ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت25 علی به اعلامهاي که روی
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت26
سه نفر دیگر هم به او چشم دوختند. سیاوش سرش را پایین انداخت.
اکبر که دلش شور میزد، گفت:«اگر چیزی میدونی به ماهم بگو. چیشده؟ مگه ما چیکار کردیم؟»
_سیاوش جوابي نداد. علی و حسین که مثل اکبر خراسانی نگران شده بودند، به سیاوش اصرار کردند. سرانجام سیاوش سربلند کرد. ناراحت وغصهدار گفت:«قول میدید که ازم دلخور نمیشید؟»
اکبر که لحظه به لحظه حالش بدترمیشدبا عجله گفت: «دِخانه خراب،جون به سرمون کردی حرفترو بزن ببینم چه خاکی سرمون شده.»
سیاوش آه کشید و گفت: «مسئولین لشکر میخوان عذر همهتونروبخوان.»
اکبر که جا خورده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و پرسید: «آخه
واسه چی؟»
سیاوش به او خیره شد و گفت: «چون دامداری و کشاورزی از همه چیز واجبتره. اونا میخوان شمارو برگردونن دهات تا به مزرعه و گاو و گوسفنداتون برسید تا مملکت از لحاظ خورد و خوراک کم نیاره!»
هر سه با دهان باز به سیاوش خیره مانده بودند. یکهو سیاوش پقی زیر خنده زد. اکبر و علی و حسین فهمیدند سیاوش آنها را دست انداخته
و عصبانی شدند. حسین که خیلی جوشی بود، میخواست به سیاوش حمله
کندکه علی و اکبر جلویش را گرفتند. سیاوش شکمش را گرفته و از خنده
ریسه رفته بود. کمکم اکبر و علی و آخر از همه حسین هم به خنده افتادند.
کربلایی که تازه رسیده بود و میخواست وارد حسینیه بشود تا چشمش به
سیاوش افتاد، وحشت کرد. سیاوش تا او را دید چشمانش برق زد و رفت جلو.
سلام کربلایی. خوبی؟
کربلایی که انگار جن دیده باشد، وحشتزده گفت:«به من نزدیک نشو،
یا قمر بنیهاشم، تو اینجا چیکار میکنی جونور؟»
صدایی از بلندگوهای داخل حسینیه بلند شد و کربلایی نتوانست علت آمدن سیاوش را بفهمد.
_برادرا لطفا تشریف بیارد داخل حسینیه!
دوباره همه به داخل حسینیه برگشتند. با آنکه فنهای پرقدرت کارمیکرد؛ اما هنوز بوی ناجور میآمد و همه را ناراحت میکرد. کربلایی چند صف از سیاوش فاصله گرفت و دور از او نشست. هیچکس نزدیک مشبرزو که پاهایش سر منشأ بوی اسیدی بود، ننشسته بود. سیاوش دو کیسه مشمایی پیدا کرد. کیسهها را با دستراست گرفت و دماغشرا با دست چپ و به طرف مش برزو رفت با صدای تو دماغی گفت«سلام مشبرزو.پاهاترو بکن تو اینا. حالتون خوبه ؟
مشبرزو با قدردانی بهسرعت کیسههایپلاستیکی راگرفت و مثلجوراب
به پا کرد و سرشان را دور ساق پا گره زد. بوی نامطبوع قطع شد. مشبرزو به
سیاوش گفت:«پیربشی پسرم، نمیدونم چرا به فکر خودم نرسید.»
سیاوش کنار مشبرزو چهار زانونشست.
علی و اکبر و حسین هم کنار سیاوش به صف نشستند. حالا نگاهها متوجه جلو بود. کربلایی پای دردناک راستش را دراز کرده و دو دستی زانویش را میمالید.یوسف لباس نظامیتمیز و نویی به تن داشت و جلوی صفها ایستاده
بود و لبخندزورکی و کم مایهای به صورت داشت. میکروفن به دست نزدیک
محراب ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. همه در چند صف، چهار زانو و
دو زانو جلوی یوسف نشسته بودند و به او نگاه کردند.
یوسف به رزمندگان روستایی نگاه کرد. همه ً تقریبا ورزیده بودند. با صورتهای آفتاب سوخته. آنهایی که سن و سالی داشتند، صورتشان از تابش زیاد نور خورشید سوخته و قهوه ای شده و دستهاشان زمخت بود وکمتر کسی بین آنها بود که شکم داشته باشد. فقط کربلایی چاق و تپلی بود.و مشبرزو که به پاهایش کیسهپلاستیکی کرده بود. یک نوجوان همصف آخر نشسته بود و پوست سفید و موهای خرمایی داشت. اصلا قیافهاش به بچههای روستا نمیخورد. داشت زیرجلکی میخندید. سیاوش سربلندکرد و وقتی متوجه شدیوسف به او نگاه میکند. خندهاش را خورد. یوسف تک سرفهای کرد. سعی کرد جدی باشد. گرچه انگاری قند تو دلش آب میکردند، سینه جلو داد. از اینکه در نقش یک فرمانده جلوی آنها ایستاده وهمه و همه زل زل نگاهش مي کردند کیف عالم را میکرد. از دیروز کلی تمرین
کرده بود که چه بگوید و چه نگوید. فکر جمع کردن رزمندگان روستایی از ابتکارات خودش بود. به جای اینکه دربهدر دنبال افراد داوطلب برای حضور خدمت در گردان ذوالجناح بگردد، تصمیم گرفت آنها را زیر یک سقف جمع کند و از آنها برای همکاری دعوت کند. نمیخواست آنها خیال کنند که یوسف قصد توهین یا سرکار گذاشتنشان را دارد. تجربه خودش بس بود! لبخند خشکی زد و صدایش در حسینیه پخش شد: »سلام علیکم. از اینکه دعوت ما را قبول کرده و تشریف آوردید، ممنون و سپاسگزارم. اول
خدمتتون عرض کنم که خود من هم مثل شما بچهي روستا هستم....
ادامه دارد...
#رمان
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
4_5782835707835843527.mp3
6.19M
نماهنگ عطر نرگس
علی لهراسبی
#صیقل_روح
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