هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوران #دفاع_مقدس
🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363
🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "اللهُمّ اجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..."
🌈گویا زمین و آسمان با او همنوا شدهاند
🆔 https://eitaa.com/setaregan_velayat313
بارالها...
عجلم راتو به تاخیر انداز
چندروزیست دلم
تنگ محرم شده است...😢
ـ﷽ـ
نگاه کن...
خوب نگاه کن
ببین کجا زندگی میکنی!
اینجا سرزمینی است که
در دفاع مقدس مردان و زنانی
فدای آن شدند یا ذره از خاک و
ناموسش را ندهد...
جوان ها و نوجوانانی که در اوج
زیبایی و قدرت بودند و از لذت ها
گذشتند و رفتند و آسمانی شدند...
این طرف تر را نگاه کن...
گفتیم دفاع مقدسی ها از جنس ما نیستند...
ما نسل موبایل و اینترنت و ماهواره و
کلش و هزار چیز دیگریم...
آن زمان که این ها نبوده.
شاید اگر بود آنها هم نمیگذشتند😏
نگاه کن...
متولد چه دهه ای هستی؟
دهه شصت؟
#رسول_خلیلی هم که هم سن تو بود...
#محمد_هادی_ذوالفقاری که رفت و از
همه ی خوشی هایش گذشت...
#مسعود_عسگری با قد و بالای رشیدش...
دهه #هفتادی؟
#محسن_حججی هم دهه ای تو بود...
سرش را داد😔
#محمدرضا_دهقان_امیری ...
همان افتخار دهه هفتادی ها!
همان که از همه چیزش حتی موتورش گذشت..
یا #احمد_مشلب جوان پولدار لبنانی...
یا چرا راه دور برویم...
اصلا همین #جهاد_مغنیه آقازاده ای که همه چیزش
فراهم بود...
خب حالا بهانه ات چیست؟
این ها که هم دهه ای تو هستند...
این ها هم که موبایل و کلش و هزار چیز دیگر
را مثل تو دیدند...
این ها هم که در همین اوضاع و احوال
بد جامعه بودند...
نه عزیز من....
این ها همه بهانه ست...
#شهادت همت و حال میخواهد...
وگرنه این ها هم بال نداشتند...
فقط ((حال))داشتند...
شهید که معصوم نیست.
فقط از سیم خاردار نفسش عبور کرده...
بیا قول بده تو هم از سیم خاردار نفست عبور کنی😊
سمج باش😉
میرسی❤
#شهید شو...حیفه ها😕
از ما گفتن بود
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ستارگان آسمانی ولایت⭐️
ه. ادامه دارد... 🚸 @mohamadrezahadadpour #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت ایتا https://eitaa.com/setarega
🖊#کف_خیابون 97
وقتی 233 داشت از جون و سر ابوالفضل محافظت میکرد تا ضربه مغزیش نکنند، اون طرف تر داشتن بنزین میریختند روی موتور ابوالفضل... موتور هم به 233 و ابوالفضل نزدیک بود... آتیشش زدند... خود موتور هم بنزین داشت... یه انفجار هم به خاطر باک موتور رخ داد... دود و آتش و سوختن و قتلگاه و یه زن و یه ابالفضل و عمود و میلگرد و چشمای نامحرم و ........ یاحسین...
میلگرد، حکم عمود آهنین میکنه... معمولا برای شکستن اجسام سفت و سخت هم استفاده نمیشه... چون میلگرد وقتی به چیزی برخورد بکنه... زبونم لال... ببخشید... ببخشید... اگه به چیزی برخورد بکنه، به صورت نامنظم متلاشی میکنه... جوری که بعدا نشه جمعش کرد... بعدا نشه حتی تیکه تیکه هاش را... اصطلاحا میگه میپکونه... میترکونه....
سایه یه وحشی عقده ای پشت سر 233 ... مادر دو تا بچه زبون بسته... بهترین نیروی زن کف خیابون گردان پیاده که تا حالا دیده بودم...
