eitaa logo
ستاره شو7💫
760 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی جالب ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت91 یوسف‌گوشی‌بی‌سیم‌را‌به‌س
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت92 سیاوش‌افسار‌کوسه‌ی‌جنوب‌را‌رها‌کرد‌ و‌خودش‌را‌روی‌زمین‌انداخت.‌ بر‌سر‌دانیال‌فریاد‌زد:‌همه‌اش‌تقصیر‌تو‌شد،‌ اگه‌گیج‌بازی‌درنم‌یآوردی،‌این‌طوری‌ گم‌نمی‌شدیم‌و‌بین‌این‌تخته‌سنگها‌ سفیر‌و‌سرگردان‌نمی‌شدیم. دانیال‌چشم‌دراند‌و‌نعره‌زد: ‌حرف‌دهنت‌رو‌بفهم،‌واسه‌چی‌کاسه‌‌کوزه‌ها‌ رو‌سر‌من‌میشکنی؟ حالا‌هم‌گم‌شدنمون‌رو‌گردن‌من‌میا‌ندازی؟ ‌پس‌تقصیر‌کیه؟‌ هی‌بهت‌گفتم‌شوت‌بازی‌درنیار‌و‌عقب‌نمون،‌ اما‌گوش‌نکردی‌و‌اینطوری‌شد.‌ حالا‌چيکار‌کنیم،‌کدوم‌طرف‌بریم؟ دانیال‌چند‌دفعه‌خواست‌جواب‌سیاوش‌ را‌بدهد؛‌اما‌نتوانست.‌ افسار‌رخش‌را‌رها‌کرد‌و‌کمی‌آ‌ن‌طرفتر‌از‌ سیاوش‌روی‌زمین‌نشست‌ و‌به‌‌دیواره‌ی‌تخته‌سنگ‌عظیمی‌تکیه‌داد.‌ به‌آسمان‌نگاه‌کرد.‌آسمان‌در‌چند‌نقطه‌از‌ نور‌منورها‌روشن‌شده‌بود،‌اما‌بالای‌سرشان‌ هیچ‌منوری‌نبود.‌ در‌چند‌طرف‌رگبار‌گلوله‌های‌سرخ‌و‌رسام‌ روی‌سینه‌ی‌آسمان‌خط‌میکشیدند.‌ صدای‌شلیک‌و‌انفجار‌لحظه‌ای‌قطع‌ ‌نمیشد.‌ هر‌چهار‌قاطر‌آرام‌و‌راحت‌برگ‌درختچه‌های‌ وحشی‌را‌میخوردند‌و‌دم‌تکان‌میدادند.‌ دانیال‌با‌صدای‌خفه‌و‌ترسیده‌گفت:‌ «سیاوش،‌راستش‌....راستش»... ‌راستش‌چی؟ دانیال‌خودش‌را‌روی‌زمین‌کشید‌و‌به‌سیاوش‌نزدیک‌شد.‌صدایش‌لرزید: ‌قول‌بده‌که‌نخندی.‌قول‌میدی؟ ‌حرفت‌رو‌بزن.‌قول!‌ ‌من‌میترسم‌سیاوش.‌خیلی‌می‌ترسم.‌ سیاوش‌مکث‌کرد.‌بعد‌دست‌های‌ رعشه‌گرفته‌اش‌را‌مشت‌کرد‌و‌نجواگونه‌گفت:‌«منم‌می‌ترسم.‌این‌که‌عیب‌نیست.‌ کجاش‌خنده‌داره؟» دانیال‌کمی‌‌خوش‌حال‌شد.‌ نفس‌راحتی‌کشید‌و‌دوستانه‌گفت:‌ «فکرشم‌نمیکردم‌که‌تو‌بترسی».‌ سیاوش‌به‌سختی‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «منم‌فکرش‌رو‌نمیکردم‌که‌تو‌هم‌بترسی.‌عمرا.»‌ دانیال‌شانه‌اش‌را‌به‌شانه‌سیاوش‌چسباند.‌ انگار‌وجود‌سیاوش‌برایش‌دلگرمی‌بزرگی‌بود.‌ برای‌سیاوش‌هم‌همینطور‌بود.‌ ‌حالا‌چکار‌کنیم‌سیاوش؟‌از‌کدام‌طرف‌بریم؟‌ سیاوش‌آه‌کشید.‌به‌اطراف‌نگاهی‌انداخت‌ و‌گفت:‌«بدبختی‌این‌جاست‌که‌هر‌طرف‌ نگاه‌میکنی،‌شلیک‌می‌کنند‌و‌خمپاره‌می‌ترکه.‌معلوم‌نیست‌خود‌ی‌ها‌کجا‌هستند‌و‌دشمن‌ کجاست.‌خیلی‌اوضاع‌ناجوریه.‌ ‌بازم‌خوبه‌که‌قاطرها‌کنارمون‌هستند.‌ من‌میگم‌بلند‌شیم‌و‌از‌یک‌طرف‌همینطوری‌ راه‌بیفتیم.‌ از‌نشستن‌و‌دست‌روی‌دست‌گذاشتن‌ که‌بهتره.‌‌دیگه‌پاهام‌جون‌نداره.‌ الان‌چندساعته‌دور‌خودمان‌میچرخیم.‌ هیچی‌به‌هیچی.‌ دانیال‌بزرگترین‌ترس‌و‌هراسش‌را‌بروز‌داد: ‌سیاوش،‌اگه‌اسیر‌عراقیا‌بشیم‌چی؟‌چی‌به‌سرمون‌میآرند؟‌سیاوش‌پوزخند‌زد‌و‌گفت:‌ «هیچی،‌واسمون‌نوشابه‌باز‌ ‌می‌کنند‌و‌کلی‌تحویلمون‌می‌گیرند.‌ بعد‌لباس‌نو‌و‌تمیز‌تنمون‌می‌کنن‌ و‌می‌آرندمون‌لب‌مرز‌و‌ می‌گویند:‌ «برو‌به‌سلامت.‌برو‌پیش‌مامان‌و‌بابا.‌ دیگه‌شیطونی‌نکنیدها.‌بار‌آخرتون‌باشه.‌ دفعه‌ی‌بعد‌این‌طوری‌مهربونی‌نمی‌کنیم‌ و‌پوست‌کله‌تون‌رو‌غلفتی‌می‌کنیم‌ تا‌آدم‌بشید!»