eitaa logo
ستاره شو7💫
760 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 ســــــــــــــــــــلامے بہ گرمی شلغم 🍋 و بہ شیرینے یہ لبوی حسابی🍉 و بہ لبخند شما عزیزاے دڵ 😍👋 الھی همیشه بخنـــــدے مھربونم الھی وقتی بہ عصب زندگیت نگاه مےکنے بگے سخت بود ولے ساختمش 😍💪 هم زندگےمو قشنگ ساختم هم خودمو و یہ الحمدلله ازته دل♥️ • ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
. یہ رازے رو درگوشے بهتون بگم؟ 😌 اونے کہ راحت از کناࢪ بدےبقیہ مےگذره اونے کہ دوست داࢪه بقیه خوشحال باشن اونے کہ اوڵ دست به تغییر خودش ميزنہ اونے کہ وقتی هست بقیہ حالشون خوبہ فرشــــــــــته های خدان ولے بالهاشون رو فقط خدا مےبینہ😍 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی جالب ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت91 یوسف‌گوشی‌بی‌سیم‌را‌به‌س
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت92 سیاوش‌افسار‌کوسه‌ی‌جنوب‌را‌رها‌کرد‌ و‌خودش‌را‌روی‌زمین‌انداخت.‌ بر‌سر‌دانیال‌فریاد‌زد:‌همه‌اش‌تقصیر‌تو‌شد،‌ اگه‌گیج‌بازی‌درنم‌یآوردی،‌این‌طوری‌ گم‌نمی‌شدیم‌و‌بین‌این‌تخته‌سنگها‌ سفیر‌و‌سرگردان‌نمی‌شدیم. دانیال‌چشم‌دراند‌و‌نعره‌زد: ‌حرف‌دهنت‌رو‌بفهم،‌واسه‌چی‌کاسه‌‌کوزه‌ها‌ رو‌سر‌من‌میشکنی؟ حالا‌هم‌گم‌شدنمون‌رو‌گردن‌من‌میا‌ندازی؟ ‌پس‌تقصیر‌کیه؟‌ هی‌بهت‌گفتم‌شوت‌بازی‌درنیار‌و‌عقب‌نمون،‌ اما‌گوش‌نکردی‌و‌اینطوری‌شد.‌ حالا‌چيکار‌کنیم،‌کدوم‌طرف‌بریم؟ دانیال‌چند‌دفعه‌خواست‌جواب‌سیاوش‌ را‌بدهد؛‌اما‌نتوانست.‌ افسار‌رخش‌را‌رها‌کرد‌و‌کمی‌آ‌ن‌طرفتر‌از‌ سیاوش‌روی‌زمین‌نشست‌ و‌به‌‌دیواره‌ی‌تخته‌سنگ‌عظیمی‌تکیه‌داد.‌ به‌آسمان‌نگاه‌کرد.‌آسمان‌در‌چند‌نقطه‌از‌ نور‌منورها‌روشن‌شده‌بود،‌اما‌بالای‌سرشان‌ هیچ‌منوری‌نبود.‌ در‌چند‌طرف‌رگبار‌گلوله‌های‌سرخ‌و‌رسام‌ روی‌سینه‌ی‌آسمان‌خط‌میکشیدند.‌ صدای‌شلیک‌و‌انفجار‌لحظه‌ای‌قطع‌ ‌نمیشد.‌ هر‌چهار‌قاطر‌آرام‌و‌راحت‌برگ‌درختچه‌های‌ وحشی‌را‌میخوردند‌و‌دم‌تکان‌میدادند.‌ دانیال‌با‌صدای‌خفه‌و‌ترسیده‌گفت:‌ «سیاوش،‌راستش‌....راستش»... ‌راستش‌چی؟ دانیال‌خودش‌را‌روی‌زمین‌کشید‌و‌به‌سیاوش‌نزدیک‌شد.‌صدایش‌لرزید: ‌قول‌بده‌که‌نخندی.‌قول‌میدی؟ ‌حرفت‌رو‌بزن.‌قول!‌ ‌من‌میترسم‌سیاوش.‌خیلی‌می‌ترسم.‌ سیاوش‌مکث‌کرد.‌بعد‌دست‌های‌ رعشه‌گرفته‌اش‌را‌مشت‌کرد‌و‌نجواگونه‌گفت:‌«منم‌می‌ترسم.‌این‌که‌عیب‌نیست.‌ کجاش‌خنده‌داره؟» دانیال‌کمی‌‌خوش‌حال‌شد.‌ نفس‌راحتی‌کشید‌و‌دوستانه‌گفت:‌ «فکرشم‌نمیکردم‌که‌تو‌بترسی».‌ سیاوش‌به‌سختی‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «منم‌فکرش‌رو‌نمیکردم‌که‌تو‌هم‌بترسی.‌عمرا.»‌ دانیال‌شانه‌اش‌را‌به‌شانه‌سیاوش‌چسباند.‌ انگار‌وجود‌سیاوش‌برایش‌دلگرمی‌بزرگی‌بود.‌ برای‌سیاوش‌هم‌همینطور‌بود.‌ ‌حالا‌چکار‌کنیم‌سیاوش؟‌از‌کدام‌طرف‌بریم؟‌ سیاوش‌آه‌کشید.‌به‌اطراف‌نگاهی‌انداخت‌ و‌گفت:‌«بدبختی‌این‌جاست‌که‌هر‌طرف‌ نگاه‌میکنی،‌شلیک‌می‌کنند‌و‌خمپاره‌می‌ترکه.‌معلوم‌نیست‌خود‌ی‌ها‌کجا‌هستند‌و‌دشمن‌ کجاست.‌خیلی‌اوضاع‌ناجوریه.