سایه ای که معلوم بود اومده کار را تموم کنه و بره... معلوم نبود چی خورده بود که اینجوری مست توحشش شده بود و میخواست به جون یه زن بیفته... زنی که در اون شرایط، خم شده بود و اجازه نمیداد که کسی به سر ابوالفضل ضربه ای بزنه...
سایه ای که وقتی به کفتارهای اطراف 233 و ابوالفضل رسید، ازش ترسیدن و واسش کوچه باز کردن که بیاد وسط قتلگاه و کار را تموم کنه... حتی خودشون هم از ژست و توحش اون سایه نامرد ترسیدند ... اما ... 233 نترسید و سر ابوالفضل را ول نکرد...
همه بچه ها داشتن با صدای بلند داد و بیداد میکردن و مادر را صدا میزدند... یا فاطمه زهرا... یا زینب کبری... کفتارهای دور و بر 233 و ابوالفضل یه کم با فاصله ایستاده بودن و تماشا میکردن... میون اون همه تماشاچی یه نفر نبود که بگه آخه نامرد، مگه زنی که سر یکی را توی آغوش گرفته که نکشیدش، گناهش چیه که الان باید با میلگرد آهنین سفت و سنگین تاوونش را پس بده؟!
داشتیم میدیدم... بعضی از بچه ها چشمشون را بستن تا نبینن... اما من دیدم... با چشم گریه دیدم... حتی اشکمو پاک کردم که درست ببینم... دیدم اون نامرد دستشو برد بالا... خیلی بالا برد... طوری که اطرافیان ترسیدن و خودشون را بیشتر عقب کشیدن... برد بالای بالا... وای مادر ... وای مادر... جوری شتابان و با سرعت و سنگینی خاصی روی بازوی 233 زد که دیگه 233 تعادلش بهم خورد و از جلو به زمین خورد... اما دست بردار نبود... بازم خودشو کشوند روی ابوالفضل بیهوش غرق به خون...
دیدند 233 دست از سر ابوالفضل برنداشت... اون نامرد میخواست کارو تموم کنه تا لابد جلوی رفیقاش سرزنش نکنند که حریف یه زن نشده! دوباره برد بالا... میدیم که 233 داره توی خون خودش و ابوالفضل دست و پا میزنه اما اجازه نزدیک شدن به ابوالفضل را به کسی نمیده...
اون نامرد... همینطور که میلگرد را بالا نگه داشته بود... چرخید و رفت به طرف جلوی اونا... ینی جوری که میخواست ابوالفضل جلوش باشه... اما 233 باهاش میچرخید و نمیذاشت اون نامرد بتونه ابوالفضل را به راحتی ببینه...
داشت دیرش میشد... چون دیدیم که از طرف دوربین های ضلع شرقی و غربی، بچه های ضد شورش و بسیجیا دارن معبر باز میکنن که بتونن به ابوالفضل و 233 برسن...
اون وحشی صفت... معطلش نکرد... لا اله الا الله... میلگرد را بالاتر برد... جوری که وقتی میخوان با تبر، هیزم سفت و سخت را تیکه تیکه کنند... دید سر و گردن 233 مزاحمشون هست تا ابوالفضل را نبینند... فقط اینو بگم و رد بشم........ سر و با گردن متلاشی کرد...
زدش... جلوی چشم همه زدش... زنی را زدن که حتی تروریست های انگلیسی و پاکستانی و قاتلین شهید شاهرودی هم نتونسته بودن یه تار مو ازش کم کنند... اما الان... وسط میدون... توی تهران... کف خیابون... غرق به خون... متلاشی... به هم ریخته...
شورشیا داشتن در میرفتن... چون صدای حیدر حیدر گردان ضد شورش و بسیجیا داشت میومد... میدونستن که حریف حیدری ها نمیشن... در رفتن...
میدیدم که وقتی میدون خلوت شد و بچه های خودمون رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل... تازه روضه از اونجا شروع شد... هاج و واج مونده بودن که چیکار کنند...
