eitaa logo
ستاره شو7💫
760 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 سرود لبخند مادر 🎙 ✳️ #️⃣ #️⃣ #️⃣ #️⃣ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت94 ‌میترتم‌تیاوت.‌م ‌یترتم.‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت95 چنگ‌انداخت‌به‌یقه‌او‌و‌با‌دهان‌پرخون‌گفت:‌«این‌رخت‌بنه.‌داره‌درد‌می‌تته،‌یه‌تاری‌بتونید» رزمنده‌به‌آرامی‌یقه‌اش‌را‌از‌چنگ‌دانیال‌ خلاص‌کرد.‌به‌دوستانش‌نگاه‌کرد.‌ آن‌ها‌سر‌پایین‌انداختند.‌رزمنده‌به‌آرامی‌ گفت:‌«تو‌پیش‌بچه‌ها‌بمون».‌ و‌به‌دوستانش‌اشاره‌کرد.‌ یکی‌از‌آن‌ها‌جلو‌آمد.‌دست‌دانیال‌را‌گرفت‌ و‌برد‌پشت‌یک‌تخته‌سنگ‌نشاند.‌ به‌آرامی‌با‌چفیه‌اش‌خون‌دهان‌و‌صورت‌ دانیال‌را‌پاک‌کرد.‌صدای‌شلیک‌گلوله‌بلند‌شد.‌دانیال‌مجسمه‌شد.‌ بعد‌صورتش‌را‌به‌سینه‌رزمنده‌فشار‌داد‌ و‌ضجه‌زد.‌دیگر‌طاقت‌دیدن‌جسم‌بی‌جان‌ رخش‌را‌نداشت.‌ □ □□ اکبر‌به‌سختی‌نفس‌می‌کشید.‌ امدادگر‌زخم‌های‌سینه‌و‌پا‌هایش‌را‌ پانسمان‌کرده‌بود.‌ دیگر‌قدرت‌حرکت‌نداشت.‌ چشم‌چپش‌هم‌زیر‌لایه‌ای‌تنزیب‌خونی‌ پنهان‌شده‌بود.‌با‌چشم‌راست‌و‌سالمش‌ به‌یوسف‌نگاه‌کرد.‌نفس‌در‌سینه‌حبس‌کرد‌ و‌دردکشان‌گفت:‌ «نمی‌خواستم...‌این‌طوری...‌بشه...‌اما ...‌غافلگیر...‌شدیم...‌فقط...‌فقط ...‌پهلوون...نجات....پیدا‌کرد... قاطر‌های...‌دیگه...پرت...‌شدند...تو‌دره!»‌ یوسف‌به‌قاطر‌کوچک‌اندامی‌که‌اسمش‌ پهلوون‌بود،‌نگاه‌کرد.‌ بار‌پهلوون‌فقط‌آذوقه‌بود.‌ حالا‌رزمندگان‌گردان‌عمار‌بدون‌مهمات‌ و‌سلاح‌سنگین‌مانده‌بودند.‌ سه‌قاطر‌دیگر‌با‌بار‌مهمات‌و‌سلاح‌سنگین‌ کشته‌شده‌و‌توی‌دره‌سقوط‌کرده‌بودند.‌ یوسف‌خم‌شد‌و‌پیشانی‌اکبر‌را‌بوسید.‌ به‌سختی‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «تو‌کارت‌رو‌درست‌انجام‌دادی‌اکبرجان.‌ غصه‌نخور.‌خدا‌کریمه.‌یک‌کاریش‌می‌کنیم».‌ عزتی‌فرمانده‌گردان‌آ‌نطرف‌اکبر‌نشسته‌و‌غرق‌فکر‌بود.‌ به‌یوسف‌نگاه‌کرد‌و‌گفت:‌ «هر‌لحظه‌ممکنه‌پاتک‌عراقی‌ها‌شروع‌بشه.‌ بدون‌سلاح‌سنگین‌و‌دوشکا‌و‌مهمات‌ باید‌چي‌کار‌کرد؟»‌ ‌من‌می‌روم‌پایین‌و‌سلاح‌و‌مهمات‌می‌آرم.