‌ ‌بازم‌خوبه‌که‌قاطرها‌کنارمون‌هستند.‌ من‌میگم‌بلند‌شیم‌و‌از‌یک‌طرف‌همینطوری‌ راه‌بیفتیم.‌ از‌نشستن‌و‌دست‌روی‌دست‌گذاشتن‌ که‌بهتره.‌‌دیگه‌پاهام‌جون‌نداره.‌ الان‌چندساعته‌دور‌خودمان‌میچرخیم.‌ هیچی‌به‌هیچی.‌ دانیال‌بزرگترین‌ترس‌و‌هراسش‌را‌بروز‌داد: ‌سیاوش،‌اگه‌اسیر‌عراقیا‌بشیم‌چی؟‌چی‌به‌سرمون‌میآرند؟‌سیاوش‌پوزخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هیچی،‌واسمون‌نوشابه‌باز‌ ‌می‌کنند‌و‌کلی‌تحویلمون‌می‌گیرند.‌ بعد‌لباس‌نو‌و‌تمیز‌تنمون‌می‌کنن‌ و‌می‌آرندمون‌لب‌مرز‌و‌ می‌گویند:‌ «برو‌به‌سلامت.‌برو‌پیش‌مامان‌و‌بابا.‌ دیگه‌شیطونی‌نکنیدها.‌بار‌آخرتون‌باشه.‌ دفعه‌ی‌بعد‌این‌طوری‌مهربونی‌نمی‌کنیم‌ و‌پوست‌کله‌تون‌رو‌غلفتی‌می‌کنیم‌ تا‌آدم‌بشید!»‌ هر‌دو‌خندیدند.‌ یک‌منور‌درست‌بالای‌سرشان‌روشن‌شد‌ و‌صدای‌عجیبی‌درآورد. سیاوش‌به‌منور‌خیره‌شد‌و‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «گوش‌کن،‌چه‌صدای‌عجیبی‌داره؟‌ مثل‌اردک‌ وکوک‌می‌کنه!»‌ دانیال‌هم‌خندید‌و‌گفت:‌ «به‌خاطر‌همین‌بچه‌ها‌به‌منور‌می‌گویند‌ جوجه‌اردک‌زشت‌به‌خاطر‌صداش!»‌ یک‌نعره‌هر‌دو‌را‌از‌جا‌پراند:‌«قف!‌لاتحرک!»‌ سیاوش‌و‌دانیال‌مثل‌ترقه‌از‌جا‌پریدند.‌ تا‌آمدند‌ببینند‌صدا‌از‌کجاست،‌ یک‌قنداق‌اسلحه‌با‌ضرب‌و‌شدت‌به‌شکم‌ سیاوش‌کوبیده‌شد‌و‌یک‌مشت‌محکم‌ به‌دهان‌دانیال.‌سیاوش‌هقی‌کرد‌و‌دولا‌شد.‌ نفسش‌بند‌آمد.‌منور‌اول‌خاموش‌نشده‌ بود‌که‌منور‌دیگری‌بالای‌سرشان‌روشن‌شد.‌ دانیال‌با‌دهان‌پر‌از‌خون‌به‌پشت‌روی‌زمین‌ سنگلاخی‌افتاد.‌ سیاوش‌تا‌سر‌بلند‌کرد،‌قنداق‌اسلحه‌ به‌گیج‌گاهش‌کوبیده‌شد‌و‌با‌صورت‌روی‌زمین‌افتاد‌و‌از‌هوش‌رفت.‌ دانیال‌با‌دهان‌پر‌از‌خون‌جیغ‌زد.‌ اما‌قنداق‌اسلحه‌به‌فرق‌سرش‌خورد.‌ چشمانش‌سیاهی‌رفت‌و‌کنار‌سیاوش‌افتاد‌و‌دیگر‌چیزی‌نفهمید.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
💌 سلام نام خداست! و سلام علیکـــم یعنی؛ خدا با شماست. چه خوب است که آدمی در همـه کس خداوند را ببیـند ... ♥️ حاج اسماعیڵ دولابی •••••••••♡•••••••• ســــــــــــــــــــلام بہ روے ماه همتوݩ😍👋 دلبـــــر شیرینکاے خونہ ... حال و احوالتوݩ الھی به کام باشہ 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerبند باز.mp3
زمان: حجم: 1.5M
⚡️یعنی اگه یه لحظه حواسش پرت میشد و سقوط می‌کرد؛ حسابش با کرام‌الکاتبین بود ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
925.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما شاهد قشنگ‌ترین گل یا پوچ‌ تاریخ هستید🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز 🌤رو به عنوان شروع آیندت ببین نه ادامه گذشتت… صبح☀️🏡🌳 پیامی برای رسوندن داره اینکه هیچ تاریکی ای 🌘تا ابد نمی‌مونه روز قشنگتــــ بخیــــر خوشـــــــــــگل خــــــدا💖 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و‌دوستام.mp3
زمان: حجم: 1.9M
🧗‍♂حس می‌کردم لبه یه پرتگاه وایسادم یه جوری کرخت شده بودم که دلم می‌خواست فقط بیفتم رو تخت و بخوابم❗️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا