eitaa logo
ستاره شو7💫
759 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
@bornamontazerمن و دوستام ساخته دست بشر.mp3
زمان: حجم: 2M
هنوز نرسیده بودیم سرِ بلوار که مثل فشنگ از جلومون رد شد ویژژژ…⚡️ پسر چی ساخته بود! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
🤪آخه ۷۰۰ هزار تووووومن قبض آب؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
پیر مردی تمام عمرش را بین بازاروکوچه سر می کرد هرکسی بار در دکانش داشت پیر افتاده را خبر می کرد او که عمری برای نان حلال گاری اش را به هر طرف می برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد روزی از کوچه که به خانه رسید همسرش گفت: درد نان داریم از بد حادثه همین امشب نان نداریم و میهمان داریم سال ها با غم تهی دستی در خفایت اگرچه سر کردی می رود ابرویمان امشب دست خالی اگر تو برگردی باز هم راهی خیابان شد حجره ها را یکی یکی می دید هیچ باری نمانده روی زمین از نگاهش عذاب می بارید گوشه ای بین کوچه و بازار با خودش گفت کاش می مردم خسته ام دیگر از همه از بس حسرت عمر رفته را خوردم در همین حال بر زمین خوابید ناگهان کودکی صدایش کرد پیر مرد خمیده حیران شد گیوه را تا به تا که پایش کرد گفت جانم مرا صدا کردی زود تر عرضه کن که کارت چیست؟ مس، ملافه، گلیم ، یا قالی حاضرم من بگو که بارت چیست پسرک گفت پیش ان کوچه روضهٔ هفتگی شده برپا دیگ را از حیاط خانه ما میتوانی بیاوری آقا؟ پیرمرد از جواب او جا خورد دیگ نذری روضه را میدید گاری اش را جلو عقب کرد و به سیه روزی خودش خندید یادش افتاد عهد دیرین را روز اول که گاری اش را برد قول داده که رایگان ببرد بار روضه اگر به تورش خورد پیر مردی که در دوراهی بود این طرف دیگ نذری بی مزد آن طرف خانواده اش محتاج مرگ بر روزگار شادی دزد دیگ را برد عقل او می گفت مزد زحمت بگیر و عاقل باش که در این روزگار جایز نیست تنگدستی و کار بی پاداش دل ولی حرف دیگری میزد عهد دیرین بهانه دل بود پیرمرد از دلش حمایت کرد بس که این پیر خسته عاقل بود دیگ را برد مبلغی نگرفت دست خالی به خانه بر می گشت پیر مرد شکسته و تنها از گذشته شکسته تر می گشت تا به خانه رسید از بازار ناگهان مضطرب شد و حیران پشت در کفش های بسیار و داخل خانه مملو از مهمان از لب پنجره نگاه انداخت میوه های عجیب و رنگارنگ عطر ناب برنج ایرانی نالهٔ زعفران در هاونگ همسرش که ز خانه بیرون رفت دید مردش نشسته با حیرت گفت از دست پر رسیدن تو متحیر شدم خدا قوت تا تو از خانمان برون رفتی پیرمردی شریف و گاری کش دم در آمد و صدایم زد گفتم از پشت نرده فرمایش؟ بیقرارو شکسته چون مرغی که پر و بال بر قفس می زد عطش از چهر اش نمایان بود تشنه بود و نفس نفس می زد گفت این خوار و بار را داده است مادری قد کمان و آزرده ما بدهکار همسرت هستیم دیگ نذری برایمان برده هرکسی که ندارد عشق تورا تازه فهمیده که نداری چیست قصه کل عاشقان حسین قصه پیرمرد گاریچی ست ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجشنبه تون پراز عطࢪ بهشتے 🍃
↯☘️↯ اللهم صل علے فاطمھ و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد مااحاط بہ علمڪ ســــــــــــــــــــلام و روز بخیر خوشگلا امروز چه کاره اے رفیق؟ برنامه روزانه ات رو چطوری پرکردی ؟ بیا اخرهفته موݩ رو خوب رقم بزنیم💪 الهی هر کسی پنج نفر را به این کانال دعوت کنه 👌 مورد نگاه ویژه حضرت زهرا و پنج تن آل عبا قرار بگیره 🫶 و همین امروز حاجت روا بشه 😉 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
616.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹🌙⊹ ❜❜↲ عباس های زهرا دوباره در راهن تا مرهم باشند برای قلب هامون :)❛❛ ‹ 🌘 ›↝ ‹ 🎥 ›↝ ੭੭ لاله‌زارِدیگَری‌می‌رویَداَزخونِ‌شَهید ⊹🌙⊹ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت88 کوهستان‌از‌انفجار‌گلوله‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت89 مش‌برزو‌آن‌قدر‌ترسیده‌بود‌که‌نمی‌توانست‌ راست‌راه‌برود.‌خمیده‌خمیده‌افسار‌ گنده‌بک‌را‌می‌کشید‌و‌وسط‌ستون‌رزمندگان‌ گردان‌میثم‌زیر‌نور‌منورها‌حرکت‌میکرد.‌ از‌سنگر‌های‌بالای‌سرشان‌رگبار‌گلوله‌ی‌رسام‌به‌سویشان‌شلیک‌می‌شد.‌ فرمانده‌ی‌گردان‌جلوی‌ستون‌بود،‌فریاد‌زد:‌ «سنگر‌بگیرید.‌زود‌باشید!»‌ مش‌برزو‌نمی‌دانست‌با‌قاطرها‌چه‌کار‌کند.‌ نگران‌جان‌آن‌ها‌بود.‌قاطر‌های‌ترسیده‌را‌ به‌سختی‌پشت‌یک‌تخته‌سنگ‌کشید.‌ از‌سمت‌راست‌چند‌عراقی‌فریادزنان‌شلیک‌ کردند.‌ دو‌رزمنده‌که‌کنار‌مش‌برزو‌بودند‌به‌آتش‌ عراقی‌ها‌جواب‌دادند.‌ یکی‌از‌عراقی‌ها‌از‌پشت‌سنگرش‌نیمخیز‌شد‌ و‌با‌آرپیچی‌شلیک‌کرد.‌ مش‌برزو‌فقط‌آتش‌شلیک‌را‌دید‌و‌یک‌خط‌ قرمز‌سریع‌که‌به‌طرفش‌آمد.‌ موشک‌درست‌به‌شکم‌‌گنده‌بک‌خورد‌و‌او‌را‌به‌طرف‌دره‌پرت‌کرد‌و‌منفجر‌شد.‌ مش‌برزو‌با‌چشم‌هاي‌از‌حدقه‌بیرون‌زده‌ نمی‌توانست‌کشته‌شدن‌گنده‌بک‌را‌باور‌کند،‌هنوز‌گیج‌و‌بهت‌زده‌بود‌که‌باران‌گلوله‌ها‌ بر‌سرشان‌باریدن‌گرفت.‌ شاهین،‌قاطر‌چابک‌و‌سریعش‌از‌درد‌ زوزه‌کشید‌و‌لگد‌انداخت.‌ چند‌گلوله‌به‌شکم‌و‌گردنش‌خورده‌بود.‌ خون‌از‌جای‌گلوله‌ها‌فواره‌زد.‌ مش‌برزو‌گریه‌کنان‌کف‌دست‌هایش‌را‌روی‌ زخم‌گلوله‌ها‌گذاشت.‌ خون‌از‌لای‌انگشت‌هاي‌کلفت‌و‌زمختش‌ بیرون‌زد.‌شاهین‌لرزید‌و‌روی‌زمین‌افتاد.‌ دهانش‌کف‌کرد.‌ زبان‌پرزدارش‌از‌دهانش‌بیرون‌زد.‌ بخار‌از‌روی‌خون‌دلمه‌بسته‌اش‌بلند‌می‌شد.‌شاهین‌سرش‌را‌بلند‌کرد‌و‌به‌زمین‌کوبید،‌چند‌بار‌این‌کار‌را‌کرد.‌مش‌برزو‌از‌شدت‌بیچارگی‌ و‌ناراحتی‌ناله‌میکرد‌و‌اشک‌می‌ریخت.‌ شاهین‌برای‌بار‌آخر‌سر‌بلند‌کرد.‌ چشم‌به‌چشم‌مش‌برزو‌شد.‌ دهانش‌را‌تا‌می‌توانست‌باز‌کرد.‌ زبانش‌چرخید‌و‌بعد‌سرش‌شل‌شد‌و‌ روی‌زمین‌افتاد.‌دیگر‌نلرزید‌و‌تکان‌نخورد.‌ مش‌برزو‌‌ زار‌می‌زد‌و‌سرش‌را‌روی‌سینه‌آرام‌شاهین‌ گذاشته‌بود.‌ یک‌رزمنده‌با‌عجله‌به‌کنار‌مش‌برزو‌رسید.‌ ‌چي‌کار‌می‌کنی‌عموجان؟‌الان‌وقت‌گریه‌و‌زاری‌نیست.‌ قاطرهارو‌راه‌بنداز،‌باید‌برویم‌بالا.‌ مش‌برزو‌با‌پشت‌دست‌خونی‌اش‌ اشک‌هایش‌را‌پاک‌کرد.‌ بار‌شاهین‌را‌باز‌کرد‌و‌به‌سختی‌آن‌را‌بر‌پشت‌ لنگه‌جوراب‌انداخت‌و‌با‌طناب‌محکمش‌کرد.‌ نگاهی‌به‌جنازه‌شاهین‌انداخت‌ و‌بعد‌افسار‌لنگه‌جوراب‌و‌عقاب‌را‌کشید‌و‌ حرکت‌کرد.‌یک‌رزمنده‌با‌شلیک‌دو‌موشک‌ آرپیچی‌سنگر‌عراقی‌ها‌را‌که‌به‌شدت‌ مقاومت‌میکردند،‌منفجر‌کرد.‌ حالا‌راه‌باز‌شده‌بود.‌ منورها‌در‌آسمان‌نورافشانی‌میکردند.‌ □ □□ یوسف‌حالت‌تهوع‌پیدا‌کرده‌بود.‌ از‌بی‌سیمهای‌فراوانی‌که‌گوشه‌سنگر‌ فرماندهی‌بود،‌ سر‌و‌صدای‌رزمندگان‌و‌فرمانده‌ها‌می‌آمد‌ که‌به‌رمز،‌آخرین‌موقعیت‌خود‌را‌میگفتند‌ و‌راهنمایی‌می‌گرفتند.‌ یوسف‌از‌نوجوان‌زبل‌و‌باهوشی‌که‌هم‌زمان‌ با‌پنج‌بی‌سیم‌چی‌در‌تماس‌بود،‌پرسید:‌ «فرزادجان،‌از‌بچه‌های‌ما‌خبری‌نشد؟»‌ فرزاد‌یک‌گوشی‌بیسیم‌را‌به‌سیدعلی‌داد‌و‌ گفت:‌«گردان‌مقداده».‌ سیدعلی‌گوشی‌بی‌سیم‌را‌گرفت:‌ «مقدادجان‌به‌گوشم». فرزاد‌به‌یوسف‌نگاه‌کرد‌و‌گفت:‌ «شکر‌خدا‌حالشون‌خوبه.‌نگران‌نباش».‌ ‌می‌تونی‌کاری‌کنی‌من‌با‌یکی‌از‌بچه‌ها‌صحبت‌کنم؟‌دارم‌از‌اضطراب‌میمیرم.‌ هر‌کدوم‌باشه،‌عیبی‌نداره.‌ ‌ببینم‌چيکار‌می‌تونم‌برات‌بکنم.‌ کرامت‌که‌از‌شدت‌دلهره‌و‌هراس‌ ‌ناخنهایش‌را‌می‌جوید‌به‌یوسف‌گفت:‌ «هنوز‌دیر‌نشده.‌اجازه‌بده‌من‌برم‌کمک‌ ‌بچه‌ها».‌ یوسف‌خشمگین‌و‌عصبانی‌دق‌دلی‌اش‌ را‌سر‌کرامت‌خالی‌کرد:چندبار‌بگم‌نمی‌شه؟‌ تو‌باید‌‌همینجا‌پیش‌من‌بمونی. دیگه‌ام‌حرف‌نزن. ‌آقایوسف‌قسم‌میخورم‌دست‌از‌پا‌خطا‌نکنم.‌ تو‌رو‌جان‌مادرت.... ‌حرف‌اضافه‌نزن.‌بشین‌ببینم‌چی‌شده‌آخه. کرامت‌دوباره‌ناخن‌دست‌راستش‌را‌جوید.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧡 ای نبض زمان ذکر دعای فرج تو... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
رضا‌نریمانی985_76447466610789.mp3
زمان: حجم: 5.2M
|🎤|‌رضا |• |🎼|•|حسرت‌ دیدار|• میشناسی منو نوکر بد کار تو هستم جز بار گناه هیچی ندارم توی دستم حق داری اگه از من بیچاره برنجی بخشیدی هزاربار ولی بازتوبه شکستم😔 عاشق نشدم لایق دیدار تو باشم من با همه بودم ولی با تو ننشستم من نوکر پَست و تو نعم الامیری حق داری که از من هی رو تو بگیری من حقمه که لایق نشدم🥺 من حقمه چون عاشق نشدم💚...! | ♥️🪴| ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