در حالی که افتاده بودم کف زمین اتاق دوربین... و همه داشتن دورم بال بال میزدن... نزدیک بیهوشی بودم... و خون زیادی ازم رفته بود ... اما درکشون میکردم... با چشمای نیمه باز میدیدم که بچه ها وقتی رسیدن بالای سر 233 و ابوالفضل، نمیدونستند از کجا شروع کنند... از کجا جمع کنند...
کف خیابون... جنازه نامنظم 233 ... یا حسین.........
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊#کف_خیابون 98
نتونستم تحمل کنم... جون دادن که نه... کشتن یه زن مظلوم و شجاع... جلوی اون همه نامحرم... هیچ کاری هم از دستت بر نیاد... با میلگرد سنگین... چشمام دیگه بسته شد... نفهمیدم چی شد...
وقتی به هوش اومدم، علاوه بر خون زیادی که از کمر خودم رفته بود، غم بچه هام تو کف خیابون هم رو دل و سینم سنگینی میکرد... به زور نفس میکشیدم... چندان قادر به تکلم نبودم... به زور تونستم حرف بزنم... به کسی که بالای سرم بود به زور و بدبختی تونستم بگم: «بچه ها را آوردن؟! ابوالفضل... 233 ...»
با چشم گریه گفت: «نه قربان!»
گفتم: «چرا؟! الان که داره یه ساعت میگذره!»
با لکنت و ناراحتی گفت: «ابوالفضل را بردن بیمارستان همون نزدیکی... الحمدلله ضربه مغزی نشده...»
گفتم: «233 چی؟! چرا حرف نمیزنی؟!»
با هقهقه گفت: «حاجی! خدا صبرمون بده! روم سیاه... شرمنده... اما نشده هنوز جمعش کنن! بچه های اورژانس زیر بار نرفتن...»
شروع کردم به سر و صورتم زدم... همینجور خودمو میزدم... نمیتونست منو بگیره.... دست خودم نبود... وسط گریه هام می گفتم: «وااااااااااااااای.... واااااااااااای.... ینی هنوز جنازه اش کف خیابونه؟!»
گفت: «الان دیگه احتمالا جمعش کردن حاجی! حاجی خودتونو کنترل کنین... من از نیم ساعت قبلش خبر دارم... همون موقع همه بچه های بسیج و ضد شورش، دور تا دور 233 سی چهل تا حلقه انسانی زدند تا کسی ..... بهش نزدیک نشه!»
با گریه گفتم: «مگه دیگه میخواستن چی بر سرش بیارن؟! نامردااااااااا»
ابوالفضل، جون سالم به در برد... با فداکاری که 233 کرد... وقتی از بیسیمش شنیده بود که ابوالفضل تو دردسر افتاده و ممکنه نتونه زهره را کنترل کنه، راه افتاده بود و خودشو از روی گراهایی که ما به هم میدادیم به ابوالفضل رسونده بود... پرستار بیمارستانش میگفت حتی وقتی داشتن دنده هاش را معاینه میکردن، بیسیم از دستش نمیفتاده و مدام مراقب اوضاع ما بوده!
درباره این طور بچه هایی که جونشون میذارن کف دست برای اسلام و نظام و انقلاب... چی میشه گفت؟! چی باید گفت؟! ... حیفه بگیم خدا رحمتش کنه... فقط میشه گفت «خدا به برکت خون شهدای مظلوم سال های فتنه (دقت کنید به این کلمه: سالها...!) و شهدای مظلوم و گمنام امنیت، ما را ببخشه و بیامرزه!»
خودم اینجوری رو تخت... ابوالفضل بیهوش و رو تخت... 233 مظلوم هم که متلاشی... فقط مونده بود خانم عبداللهی!
بیسیم زدم و گفتم: «عبداللهی ! لطفا اعلام موقعیت!»
عبداللهی با صدای با صلابت اما پر از غم و غصه گفت: «قربان! تسلیت میگم... عفت و ندا و تا حدودی هم فائزه، با رشادت های شما و بقیه بچه ها جمع و جور شدند... اجازه میخوام... ینی دارم میرم که کار ابوالفضل و 233 را تموم کنم!»