‌ هر‌دو‌خندیدند.‌ یک‌منور‌درست‌بالای‌سرشان‌روشن‌شد‌ و‌صدای‌عجیبی‌درآورد. سیاوش‌به‌منور‌خیره‌شد‌و‌خنده‌کنان‌گفت:‌ «گوش‌کن،‌چه‌صدای‌عجیبی‌داره؟‌ مثل‌اردک‌ وکوک‌می‌کنه!»‌ دانیال‌هم‌خندید‌و‌گفت:‌ «به‌خاطر‌همین‌بچه‌ها‌به‌منور‌می‌گویند‌ جوجه‌اردک‌زشت‌به‌خاطر‌صداش!»‌ یک‌نعره‌هر‌دو‌را‌از‌جا‌پراند:‌«قف!‌لاتحرک!»‌ سیاوش‌و‌دانیال‌مثل‌ترقه‌از‌جا‌پریدند.‌ تا‌آمدند‌ببینند‌صدا‌از‌کجاست،‌ یک‌قنداق‌اسلحه‌با‌ضرب‌و‌شدت‌به‌شکم‌ سیاوش‌کوبیده‌شد‌و‌یک‌مشت‌محکم‌ به‌دهان‌دانیال.‌سیاوش‌هقی‌کرد‌و‌دولا‌شد.‌ نفسش‌بند‌آمد.‌منور‌اول‌خاموش‌نشده‌ بود‌که‌منور‌دیگری‌بالای‌سرشان‌روشن‌شد.‌ دانیال‌با‌دهان‌پر‌از‌خون‌به‌پشت‌روی‌زمین‌ سنگلاخی‌افتاد.‌ سیاوش‌تا‌سر‌بلند‌کرد،‌قنداق‌اسلحه‌ به‌گیج‌گاهش‌کوبیده‌شد‌و‌با‌صورت‌روی‌زمین‌افتاد‌و‌از‌هوش‌رفت.‌ دانیال‌با‌دهان‌پر‌از‌خون‌جیغ‌زد.‌ اما‌قنداق‌اسلحه‌به‌فرق‌سرش‌خورد.‌ چشمانش‌سیاهی‌رفت‌و‌کنار‌سیاوش‌افتاد‌و‌دیگر‌چیزی‌نفهمید.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
💌 سلام نام خداست! و سلام علیکـــم یعنی؛ خدا با شماست. چه خوب است که آدمی در همـه کس خداوند را ببیـند ... ♥️ حاج اسماعیڵ دولابی •••••••••♡•••••••• ســــــــــــــــــــلام بہ روے ماه همتوݩ😍👋 دلبـــــر شیرینکاے خونہ ... حال و احوالتوݩ الھی به کام باشہ 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerبند باز.mp3
زمان: حجم: 1.5M
⚡️یعنی اگه یه لحظه حواسش پرت میشد و سقوط می‌کرد؛ حسابش با کرام‌الکاتبین بود ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
925.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما شاهد قشنگ‌ترین گل یا پوچ‌ تاریخ هستید🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز 🌤رو به عنوان شروع آیندت ببین نه ادامه گذشتت… صبح☀️🏡🌳 پیامی برای رسوندن داره اینکه هیچ تاریکی ای 🌘تا ابد نمی‌مونه روز قشنگتــــ بخیــــر خوشـــــــــــگل خــــــدا💖 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و‌دوستام.mp3
زمان: حجم: 1.9M
🧗‍♂حس می‌کردم لبه یه پرتگاه وایسادم یه جوری کرخت شده بودم که دلم می‌خواست فقط بیفتم رو تخت و بخوابم❗️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارم، یکی از دوستای ویژه‌ات باشم...🌱 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
الســــــــــــــــــــلام علیڪ یا فاطمہ ام البنیݩ سلام مهربونا روزتون پراز برڪت اهل بیتے 🌱 حال و احواڵ چطوࢪه؟ امࢪوز وفات شیࢪزݩ عرب هست ڪسی ڪه توی زمانه خودش تڪ بود از شجاعت و تربیت علمداࢪ چطوࢪے روزمون رو نورانے ڪنیم؟ 🌟ڪارهامون رو نذر ایشون ڪنیم و توی همه مسائل روز ازشون مدد بگیریم 🌟سفره ام البنیݩ بندازیم و باهمسایه و فامیل ثواب پارو کنیم 🌟روضه خونگے عالی هست اگر شرایطش رو دارید 🌟ختم سوره یس و هدیہ اون به خانوم ام البنیݩ 🌟توسڵ به ابوفاضل وخلاصه خیلی کارهای پرثواب دیگہ جانمونے از دستای پربرکت ابالفضل امروز اجر میده ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