eitaa logo
ستاره شو7💫
759 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت87 ‌قبوله.‌نوکرتم.‌ ‌قبول‌آ
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت88 کوهستان‌از‌انفجار‌گلوله‌ی‌توپ‌ها‌و‌خمپاره‌ها‌می‌لرزید.‌ گلوله‌ها‌مثل‌زنبور‌های‌خشمگین‌و‌دیوانه‌ ویزویزکنان‌از‌هر‌طرف‌هجوم‌می‌آوردند.‌ به‌تخته‌سنگ‌ها‌میخوردند‌و‌تراشه‌های‌ سنگ‌و‌ماسه‌را‌به‌سروصورت‌رزمندگان‌ می‌پاشیدند.‌ منورها‌در‌حال‌خاموش‌شدن‌به‌طرف‌زمین،‌ سقوط‌می‌کردند‌و‌سایه‌ها‌را‌کش‌داده،‌ روی‌زمین‌و‌تخته‌سنگ‌ها‌می‌کشیدند.‌ حسین‌نجفی‌ترسیده‌بود‌و‌بهت‌زده‌زیر‌باران‌ گلوله،‌افسار‌جفتک‌آتشین‌را‌می‌کشید‌ و‌پشت‌سر‌رزمندگان‌گردان‌کمیل‌از‌ارتفاعات‌ بالا‌می‌رفت.‌ یک‌خمپاره‌سفیرکشان‌آمد‌و‌جلوتر‌از‌راه‌ سنگلاخی‌که‌حسین‌و‌دیگران‌از‌آن‌بالا‌ می‌رفتند،‌منفجر‌شد.‌ حسین‌دید‌که‌خمپاره‌مثل‌قارچی‌آتشین،‌ منفجر‌شد‌و‌ترکش‌های‌سرخ‌و‌مرگبارش‌ را‌به‌اطراف‌فرستاد.‌ رزمنده‌جلویی‌حسین‌انگار‌که‌برق‌گرفته‌ باشدش‌لرزید‌و‌جلوی‌پای‌جفتک‌آتشین‌ به‌‌زمین‌غلتید.‌ حسین‌افسار‌قاطر‌را‌رها‌کرد‌و‌زیر‌بغل‌رزمنده‌را‌گرفت‌و‌از‌سر‌راه‌کنار‌کشید.‌ چند‌منور‌هم‌زمان‌در‌آسمان‌روشن‌شدند.‌ حسین‌دید‌که‌از‌چند‌نقطه‌ی‌سینه‌ی‌رزمنده‌ خون‌چشمه‌زده‌و‌بیرون‌می‌زند.‌ رزمنده‌ی‌جوان‌با‌ریشی‌کم‌پشت‌و‌پیشانی‌ فراخ،‌چشمان‌پردردش‌باز‌و‌بسته‌شد.‌ دهانش‌را‌باز‌کرد‌و‌خِرخِری‌عجیب‌کرد.‌ حسین‌او‌را‌به‌دیواره‌ی‌کوه‌تکیه‌داد.‌ سریع‌چفیه‌اش‌را‌از‌کمر‌باز‌کرد.‌ هول‌کرده‌بود.‌به‌اطراف‌نگاه‌کرد‌و‌فریاد‌زد:‌ «امدادگر،‌امدادگر!»‌ جوانی‌چالاک‌و‌لاغر‌که‌فقط‌یک‌کوله‌پشتی‌ بر‌پشت‌داشت،‌به‌سرعت‌زیر‌باران‌گلوله‌ و‌خمپاره‌از‌راه‌رسید.‌ حسین‌با‌هول‌و‌ولا‌به‌رزمنده‌مجروح‌اشاره‌کرد.‌امدادگر‌کوله‌اش‌را‌از‌پشت‌باز‌کرد‌و‌گفت:‌ «من‌بهش‌می‌رسم.‌قاطرها‌رو‌بردار‌برو». حسین‌به‌طرف‌قاطرها‌دوید.‌قاطرها‌وحشت‌کرده‌بودند،‌حسین‌افسار‌جفتک‌آتشین‌ را‌کشید.‌قزمیت‌و‌تبخال‌و‌اژدها‌با‌طناب‌به‌هم‌وصل‌شده‌بودند.‌ حسین‌هُش‌کشید‌و‌جفتک‌آتشین‌پشت‌ سرش‌حرکت‌کرد.‌ کمی‌جلوتر‌شدت‌نبرد‌بیش‌تر‌شد.‌گوش‌های‌حسین‌از‌صدای‌جنگ‌زنگ‌می‌زد.‌ بوی‌تند‌و‌تیز‌باروت‌دهان‌و‌حلقش‌را‌ می‌سوزاند. اژدها‌قاطی‌کرده‌بود‌و‌جفتک‌می‌پراند.‌ یکی‌از‌جفتک‌هایش‌به‌بازوی‌یک‌رزمنده‌ گرفت.‌ رزمنده‌با‌قنداق‌سلاحش‌به‌پشت‌اژدها‌کوبید.‌حسین‌سر‌رزمنده‌فریاد‌زد:‌ «نزنش،‌دست‌خودش‌که‌نیست،‌ترسیده». رزمنده‌خواست‌جواب‌بدهد‌که‌خمپار‌ه‌ای‌ با‌سوت‌وحشتناک‌از‌راه‌رسید‌و‌منفجر‌شد.‌ چند‌ترکش‌همزمان‌به‌سینه‌و‌شکم‌حسین‌ خورد.‌حسین‌پرت‌شد‌و‌با‌کمر‌به‌یک‌تخته‌ سنگ‌خورد.‌عُق‌زد.‌ خون‌از‌زخم‌هایش‌جوشید.‌ گرد‌و‌خاک‌که‌نشست‌یک‌امدادگر‌از‌راه‌رسید‌ و‌به‌سرعت‌زخم‌های‌حسین‌را‌سردستی‌بست. ‌برگرد‌پایین.‌می‌تونی‌راه‌بروی؟حسین‌از‌شدت‌درد‌نمی‌توانست‌نفس‌بکشد.‌به‌سختی‌از‌جایش‌بلند‌شد.‌ به‌طرف‌قاطرها‌رفت.‌به‌سختی‌خودش‌را‌ از‌کمر‌قزمیت‌که‌بارش‌سبک‌تر‌بود،‌بالا‌کشید.‌ افسار‌جفتک‌آتشین‌را‌دور‌مچ‌دست‌راست‌انداخت‌و‌خم‌شد.‌ در‌گوش‌قزمیت‌با‌درد‌نجوا‌کرد:‌ «برو‌حیوون،‌آفرین‌برو!»‌ قزمیت‌حرکت‌کرد.‌قاطر‌های‌دیگر‌هم‌ پشت‌سرش‌به‌راه‌افتادند.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 سلام نام خداست! و سلام علیکـــم یعنی؛ خدا با شماست. چه خوب است که آدمی در همـه کس خداوند را ببیـند ... ♥️ حاج اسماعیڵ دولابی •••••••••♡•••••••• ســــــــــــــــــــلام بہ روے ماه همتوݩ😍👋 دلبـــــر شیرینکاے خونہ ... حال و احوالتوݩ الھی به کام باشہ 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و دوستام.mp3
زمان: حجم: 1.9M
😳مرغ آرزو خانم یه پا داشت؛ میگفت الا و بلا، دیگه نمی‌رم مدرسه! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
*من پول هامو هر جای خونه قایم میکنم خواهرم بعد دو روز پیدا میکنه یه روز دلم را زدم به دریا و پول هامو لای کتاب ریاضیش گذاشتم 😁😁 الان یه هفته گذشته خدا رو شکر هنوز پول ها را پیدا نکرده 😂😂✌️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛ツ سلام بہ مھربوناے دنیا عزادارے هاتـــــوݩ قبول باشہ لطفا مارو از دعاے خیرتون محࢪوم نکنید🌱 سه‌شنبه تون پراز عطࢪ بهشتے 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
PouyanfarPouyanfar - Farzande Toam.mp3
زمان: حجم: 2.8M
|🎤|‌مادر مادر… اماه اماه ان شاءالله من باشم برا خونخواهی تو درکاب بقیة الله یا مهدی ظهور تو تسکینه یا مهدی نوای تو هم اینه ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت زهرا سلام الله علیها از سه چیز خوششان می آمد چیا بود و به کدامیک شما عمل میکنید ؟ 😉🙃