گفتم: «شما هیچ جا نمیری! به والله اگر.....»
حرفام را قطع کرد و گفت: «قربان! لطفا قسم نخورید که مجبور میشید کفاره بدید... من تصمیمو گرفتم... حداکثر بعدش ... البته اگر جون سالم به در بردم... توبیخم کنید... به جرم سرپیچی از فرمان، اخراجم کنید... اما الان دارم میرم دنبال کار نیمه تموم ابوالفضل... کار نیمه تموم 233 مادر دو تا بچه ای که الان یتیم شدند!»
زبونم قفل شده بود... گفتم: «برنامت چیه؟!»
گفت: «برای برنامه ریزی یه کم دیره... رد ون زهره و اینا را گرفتم... متاسفانه حدس شما مثل همیشه درست بود... دارن اونا را میبرن کهریزک!! یادمه که فرمودید اگر اشتباهی در کهریزک رخ بده، پای آبروی همه وسطه! قربان! دارم خودمو تحویل نیرو انتظامی میدم... میخوام به عنوان شورشی و فتنه گر برم کهریزک! فقط اینطوریه که میتونیم به نقشه زهره و رامین پی ببریم! قربان! امری ندارین؟! الان وقتشه!»
گفتم: «میکرو باهات باشه! شاید خودمم اومدم!»
گفت: «جی پی و میکرو توی دندونمه! الان لینک شدم روی سیستم شما... حلال بفرمایید... خدانگهدار!»
عبداللهی را فرستادم تو دهن شیر... آرزو داشتم بمیرم... دوس داشتم مثل 233 باشم که حتی سردخونه ها هم در اون شرایط، مسئولیت نگهداریم را به عهده نگیرن!
پاشدم لباسمو پوشیدم... پلاک شاهرودی را برداشتم و انداختم گردنم... رفتم که جنازه 233 را تحویل بگیرم... باید کارهای تحویل و کفن و دفنش را انجام بدم...
خیلی کار داشتم... گوشیمو برداشتم... شماره شوهرش را پیدا کردم... باید اول برای شوهرش تماس میگرفتم... لحظات سختی بود... همش خدا خدا میکردم که بچه هاش گوشیو برندارن... من خبر یتیمی و بی عزیز شدن مردم بلد نیستم بدم... همین حالاش هم بلد نیستم...
آب دهنم نمیتونستم قورت بدم... لکنتم شدیدتر شده بود..
(داشت زنگ میخورد... ما با ولایت میمانیم... شور ما از عاشوراست...)
الو... سلام علیکم...
دلام... بفلمایید!
وای چه کوچولویی.... سلام... خوبی عزیزم؟!
آره... شما کی هسدی؟!
من دوست بابا جونتم... با بابایی کار داشتم... خونه است؟
نچ... نیسدش...لفته مامولیت! مامانمم لفته... نیستن...
ادامه دارد..🚸
@mohamadrezahad
🖊#کف_خیابون 99
هنوز جو آروم نشده بود... هر چند بچه های امنیتی و انتظامی تونسته بودند کنترل کنند اما بازم خیلی کار ریخته بود رو سرمون...
اولین کاری که کردم، این بود که با بچه هایی که از حسینیه تا کف خیابون وزارت کشور با اونایی بودند که از قم اومده بودن و برخورد کرده بودن و نذاشته بودن مشکل حادی از ناحیه اونا پیش بیاد، تماس گرفتم... گفتن از اون طرف، همه چیز در کنترله... مهره های اصلی که شعار و توهین علیه نظام و رهبری سر میدادند، با حکم دادگاه ویژه روحانیت برخورد کردند... بقیشون هم یا پراکنده شدند یا متواری هستند.
پرونده دفاتر بعضی بیوت آقایون هم که مشکلاتی از این دست مسائل داشتند، بخش دفتر روحانیت اداره قرار شد بررسی سفت و سختی بکنه تا به طور دقیق تر برای صدور حکم و پیگردهای قانونی آماده بشه!
