم شهرستان بهبهان) ارتباط با مدیر @sh_bayazi_fathi313
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی شروع زندگیت با شهدا باشه❤️❤️🌹شهدا هم تو ادامه زندگیت همراهیت میکنن...🌹😍 #زندگی_مشترک #تا_ابد_با_شهدا #شهید_فتحی ارسالی از کاربران❤ ان شاءالله خوشبخت باشید و پیرو راه شهدا .. https://eitaa.com/setaregan_velayat313
کلاه شهیدمدافع حـرم #رسول_خلیلــی با دلتنگـی رویش نوشتـه بود: 📍میروم تا انتقام سیلـی مادرم زهرا بگیرم...✌ 🔘خدایامیشودروزی آخر دیکته ی پرغلط زندگی ام بنویسـی. با ارفاق #شـهــــادت🌺 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
◾️ دهم ذیحجّه سالروز شهادت شهدای منا گرامی باد ◾️ جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و هدیه به روح مطهر همه شهدای مظلوم منا به ویژه #شهید_محسن_حاجی_حسنی_کارگر صلوات https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
◾️ دهم ذیحجّه سالروز شهادت شهدای منا گرامی باد ◾️ جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عج) و هد
بسم رب الشھـدا پنجشنبه بعد از ظهر بود. یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران. از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند. هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند. مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد . محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت. یکدفعه گوشی اش زنگ خورد. محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت. گوشی را گذاشت روی بلندگو نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود. با صدای خواهشمندی گفت : ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟ محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن. نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و .... فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت : چه صدای خوبی داری! چندسالته؟! و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند... . هدیہ به روح مطهر شهید حاج محسن حاجی حسنی کارگر صلواتـــ . https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین نوشته های #آقامحسن تو وبلاگش... #شهید_مظلوم_منا #شهیدحاجےحسنےکارگر #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
✨#عـشـق_واحـد ✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و هـفـتــم خطر رفع شده بود و همه خوشحال! یک هفته میشد که
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و هـشـتـم با حرفش اصلا مغزم سوخت! چشم های گرد شده ام خیره به او مانده بود و لب هایم بهم قفل شده بود! فکر هر چیزی را میکردم غیر از این! چرا او به من علاقه مند شده؟ اخر منه زبان نفهم فضول کله شق بد اخلاق چه جذابیتی برای او داشتم؟ چرااااا منننننن؟؟؟؟؟ کم کم تعجبم تبدیل به اخم شد و سرم را پایین انداختم! او هم که انگار در اشوبی بی پایان سیر میکرد چیزی نمیگفت! کم کم لب بهم زدمو گفتم: _چرا من؟ _دلیلای زیادی برای این علاقه دارم ولی گفتنی نیستند! یعنی یه سری حرفا زدنی نیستن! _ من توقع هر چیزیو داشتم غیر از این! یعنی میخوام بگم شما به چه حقی به من علاقه مند شدید اصلا؟ متعجب سرش را بالا اورد و نگاهم کرد. خندید و گفت: _این چه سوالیه میپرسید مگ دست من بود؟ دلم نمیاید چیزی بگویم که افسرده شود! طفلک کاملا محترمانه احساسش را گفته زشت بود اگر میزدم تمام احساساتش را خورد میکردم! از جا بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: _اصلا شاید نباید این حرفو میزدم! ببخشید... خواست از اتاق خارج شود که فورا گفتم: _من ناراحت نشدم اقا نوید فقط برام دور از انتظار بود! خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد! من ماندمو یک عالم فکر و خیال! خب باید چه میکردم؟ شاید هیچ... شاید دگر پیگیر نشود و همه چیز همینجا تمام شود! من اصلا ادمی نبودم که بتواند به این مسائل فکر کند! از بیمارستان که مرخص شدم و حالم بهتر شد یک راست به اداره رفتم تا امانتی هایی که به من داده بودند را برگردانم! پشت در اتاق محمد حسین ایستادم خواستم در بزنم که صدایی از داخل مانع شد: _اشتباه کردی نوید! حالا با خودش چه فکری میکنه؟ _ تو چرا مدام سرزنشم میکنی؟ چه اشتباهی؟ بد کردم چیزی که تو دلم بود رو بهش گفتم؟ _تو مگ چقدر میشناسیش که انقدر سریع بهش علاقه مند شدی؟ _تو چقدر میشناسیش؟ تو از چی ناراحتی محمد حسین؟ _من هر چی بهت بگم بی فایدس! هر کاری دوست داری بکن برادر من! ولی پاتو فرا تر نزار. اگه دوسش داری مامانتو بردار برو خواستگاری! لیلی خانم یه دختر معمولی نیست! خیلی عجیبه خیلی زیاد هر کسی نمیتونه درکش کنه! دیگه من حرفی ندارم. _محمد حسین فکر میکردم خوشحال میشی وقتی بفهمی ولی انگار نه... ناگهان با باز شدن در من با چهره ی ناراحت نوید مواجه شدم و متعجب سلام ارامی دادم! جواب سلامم را داد و فورا از من دور شد. نگاهی به محمد حسین که پشتش به من بود و دست هایش را پشت گردنش بهم قفل کرده بود انداختم. ارام در زدم! وقتی به سمتم برگشت و مرا دید به خودش امد. _سلام! بفرمایید تو! سلام دادم و داخل شدم. همانطور با چهره ای کلافه به سمتم امد و گفت: _شما مگ نباید استراحت کنید برا چی اومدین اینجا؟ _اومدم وسایلتونو پس بدم. اون ردیاب و شنود و بقیه ی چیزا... _لطف کردین. انقدر ناراحت بود که صدایش از ته چاه در می آمد! مثل همیشه نبود و این برایم جای سوال داشت! نگاهش کردم و گفتم: _چیزی شده؟ کمی مکث کرد، کمی سکوت، و بعد گفت: _نه چیزی نشده! هر چیه واس خستگیه. _پس خسته نباشین. خواستم از در خارج شوم که گفت: _نوید پسر خوبیه. متعجب سر جایم خشکم زد! به سمتش برگشتم. سرش را پایین انداخت و ادامه داد: _انقدر مرده که بتونه یه زندگیو بچرخونه! بتونه مراقب خانوادش باشه و دوستشون داشته باشه. اینارو نمیگم‌چون رفیقمه میگم که بدونین میشناسمش! با حرف هایش سطل اب یخی را بر سرم خالی کردند! توقع هر چیزی را داشتم غیر از این! یعنی او با ازدواج منو نوید موافق بود؟ یعنی اصلا برایش مهم نبود؟ این چه فکری بود من میکردم‌چرا باید برای او مهم باشد؟؟؟ من چه صنمی با او دارم؟؟؟ نمیدانم چه مرگم شده بود.. بغض بدی به گلویم چنگ میزد. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _شکی تو مردونگیشون نیست! بحث سر دله! دل من با ایشون نیست. خوشم نمیاد شما یا هر کس دیگ ای واسطه باشین اقای صابری! _نه لیلی خانم چه واسطه ای! فقط خواستم شناختتون نسبت بهم زیاد شه! با طعنه گفتم: _ممنون شد! فورا از انجا دور شدم! نمیدانم چرا انقدر برایم مهم شده بود... چرا چیز به این کوچکی ذهنم را درگیر کرده بود... چرا.... ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت بـیـسـت و نهـم از بس در خانه نشسته بودم کل مغزم پوسیده بود. باید به دنبال کار میگشتم اما اینبار با اگاهی و پرس و جو که بعدا گیر قوم‌ پلیس نیفتم! اما خب خودمانیم، تجربه ی بدی هم نبود! در را باز کردم که از خانه خارج شوم‌ اما با صحنه ای که در روبه رویم دیدم سر جایم ایستادم. امیر حسین برادر کوچک زینب با عصبانیت در را باز کرد و بیرون رفت وقتی چشمم به محمد حسین خورد که بیرون آمد در را کمی بستم و از لای در نگاه کردم. دوست نداشتم مرا ببیند. _کجا میری؟ تا دنگی به دونگی میخوره سر به بیابون میزازی؟ _میرم دیگه میرم یه قبرستونی! _امیر مسخره بازی درنیار بیا تو باهم حرف بزنیم! _داداش عصبانیم تو خونه بمونم هر چی بیاد تو دهنم میگما. چه حرفی تو که همش حرف حرف خودته! _تو بیجا میکنی چیزی بگی... سوییچی را به سمتش پرت گرد امیر حسین گرفتتش. محمد حسین گفت: _بیا با ماشین برو هر قبرستونی که میخوای ولی شب خونه ای امیر حسین! _باشههه داداش! باشهههه. خنده ام گرفت. دعوا کردنش هم جالب بود! همانطور که بحث و قهر میکرد هوای طرفش را داشت. محمد حسین که داخل شد فورا بیرون رفتم! خواستم راه خود را طی کنم اما با خود گفتم شاید بتوانم به امیرحسین کمک کنم! من مثل خواهر بزرگ تر او بودم. بسیار باهم راحت بودیم و گاهی با من درد و دل هم میکرد. به سمتش رفتم و صدایش زدم. با چهره ای کلافه به سمتم برگشت و گفت: _سلام! _سلام. چیشده امیرحسین؟ _چیزی نشده! _اگ نشده بود انقدر داغون نبودی _چی بگم؟ عصابم بدجور خورده! دیگه دارم روانی میشم. _دوست داری برام بگی چیشده؟ _تو خودت قضیرو میدونی. _بحث سر نیلوفره؟ سرش را پایین انداخت. متعجب نگاهش کردمو گفتم: _امیرحسین نگو که با خونوادت درمیون گذاشتیش؟ _نه! فقط مامان و محمد حسین. _من که بهت گفتم هنوز زوده! _بابا من دوسش دارم دیگه نمیتونستم صبر کنم! خواستگاراش دستشونو از رو زنگ خونه برنمیدارن. شما که باباشو نمیشناسین اگ با یکیشون موافقت کنه من چیکار کنم؟ _اقا محمد حسین چی گفت؟ _چی میخواست بگه؟ تازه دانشجویی زوده واس تو! تو برو کار پیدا کن بتونی یه زندگیو بچرخونی بعد بیا از زن حرف بزن! _خب بیراهم‌ نمیگه امیرحسین فقط عشق کافی نیست. _باشه من ک نمیگم کار نمیکنم جونم در بیاد واس خانوادم کار میکنم پول درمیارم ولی اول دلم مطمئن شه که نیلوفر مال خودمه! کمی فکر کردمو گفتم: _امیر حسین من با داداشت حرف میزنم. قول میدم راضی به خواستگاری بشه اما تو باید از همین الان بیفتی دنبال کار و درستم سفت و محکم بچسبی باشه؟ _اون راضی نمیشه من میشناسمش! _من راضیش میکنم. قول؟ کمی مکث کرد و با ناراحتی گفت: _قول! _دیگه غصشو نخور! اگه نیلوفرم دلش با تو باشه به همه ی خواستگاراش نه میگه. نگاهم کرد و گفت: _ممنون. کی باهاش حرف میزنی؟ _هر وقت تو بگی! _همین الان. متعجب نگاهش کردم و گفتم: _خیلی هولی پسر! خیلی خب باشه. تو برو اینجا نباش. ادامه دارد...
✍ مـیـم_ر 🌹قسـمـت سـے ام تازه در خوابی عمیق درحال خودکشی در خواب بودم و قصد پرت کردن خودم به پایین از بالا پشت بام را داشتم که ناگهان همین که خواستم بپرم موبایلم زنگ خورد و مثل جن دیده ها از جا پریدم! با دیدن اسم امیر حسین از روی کنجکاوی بجای فحش دادن فورا جواب دادم! _الو. سلام. با لحن شادی گفت: _سلام لیلی خانم خوبی؟ _خوبم. تو خوبی؟ چیشده؟ _بهتر از این نمیشم. اخه من چی بگم بهت که همه چیو حل میکنی! شما چه زبون کارسازی داری من نمیدونم! _ای بابا هندونه نزار بگو چیشده؟ _محمدحسین راضی شده! میگه من حرفی ندارم منتها بعد اینکه کار پیدا کردم. مونده بابا که محمد حسین بلده راضیش کنه! _عه جدی! خب خداروشکر. خیلی خوشحال شدم. امیدوارم نیلوفر لیاقت پسر خوبی مثل تورو داشته باشه! _ای بابا تعریف نکن پرو میشم. _پس بیفت دنبال کار!! _چشم. لیلی خانم؟ _بله؟ _دمت گرمممم! خیلی خوبی! خدافظ. قطع کرد. موبایل را کنار گذاشتمو با لبخند خیره به دیوار ماندم. خوشحال بودم که باعث شادی کسی شده بودم. فقط امیدوار بودم انتخاب امیرحسین، انتخاب درستی باشد! از همان اول صبحی که بیدار شدم پشت سر هم اتفاقات خوب خوب میفتاد! خوشحال در حال سالاد درست کردن بودم و پشت سرهم حرف میزدم با مامان. او از خاطراتش میگفت و من از خاطراتم! دردو دل میکردیم و باهم میخندیدیم! مادرم بهترین رفیق من بود! مثل او هیچ جای دنیا پیدا نمیشد. با صدای زنگ در از جا بلند شدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن چهره ی زینب در را باز کردم. هول و با انرژی و لبخندی دراز از پله ها بالا میامد! متعجب نگاهش میکردم. _سلام‌. چطوری ابجی؟ محکم بغلم کرد و گفت: _سلام قربونت برم بیا بریم تو اتاقت که کلی حرف دارم بات! سلام بلندی به مامان داد و گفت: _شرمنده خاله طوبا یه چیز به لیلی بگم میام پیشت! با دو لیوان شربط داخل اتاقم شدم. سینی را روی تخت گذاشتم و گفتم: _شنگولی زینب چیشده؟ همانطور با نیش باز خیره به صورتم مانده بود! _وا زینب چته؟ _لیلی باووورم‌ نمیشه! _چیووو! جون بکن دختر بگووو! _چطوری بگم! ذوق دارم الان نمیتونم حرف بزنم! _زینب اذیتم نکن تو که منو میشناسی! _باشه باشه! میگم. میخوام از اول و با جزئیات کامل برات تعریف کنم. ریز به ریزو مو به مو! همه نشسته بودیم دور هم! من و امیرو خانم جونو بابا و مامان و امیر حسین داداش رضا و مرجان و اصل کاری محمد حسین... _خب بگوووووو! _محمد حسین بحث امیرحسین و نیلوفر و کشید وسط ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۴۶ "💠 #ستارگان_آسمانی_ولایت 🌷شهید مصطفی صدرزاده🌷 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @setaregan_velayat313 •┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾•┈┈••
آن آستین خالے که با باد این سو و آن سو میشود نشان #مردانگیست گاهے باد فقط باید به افتخار #حاج_حسین بوزد تا نامردهاے روزگار رسوا شوند 💫۱شهریورسالروز ولادت شهید #حاج_حسین_خرازی💫 #تولدت_مبارڪ_فرمانده https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#فرازے_از_وصیت_نامہ ✍ای امت دلاور حزب الله بہ نماز اول وقت پایبند باشید و برخواندن قران مخصوصا معنایش تداوم و پشتیبان ولایت فقیه باشید... #شهید_احمد_مکیان🌷 #تصویر_بازشود https://eitaa.com/setaregan_velayat313
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍مرد انگلیسی گفت «شما خیلی غیر واقع بینانه با مسائل برخورد می‌كنید. این طور جلو بروید تحریم می‌شوید». بهشتی گفت: «انقلاب ما انقلاب آرمان‌ها است نه تسلیم به واقعیت‌ها. همان نان و پنیر برایمان كافی است». برگرفتہ از کتاب صد و ده دقیقہ تا بهشت📗 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
مراسم عقد انجام شد❤️🎉 بعد از مراسم آقا عبدالله خواست تا با من حرف بزند. 🍃 اولین برخورد زندگی مشترک مان بود. قبل از صحبت از من خواست تا یک مهر برایش بیاورم.☺️ چون روحیه ایشان را می شناختم از باب شوخی گفتم: "مهر؟ 👀 مهر برای چی؟ مگرحاج آقا تا این موقع نمازشان را نخوانده اند؟😁 "دیدم حال عجیبی دارد. نگاهی به من کرد و گفت:"حالا شما یک مهر بیاورید "اما من دست بردار نبودم.😉 گفتم:"تا نگویید مهر برای چه می خواهید،نمی آورم. گفت: "می خواهم نماز شکر بخوانم و از اینکه خداوند چنین همسری به من داده از او تشکرکنم."🍃 دیگر حرفی نزدم. رفتم و با دو جانماز برگشتم.🌺 به روایت همسر شهید عبدالله میثمی https://eitaa.com/setaregan_velayat313
حاج آقای ماندگاری: #شهید_بیاضی_زاده در عین اینکه طلبه بسیار قوی از نظر #علمی بود ولی به شدت به تهجد و شب زنده داری و #خلوت_با_خدا علاقه داشت🍃 ایشان از جمله #شهدایی هستند که واقعا باید به آنها #عباد_صالح خداوند گفت. 👌 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
که پرسیدم ز✨قلبم عشق چیست❤️ در جوابم این چنین گفت و گریست😭 لیلی و💝مجنون فقط افسانه اند🍃🍂 عشق ❤️در دست حسین بن💫 علی ست🌹 #السلام_علیک_یا_اباعبدالله 🌺💠 #امام_حسین_ع🍃 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
#چله_ترک‌گناه #روز_بیست_و_دوم 🎈از قانون بالن استفاده کن! هرچی که به دردت نمی خوره رو از🙆♂ خودت جدا کن تا اوج بگیری... https://eitaa.com/setaregan_velayat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید،شهدا شما را پیش ارباب یاد میکنند..
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
این رفیقم که می بینی میون دار هیئتا بود بی ریا بود باصفا بود از اون #ابالفضلیا بود...😔
یگانه شهید مدافع حرم بهبهان( تو مجلس هیئت امام عسکری بهبهان) میگفتن عاشق اما دلم برا امام حسین(ع)تنگ میشه داداشم بیادت بودیم بیادمون باش امشب...🌷
دل را . . . بہ فدایِ قدمت می ریـزم یڪ بارِ دگر اگر تـو تڪرار شوی 🌷 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
🍃🌸🍃🌸🍃 🌛👇طریقه خواندن نماز شب👇🌜 🌺دو رکعت نماز شب میخوانم قربة الی الله 🌺دو رکعت 🌺دو رکعت 🌺دو رکعت
سلام نماز شب خوانها نگاه امام زمان عج گوارای وجودتان خوش به سعادت شب زنده داران ان شاء الله همه اعضای کانال جزءشب زنده داران باشیم التماس دعای فرج یا علی مدد