══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[☁️✨]¦•
#پاسخ_تست_هوش🤗🧠✨
☆و اما عزیزان دل ستاره شویی که پاسخ دادند☆
🥰🤍🌱
🍿🧀نازنین زهرا حسنی🧀🍿
🍿🧀فاطمه زهرا چیت ساز🧀🍿
🍿🧀محمد هادی فروغی🧀🍿
🍿🧀امیرعلی بیدرام🧀🍿
🍿🧀امید حجت 🧀🍿
🍿🧀علی حجت🧀🍿
🍿🧀محمد صالح عبداله زاده🧀🍿
🍿🧀فاطمه نصر اصفهانی🧀🍿
🍿🧀نگار جعفری 🧀🍿
🍿🧀امیرحسان عبدیان پور🧀🍿
🍿🧀سمیه جعفری🧀🍿
🍿🧀فاطمه زهرا احمدی🧀🍿
🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸🐬🌸
منتظر تست هوش های جدیدمون باشین
بچه ها😍💐
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
23.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣دخترااااا
📣 پسرااااا
📣 گروه سنی کودک و نوجوان🤗
همهی شما
دعوتیــــد به
هفتمین جُنگ شاد قرآنی هفت آسمان 🤩
🟥 با اجرای سرکارخانم موسوی
🟧 با اجرای عمو روحانیها
🟨 و کلی برنامههای شاد دیگه
⏰ قرار ما 👇👇👇
🔹پنج شنبه ۲۲ آذر ماه
◽️ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۶:۳۰
🔹خیابان باغ گلدسته،حسینیه شهدای بسیج
📱مشاهده در آپارات | سایت
#جُنگ
#تولید_گروه_رسانه
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
『@majalehaftaaseman』
┅✧❁☀️❁✧┅
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٨
بچه خودتی اگه تو حالت خوب نیست من بدتر از توام من جنی ام همه اینو میدونن سید علی خواست در را باز کند و به حسین حمله کند که حسن به سرعت گلنگدن سلاحش را کشید و فریاد زد اگر پیاده بشی شلیک میکنم اکبر ناله کرد یا قمر بنی هاشم بدبخت شدیم.
سیاوش که از این نمایش لذت میبرد با خوش حالی به حسین و دیگران نگاه میکرد همان مرد ریشو :گفت لااقل اجازه بده با فرماندهی تماس بگیریم اونها مارو میشناسند.»
نخیر لازم نکرده نصفه شبی میخواهید مزاحم فرمانده لشکر بشید
که چی؟ نخیر.
سید علی به مرد ریشو گفت: «آقا ابراهیم به خداوندی خدا میزنم این
پسره رو له و لورده میکنم دیگه داره دیونه ام میکنه.»
حسین فهمید اوضاع دارد خراب میشود؛ چون مرد ریشو دیگر نمیخندید و اخم کرده بود کمی فکر کرد. بعد صورتش باز شد و به سیدعلی اشاره کرد و :گفت به یک شرط اجازه میدم به فرماندهی تلفن بزنید. ایشون باید سوت
بلبلی بزنه!»
سید علی با تندی خواست در را باز کند که حسین نوک سلاحش را به طرف او گرفت اکبر نشست و دو دستی به سرش کوبید. سیاوش غش غش
می خندید.
آقا ابراهیم دست سید علی را گرفت و گفت باشه عزیزجان من به جای ایشان سوت بلبلی میزنم قبوله؟ بعد انگشتانش را در دهانش گذاشت و چنان سوت بلبلی زد که سیاوش
لذت برد. حسین هم لبخند زد بعد آقا ابراهیم رفت به اتاقک نگهبانی و گوشی تلفن را برداشت هنوز از اتاقک بیرون نیامده بود که سیاوش متوجه شد چند نفر دوان دوان می آیند.
فرمانده دژبانی جلوتر از همه نفس نفس زنان از راه رسید بهت زده نگاهی به آقا ابراهیم و ماشین کرد. بعد به حسین هجوم برد. اما آقا ابراهیم جلوی او را گرفت سیاوش فهمید اوضاع ناجور است و خودش را پشت اکبر پنهان کرد فرمانده دژبانی سر حسین فریاد زد: «این کارها چیه؟ این چه آبروریزی و مسخره بازیه؟ تو ایشون رو نشناختی؟ ایشون آقا ابراهیم فرمانده لشکر هستن
حسین مثل ماهی چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما حرفی از دهانش
در نیامد.
اکبر با صدایی آهسته :گفت میخواستم بهش بگم!» آقا ابراهیم خندید و گفت حالا که چیزی نشده عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلی حسابی زدم!
صبح روز بعد سیاوش ساکش را برداشت و به اکبر و حسین گفت: «جای من اینجا نیست.»
حسین گفت: «کاش من جای تو بودم ببین سیاوش اگر نتونستی دستت رو جایی بند کنی برو بهداری سراغ علی نجفی رو بگیر بهش بگو از طرف من اومدی کارت رو راه می.اندازه دعا کن ما هم از این جا خلاص
بشیم.»