به اداره سپردم که لحظه به لحظه حضور عبداللهی و مکالمات و شرایطش را رصد کنند تا مشکلی براش پیش نیاد... توسط میکرویی که تو دندونش بود، میشنیدم که داره با بقیه حرف میزنه و چی داره میگه...
بخاطر گستردگی کسانی که دستگیر شده بودند و به نحوی در تنش های کف خیابونی دست داشتند... و همچنین بخاطر تمرکز بازجویی ها... تصمیم گرفته بودند که همشون را در «کهریزک» جمع کنند! عبداللهی و بقیه دستگیر شده ها هم اونجا بودند و ظاهرا اون لحظه، تازه رسیده بودند...
اینا به کنار...
حتی برای کسانی که به چشم قصه و داستان به همه چیز نگاه میکنند، تصور صحنه ها و مسائل پیش آمده در حق بچه هایی که آروم و بی سر و صدا شکستند و خورد شدند و دم نزدند تا جو نظام و کشور بهم نخوره، دشواره... چه برسه به کسی که وسط صحنه است... یا داره از دوربین شهری همه چیزو میبینه... یا قراره گزارشش را برای مقام مافوق بنویسه...
فرصت چندانی ندارم... باید کم کم این گزارشو تمومش کنم... مخصوصا اینکه داره وارد فازهایی میشه که دستم بسته است و نمیتونم چیز خاصی درباره اش بگم... مثل همین مسئله کهریزک! ...
شوهر 233 را اون لحظه نتونستم پیدا کنم... رفتم سراغ ابوالفضل... در طول دو سه ساعتی که طول کشید برسم به بیمارستان، از حال و موقعیت عبداللهی بی خبرم نبودم و مدام چک میکردم...
وقتی رسیدم بالا سر ابوالفضل... بچه ها را از اتاق بیرون کردم... دوس نداشتم بشینم... وایسادم بالا سرش... دیدین وقتی یه بچه شیطون و بازیگوش خوابیده و غرق خواب هست، چقدر ناز و دلبرانه میخوابه؟! ... جوری که آدم دلش میخواد فقط وایسه تماشاش کنه و غرق لذت دیدنش بشه!
همینجوری که بالا سر ابوالفضل بودم... زل زده بودم به قیافه مثل ماهش... محاسن بلند و مشکی و براقش... بدن غرق به خونش... لب های چاک خوردش... پیشونی شکسته اش... فقط اون لحظات میتونستم نگاش کنم و چون بیدار نیست و بیهوش بود، میتونستم راحت اشک بریزم و ابوالفضل هم با چشمای مشکی و پر جذب و مردونش، چپ چپ نگام نکنه...
گوشم بردم کنار گوشش... گفتم:
«ابوالفضل... ابوالفضل جان... ابوالفضائل ادراه... ابو فاضل سازمان... میرزا ابوالفضل... نمیخوای پاشی و ببینی دست تنهام؟! باز خدا را شکر که این دفعه، ابوالفضل ما کنار نهر علقمه نموند... خدا را شکر که بازم میتونم روی رفاقتت و مردونگیت حساب کنم...
پاشو که عبداللهی را فرستادم عملیات... فرستادم پیش آخرین مهره شر پروندمون... عبداللهی را فرستادم وسط یه مشت خلافکار... به غیرتت برنمیخوره که مجبور شدم اونو بفرستم؟!... بالاخره اون زنه... تا من و تو باشیم، نباید بذاریم زن ها وارد عملیات بشن...
راستی... خدا صبرت بده داداش... بذار اینجوری بگم: خدا را شکر که این دفعه... ابوالفضل وسط معرکه... سرش تو بغل «خواهرش» بود... تو بغل خواهرش... خواهرت نذاشت ضربه مغزی بشی... ببخشید که منم زمین گیر بودم و ازت فاصله داشتم... اما خدا میخواست بهمون نشون بده که الحمدلله که زینب، پیش عباس و اباعبدالله نبود... وگرنه امروز، خوندن روضه زینب... در اون شرایط... لا اله الا الله...
ابوالفضل! من نمیتونم تو چشمات نگاه کنم و بهت بگم که خواهرت شهید شده! هر چند میدونم که صبر و تحمل شماها خوانوادتا خیلی زیاده... اما قربونت... لطفا جواب خواهرزاده هات را خودت بده! من دل گفتنشو ندارم...
میدونم همین روزا به هوش میایی... دکترت گفت احتمالا حتی ممکنه همین امروز هم بهوش بیایی... چون یکی داشتی که از سر و صورتت محافظت کنه... تا به هوش اومدی و سر پا شدی، منتظرت هستم...
بعدش چشمامو بستم و بوسش کردم... میخواستم برم که دلم نیومد... برگشتم و بازم پیشونیش را بوسیدم و رفتم...»
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊#کف_خیابون 100
اتفاقاتی که در طول این پرونده افتاد، همه را انگشت به دهان کرد و باورمون نمیشد همه چیز به هم اینجوری خط و ربط پیدا کنه!
عفت و فائزه دستگیر شدند... خیانت های متعدد زنی موسوم به عفت، محرز بود... فائزه خیلی براش دست و پا زدند و از همون ساعات اولیه دستگیریش، از اکثر شبکه های ماهواره ای سلطنت طلب و بهایی، خبرش را در کنار خبر ندا اعلام میکردند و انگشت اتهام را به طرف نظام میگرفتند!
اما مسئله زهره ... خیلی پیچیده نبود... چون ما کسی مثل عبداللهی را فرستاده بودیم دنبالش... عبداللهی هم با نبوغ و سرعت عملی که داشت، تونسته بود از راز دختر شهیدی موسوم به «زهره» سر در بیاره!
طبق محاسبه و حدس ما، باید اونا را میبردن کهریزک! اولش هم بردن... ینی حدودا دو سه ساعت... اما بعدش منتقل شدند یه جای دیگه... حدودا صد نفر بیشتر نبودند... اما همه خانم هایی که دستگیر کرده بودند را بعد از دو سه ساعت به یه جای دیگه منتقل کردند... فیلم ها و گزارش مفصل عبداللهی و بقیه ماموران اونجا نشون میده که در طول اون دو سه ساعت، خانما حتی یه چک و لگد نخورده بودند! اما مردهایی که با قمه و شمشیر و چوب و چماق به جون مردم عادی کف خیابون افتاده بودن، حسابشون رسیده و یه حالگیری اساسی ازشون شده بوده!
مسئله اساسی که مورد ادعای یکی از نامزدهای انتخاباتی مبنی بر تجاوز و تعدی به خانم ها در زندان شده بود، کاملا تکذیب شده و حتی خود اون خانمهایی که بازداشت بودند، این ادعا را نکرده بودند! و هنوز کسی نمیدونه چرا اون نامزد غیر محترم انتخاباتی، با کدوم منبع و خبر مسخره ای، میخواسته اینجوری از نظام حالگیری کنه؟! جوری که فقط دو نفر حرفشو باور کردند: یکیش شیرین شیرین عقل... دومیش هم مرکز عفو بین الملل... که اون مرکز هم بخاطر گزارش غیر واقعی شیرین شیرین عقل چنین حرفی زده بود!
خانما اون دو سه ساعت، فقط بازداشت بودند... اونم در بند عمومی... هیچ خبر و اطلاع موثقی نمیگه که اونا بیشتر اونجا بودند و اتفاقی افتاده... مامور ما هم که اونجا بود... نه تنها مامور ما... بلکه مامور دیگر واحدها هم ... بعله... اونجا بودن و گزارش دقیق دادند که خبری از کتک و تجاوز و ... نبوده!
عبداللهی خیلی زحمت کشید و تونست جلوی یه فتنه اساسی را بگیره... در گزارشش اومده بود:
«من بین اون تعداد بودم... خود زن هایی که دستگیر شده بودن، اکثرشون جزو کسانی بودند که گول خورده بودند... کف خیابون شعار میدادن و توهین و افترا میبستند که موقع فرار و درگیری دستگیرشون کرده بودند...
اما اون وسط... حدود شش نفر بودند که بعدا فهمیدیم اونا با هم جزو کسانی بودند که توی خونه رامین تاجزاده دور هم جمع شده بودن... گل سر سبدشون «زهره» بود... وقتی رفتارشون را آنالیز میکردم، میفهمیدم که با نقشه و طرح قبلی خودشون را تحویل داده بودن! ینی اونا هر جای دیگه، به جز کهریزک هم بودند، بازم برنامشون عوض نمیشد و یه نقشه ثابت داشتند!
به زهره نزدیک شدم... دیدم عرق کرده و تنگی نفس داره... فکر کردند دکترم... بهش گفتم تنگی نفست سابقه داشته؟!
گفت: نه!
حدود نیم ساعت باهاش بودم و دورش میچرخیدم تا سر از کارش در بیارم... واقعا حالش خوب نبود... دو سه بار هم تهوع کرد...
نشانه های خاصی داشت... تهوع... عرق سرد و گرم... مژه های به هم پیوسته و پراکنده و چندین حالت زنانه... فقط نشانگر یه چیز بود... اونم خبر از «حاملگی» زهره میداد!
آره... زهره حامله بود... من فهمیدم... هر چند اون سه چهار نفر اطرافش تلاش میکردن که من نفهمم و مدام منو میپیچوندند اما من فهمیدم و بعدش هم حدس من اثبات شد!
ماجرا از این قرار بوده که چندین نفر دختر و زن باردار در جمع کسانی فرستاده بودند که کف خیابون قرار بوده جلوی نظام وایسن و شعار بدن و مخالفت کنند! اونا از این طریق، تلاش کردند اون بارداری ها را گردن نیرو انتظامی و زندان و زندان بان ها بندازن! با اینکه حقیقت یه چیز دیگه بود... میخواستند «زهره» را به عنوان نماد شخصی که دختر شهید هست و مخالف نظام هست و نظام بهش رحم نکرده و در زندان باردار شده، مطرح کنند و فتنه ای جدید بر فتنه های برنامه ریزی شده شان اضافه کنند! که الحمدلله این توطئه خنثی شد.»
ادامه دارد...🚸
@mohamadrezahadadpour
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
ایتا
https://eitaa.com/setaregan_velayat313
سروش
https://sapp.ir/bayazi_and_fathi313
🖊#کف_خیابون 101
دو هفته بعد...
داشتم برای جلسه ستاد آماده میشدم... باید ارائه گزارش میدادم... گزارش پرونده ای که خیلی لایه های پنهان داشت و من فقط به صورت گذرا به بعضی از مسائلش در این چند صفحه ای که خوندید اشاره کرده بودم.
ساعت 10 صبح جلسه داشتم... معاون وزیر و نماینده سپاه و سازمان و اداره خودمون هم بودند و قرار بود 10 نفر از کسانی مثل من که پرونده های گوناگون را پیگیری کرده بودند گزارششون را ارائه بدهند...
هنوز سر سجاده نماز صبح بودم... روزی که بعد از نماز صبحش، هفت بار ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» میگم، برکات اون روز و دل و جیگرم با بقیه روزها فرق میکنه و اصلا یه چیز دیگه میشه... همینطور که ذکر میگفتم، یاد بچه ها و وقایع پرونده کف خیابون بودم:
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از عنایت خدا به خانم گلم... مادر بچه هام... از صبرش... از نگاه مهربونش... از لحظه ای که داشت بغضشو میخورد که ممکنه وداع آخرمون باشه... از اینکه باید چند ماه جواب بچه های بی بابا را بده... از تیکه های خوشمزه ای که بارم میکنه و...
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از هوش و ذکاوت شهید شاهرودی که سر سفره اون بود که به جای اینکه بخوام پرونده را هشت ماه طولش بدم، حداکثر سر سه ماه جمع شد... به عنایت خودشون جمع شد... بالاخره خون رزمنده مظلوم، محترمه و پیش خدا عزیزه...