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚ایده نشانگر کتاب هم می کنی 🥰 هم خوشکل درست می کنی 😍 چسب رو میتونین برای استحکام بزنین؛ تا ضدلک یا ضد آب بشه‌... 🥰🍁🍂 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کرد هرکسی بار در دکانش داشت پیر افتاده را خبر می کرد او که عمری برای نان حلال گاری اش را به هر طرف می برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد روزی از کوچه که به خانه رسید همسرش گفت: درد نان داریم از بد حادثه همین امشب نان نداریم و میهمان داریم سال ها با غم تهی دستی در خفایت اگرچه سر کردی می رود ابرویمان امشب دست خالی اگر تو برگردی باز هم راهی خیابان شد حجره ها را یکی یکی می دید هیچ باری نمانده روی زمین از نگاهش عذاب می بارید گوشه ای بین کوچه و بازار با خودش گفت کاش می مردم خسته ام دیگر از همه از بس حسرت عمر رفته را خوردم در همین حال بر زمین خوابید ناگهان کودکی صدایش کرد پیر مرد خمیده حیران شد گیوه را تا به تا که پایش کرد گفت جانم مرا صدا کردی زود تر عرضه کن که کارت چیست؟ مس، ملافه، گلیم ، یا قالی حاضرم من بگو که بارت چیست پسرک گفت پیش ان کوچه روضهٔ هفتگی شده برپا دیگ را از حیاط خانه ما میتوانی بیاوری آقا؟ پیرمرد از جواب او جا خورد دیگ نذری روضه را میدید گاری اش را جلو عقب کرد و به سیه روزی خودش خندید یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری اش را برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد پیر مردی که در دوراهی بود این طرف دیگ نذری بی مزد آن طرف خانواده اش محتاج مرگ بر روزگار شادی دزد دیگ را برد عقل او می گفت مزد زحمت بگیر و عاقل باش که در این روزگار جایز نیست تنگدستی و کار بی پاداش دل ولی حرف دیگری میزد عهد دیرین بهانه دل بود پیرمرد از دلش حمایت کرد بس که این پیر خسته عاقل بود دیگ را برد مبلغی نگرفت دست خالی به خانه بر می گشت پیر مرد شکسته و تنها از گذشته شکسته تر می گشت تا به خانه رسید از بازار ناگهان مضطرب شد و حیران پشت در کفش های بسیار و داخل خانه مملو از مهمان از لب پنجره نگاه انداخت میوه های عجیب و رنگارنگ عطر ناب برنج ایرانی نالهٔ زعفران در هاونگ همسرش که ز خانه بیرون رفت دید مردش نشسته با حیرت گفت از دست پر رسیدن تو متحیر شدم خدا قوت تا تو از خانمان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری کش دم در آمد و صدایم زد گفتم از پشت نرده فرمایش؟ بیقرارو شکسته چون مرغی که پر و بال بر قفس می زد عطش از چهر اش نمایان بود تشنه بود و نفس نفس می زد گفت این خوار و بار را داده است مادری قد کمان و آزرده ما بدهکار همسرت هستیم دیگ نذری برایمان برده هرکسی که ندارد عشق تورا تازه فهمیده که نداری چیست قصه کل عاشقان حسین قصه پیرمرد گاریچی ست ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