قربان شما.
در واحد بهداری هم دست سیاوش بند نشد همین که با علی نجفی شانزده - هفده ساله ی عینکی و خیلی لفظ قلم دست داد و خواست بگوید که گفته آنجا بیاید تا او برایش کاری ،کند یک مجروح بدحال و خونی آوردند تا علی و دوستانش به او رسیدگی کنند سیاوش با دیدن خون و جراحت دلش ضعف رفت کم مانده بود از حال برود. علی فوری برایش آب
حسین
قند آورد و به خوردش .داد بعد شانه های سیاوش را مالید و گفت: «عرض
کنم که تو این کاره نیستی
آقا
پسر.»
سیاوش با ناامیدی :گفت دیگه نمیدونم کجا برم
علی گفت چرا نمیری آشپزخونه؟ جای بدی نیست.»
من که غذا پختن و آشپزی بلد نیستم عرض کنم که همه ی اونایی که آشپزخونه هستند که آشپز نیستند. از دست پختشون معلومه تو هم یکی مثل اونها برو، شاید فرجی بشه برو سراغ مش برزو شناسه بگو علی نجفی من رو فرستاده
سیاوش آب قند را خورد و به طرف آشپزخانه رفت.
در یک سالن بزرگ که سقفش شیروانی ،بود ده ها دیگ و پاتیل روی اجاق های گنده و چند شعله قل قل میکردند بخار غلیظی از روی دیگها پاتیل ها بلند میشد نفس کشیدن سخت بود برعکس سرمای بیرون از
گرمای آن جا نمی شد نفس کشید همه از شدت گرما عرق میریختند و با یک شلوار و زیر پیراهن کار میکردند و چکمه های پلاستیکی ساق بلند به پا داشتند سیاوش مجبور شد فریاد بزند تا صدایش در سروصدای آشپزخانه شنیده شود...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[🌿]¦•
#احکام📖
بریم یکم دینمون رو یاد بگیریم🤌🏻
💠مکان نمازگزار
❓جای نمازگزار باید چه شرایطی داشته باشه؟🤔
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━━══
•¦[🤍🌿]¦•
عصبانیت❗️
#روانشناسی_تایم⏰✨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
بیا و از دست نده 😃
اینجا فقــــــــــــط جای شماست 😍
جای شما گل پسرا و گل دخترای عزیــز 🤗
بچههایی که سنشون بین ۷ تا ۱۵ سالِ😉
یه جُنگ شــااااد با کلی اتفاق ویــــژژژه 🤩
📌به دوستانتون هم خبر بدید و با هم بیاین
آخه شادی و خوشحالی، با همِ که میچسبه✌️🥰
پنجشنبه میبینیمِتون😎
🔸🔷🔹🔶🔸🔷🔹🔶🔸
🗓 پنج شنبه ۲۲ آذر ماه
⏰ ساعت ۱۴:۳۰ الی ۱۶:۳۰
📍 خیابان پاسداران، حسینیه شهدای بسیج
#جُنگ
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[😂]¦•
#بخندیم😂
پت و مت واقعی😂😆😂
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[🌿]¦•
#نقاشی ✏️مورچه
بیاین باهم نقاشی بکشیم😄🤗🖌🎨
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
Ringtone29.mp3
494.3K
══⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰══
•¦[🌺☘]¦•
#صیقل_روح🤍🌱
بی کلام 🔇
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭═⊰🍃🌸🍃⊱━╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو💫
╰═⊰🍃🌸🍃⊱━╯
══❀━☆◇☆━❀══
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت١٩
مش برزو اینجا هستند؟
همزمان صدای افتادن دو جسم فلزی بلند شد پیرمردی از درد ناله کرد.
گفت: «آخ، سوختم!»
صدا برای سیاوش خیلی آشنا بود؛ اما گوینده اش در مه شیری رنگ پنهان عاقله بود. مرد پنجاه ساله ای از میان مه بیرون آمد. زیر پیراهن و شلوار خاکی رنگ نظامی به تن داشت و چفیه ای دور سر و پیشانی اش بسته بود.
دستهای قوی و پرمویی داشت. سیاوش سلام کرد.
منو علی نجفی فرستاده نیرو میخواهید؟
مش برزو چفیه را از سرش باز کرد عرق پس گردن و صورتش را با آن پاک کرد و با لبخند گفت قدمت روی .چشم از آشپزی سر رشته داری؟» شیطنت سیاوش گل کرد و خندید
فقط از خوردن و چشیدن غذاها یه چیزایی سرم میشه!
مش برزو دوباره لبخند زد از میان مه و بخار ،غلیظ، کربلایی با چشمان گرد شده و صورت و حشت زده بیرون آمد. کفگیرش را به طرف سیاوش نشانه گرفت و فریاد زد: یا جده ،سادات تو اینجا چیکار میکنی؟!!»
سیاوش با دیدن ،کربلایی پقی زد زیر خنده! کربلایی یک پیشبند دور کمرش بسته بود چکمه ی پلاستیکی بزرگی به پا داشت که تا زانویش بود مثل مش برزو چفیه اش را دور سر گره زده بود سیاوش گفت: «سلام
کربلایی خوبی؟
کربلایی که زانوانش میلرزید دستش را روی لبه ی یک دیگ گذاشت تا به آن تکیه بدهد؛ اما دستش سوخت و جیغ دردآلودی زد. در حال تکان دادن دست سرخ شده اش به مش برزو :گفت مگه از جونت سیر شدی؟ این بچه مأمور جهنمه فرستاده ی مستقیم صدام حسینه تا دخل ما رو بیاره دو روز این جا بمونه کاری میکنه همه مون با کاسه و بشقاب و دیگ و پاتیل منفجر بشیم و سوت بشیم وسط بهشت!
سیاوش هنوز میخندید و مش برزو که جا خورده بود گفت: این حرفها چیه میزنی کربلایی؟
این همون وروجکیه که مورچههای آتشی رو به جونم انداخت و بدبختم کرد مگه براتون تعریف نکردم؟ به گردان از دستش عاجز شده بودن من مادر مرده از دست این فرار کردم و به شماها پناه آوردم یا مرتضی علی خودم رو به دستت میسپرم ببین مش برزو اگه اینو قبول ،کنی همین حالا میذارم فرار میکنم و بر می گردم به دهاتمون جونمو از سر راه پیدا نکردم که.»
از سروصدای کربلایی همه ی آنهایی که در سالن پر از بخار آشپزخانه بودند، جمع شده بودند و با حیرت به التماس های کربلایی نگاه می کردند یکی از آنها که پیرمردی لاغر و عصبی بود گفت چی شده پیرمرد، باز دوباره بهانه میگیری؟ اگه دلت برای گردان قبیلت تنگ شده یه حرف دیگه است، چرا دنبال بهانه میگردی؟»
کربلایی رو کرد به پیرمرد لاغر و عصبانی و گفت: «اوستا یدل، درسته
آمدم جبهه برای جنگیدن؛ اما نیومدم به دست خودی ها نفله بشم!» سیاوش که به سکسکه افتاده بود گفت حرص نخور کربلایی خیالت
راحت من میرم.»
چه بهتر خدا پدر و مادرت رو بیاورزه برو پسرم برو
سیاوش خندید:
بازم بهت سر میزنم خیلی دلم برات تنگ شده بود. کربلایی ضعف کرد و به جوانی که نزدیکش ایستاده بود تکیه داد.
سیاوش از سالن بیرون رفت مش برزو اورکتش را پوشید تا سرما نخورد
خودش را به سیاوش رساند و گفت «میخوای کجا بری؟»
نمی دونم.
مش برزو کمی فکر کرد و گفت والله» منم چیزی به عقلم نمیرسه میگم اگه شب شد و جایی پیدا نکردی برگرد پیش ما یه وقت گشنه و
تشنه نمونیها.»
چشم
سیاوش دیگر نمیدانست چه گلی به سر بگیرد. انگار بخت و اقبالش طلسم شده بود مجبور بود دوباره به حسینیه برود و در آن سرمای شدید شب را سر کند. از بلندگوها صدای مؤذن می آمد. سیاوش وضو گرفت. آنقدر فکرش مشغول بود که موقع داخل شدن به حسینیه متوجه برگه اعلامیه ای که به در ورودی حسینیه چسبانده بودند نشد.
نمیدانست همان اعلامیه او را از این بلاتکلیفی نجات میدهد دو رزمنده که داشتند وارد حسینیه میشوند متوجه اعلامیه شدند. یکی از آنها اعلامیه را خواند و به دوستش :گفت «مجتبی این اعلامیه را خواندی؟ خیلی بامزه است!» دوستش که روی پنجه پا نشسته و هن وهن کنان داشت گره کور بند
پوتینش را باز میکرد پرسید «بامزه؟»
آره، نوشته از کلیه برادران رزمنده روستایی دعوت میشود رأس ساعت هشت صبح فردا در حسینیه لشکر حضور بهم رسانند به نظرت قضیه چیه؟ من از کجا بدونم؟ میتونی این گرهی بند پوتینم رو باز کنی؟...
ادامه دارد ⏪
#رمان📖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═━⊰🍃🌸🍃⊱━═━╯
══❀━━━━☆◇☆━━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[☁️✨]¦•
جارودستی بامزه درست کنید 😍
#حوصلتون_سرنره✂️🔖
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱═━╮
💖@setaresho7💖
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
══━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━══
•¦[💌]¦•
#استوری📱
🍃 #چهارشنبه_های_زیارتی
من از تو جز خودت چیزی نمیخوام...
🤍🌱
✨𝐉𝐨𝐢𝐧↴
╭━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
💖@setaresho7💖
💫اینجا ستاره شو 💫
╰━═⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
══❀━━☆◇☆━━━❀══