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از افشین... از دل یه نوجوون که بخاطر کثافت کاری های مادر جاسوسش به خطا افتاده بود... از لحظه ای که داشته از سر غیرتش، رگشو توی دسشویی مسجد بغل گاراژ اوس جلال میزده... از غرور جراحت برداشته یه پسری که فکر میکرد همه چیز از اون بعد از ظهر شروع شده... نمیدونست که تن و بدن خواهر و مامانش، آلت و بازیچه دست کوروش ها و رامین های وطن فروشی شده که مدت ها قبل از خواهرش، مامانش را برای پادویی آماده کرده بودند... از نخ تسبیح خونشون که پوکید و الان هم اون مثلا اون نخ تسبیح، به 15 سال حبس و شلاق و... محکوم شده و خواهرش هم داره آب خنک میخوره! ... الان هم اون افشین شده یاز غار ابوالفضل خودمون!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اینکه خدا به این گلی و خوبی، چه بنده های بدی میتونه داشته باشه... صبر خدا خیلی زیاده که یکی مثل عفت و فائزه و ندا و زهره روی زمینش باشند اما تحمل کنه تا اون وطن فروش های جاسوس، به دست بهترین بچه های گمنام امت آخرالزمان (مثل همین عبداللهی خودمون) مجازات بشن... خدا پدر بچه ها را بیامرزه که کوروش را بدبختش کردن و در باشگاه و مزون لعنتیش بستن و رامین تاجزاده و اعوان و انصارش هم به خاک سیاه و ذلت و دادگاه سپردند...
👈 پرونده های زیادی دیدم و شنیدم... اما در همه اونا به یکی از پر رمز و رازترین آیه های قرآن لحظه به لحظه ایمانم بیشتر میشه که فرموده: «هُوَ الَّذي أَخْرَجَ الَّذينَ کَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ مِنْ دِيارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ ما ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا وَ قَذَفَ في قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْديهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ»
🌴 اوست آن كه كسانى از اهل كتاب را كه كفر ورزيدند براى اولين بار از خانههايشان بيرون راند، با آنكه شما گمان نداشتيد كه آنان (با داشتن آن همه قدرت، به آسانى) بيرون روند و خودشان گمان مىكردند كه قلعهها و حصارهايشان آنان را از قهر خدا مانع خواهد شد، امّا قهر خدا از جايى كه گمان نمىكردند بر آنان وارد شد و در دلهايشان ترس و وحشت افكند (به گونهاى كه) خانههاى خود را با دست خويش و با دست مؤمنان خراب مىكردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد... سوره حشر... آیه دوم!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از اون دو تا طلبه ای که پاک پاک بودند... مثل آب جاری... زلال زلال... حتی شگفتی و ظرافت حیله های الناز هم نتونست، گلالودشون کنه... یه گوشه حرم و حوزه نشستن و به درس و بحثشون مشغولن... چقدر دیدنی هستن و ثواب فرار از گناهشون، میشه آبروی شیعه و حوزه و اسلام!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از مملکتی که بخواد بمونه... و امام زمان ارواحنا فداه نخواد تنها حکومت شیعه در عالم، سقوط کنه و خط مقاومت شیعه به هم بخوره! به قول یه بزرگی: «حتی اگه مثل یه دیوار کج شده باشه و خطر سقوطش باشه!» ... حتی اگه دشمن، به اسم اسلام و روحانیت و خانواده شهدا و مردم طبقه متوسط و ضعیف و اقتصاد و... دام پهن کنه!
💠 «لا حول و لا قوه الا بالله» از «کف خیابون» ... از موتوری که سر میخوره... از ابوالفضلی که دوره میشه... از چوب و آهنی که بالا و پایین میشه... آخ... 233... از زنی که کتک میخوره... از بغلش که سر داداشش را محکم گرفته... از میلگردی که به سرش میزنن...
نه... بذار اینجوری بگم: سلام