‌ عزتی‌سر‌تکان‌داد‌و‌با‌ناراحتی‌گفت:‌«از‌کجا؟‌مگه‌نشنیدی‌راه‌بسته‌شده‌و‌ ما‌محاصره‌شدیم؟‌اگه‌گردان‌های‌دیگه‌بتوانند‌محاصره‌را‌ بشکونند‌و‌ما‌رو‌نجات‌بدهند‌معجزه‌اس».‌ یوسف‌به‌اکبر‌که‌کنار‌یک‌تخته‌سنگ‌ دراز‌کشیده‌بود،‌با‌مهربانی‌گفت:‌ «تو‌استراحت‌کن.‌باشه؟»‌ بعد‌به‌عزتی‌اشاره‌کرد.‌رفتند‌آنطرف‌تر.‌ از‌کمی‌پایین‌تر‌صدای‌شدید‌درگیری‌و‌ تیراندازی‌می‌آمد.‌ آسمان‌کاملاً‌روشن‌بود‌و‌خورشید‌در‌حال‌ نزدیک‌شدن‌به‌وسط‌آسمان‌بود.‌ یوسف‌قبل‌از‌روشن‌شدن‌آسمان‌ به‌موقعیت‌گردان‌عمار‌رسید.‌ همان‌وقت‌فهمید‌که‌چه‌بلایی‌سر‌اکبر‌ و‌قاطرها‌آمده‌است.‌ اما‌دیگر‌دیر‌شده‌بود.‌ عراقی‌ها‌راه‌بازگشت‌را‌بسته‌و‌گردان‌را‌ محاصره‌کرده‌بودند.‌ مهمات‌در‌حال‌تمام‌شدن‌بود‌و‌هر‌لحظه‌ ممکن‌بود‌عراقی‌ها‌برسند‌و‌همه‌را‌اسیر‌کنند.‌ یوسف‌گفت:‌«من‌هرطور‌شده‌میروم‌پایین.‌ نمی‌شه‌دست‌دست‌کرد».‌‌ یوسف‌جان،‌این‌کار‌تو‌فایده‌نداره.‌ تا‌بروی‌و‌مهمات‌گیر‌بیاری‌و‌قاطر‌پیدا‌کنی‌ و‌بخواهی‌بیاری‌این‌جا،‌کار‌ما‌تموم‌شده.‌ یوسف‌با‌ناامیدی‌فریاد‌زد:‌«پس‌چه‌کار‌کنیم؟»‌ عزتی‌سر‌به‌آسمان‌بلند‌کرد‌و‌گفت:‌ «فقط‌باید‌دعا‌کنیم».‌‌هلیکوپتر‌چی؟‌نمی‌شه‌با‌هلی‌کوپتر‌سلاح‌و‌مهمات‌بیارند؟‌ ‌مگه‌ندیدی‌دو‌تا‌از‌هلیکوپترها‌را‌زدند؟‌ یوسف‌سرش‌را‌با‌دست‌هایش‌فشار‌داد‌و‌گفت:‌«دارم‌دیوانه‌میشوم‌.‌ای‌خدا!»‌ یوسف‌رفت‌و‌پشت‌یک‌تخته‌سنگ‌نشست.‌ خستگی‌و‌بی‌خوابی‌و‌اضطراب‌وجودش‌را‌ پر‌کرده‌بود.‌خون‌مثل‌تلمبه‌در‌سرش‌ صدا‌می‌کرد.‌ گلویش‌خشک‌شده‌بود.‌ توی‌دلش‌هر‌ذکر‌و‌دعایی‌که‌بلد‌بود،‌ خواند‌تا‌راه‌نجاتی‌پیدا‌شود.‌ پیشانی‌اش‌را‌به‌تنه‌سرد‌تخته‌سنگ‌کوبید‌ و‌به‌گریه‌افتاد.‌‌خدایا،‌نجاتمون‌بده.‌ نگذار‌دست‌دشمن‌ذلیل‌و‌بی‌آبرو‌بشویم‌.‌ ای‌خدا‌فرشته‌بفرست،‌نجاتمان‌بده!‌ ‌الله‌اکبر،‌الله‌اکبر!‌ صدای‌پرشور‌تکبیر‌ارتفاع‌را‌پر‌کرد.‌ همه‌به‌سمت‌راست‌ارتفاعات‌میدویدند‌ و‌تکبیر‌می‌فرستادند.‌ یوسف‌با‌سرعت‌از‌جا‌بلند‌شد.‌ عزتی‌دوان‌دوان‌از‌راه‌رسید.‌ یوسف‌را‌محکم‌در‌آغوش‌گرفت‌و‌با‌ خوش‌حالی‌گفت:‌ «یکی‌از‌نیروهات‌با‌چند‌قاطر‌سلاح‌و‌مهمات‌ آمده!»‌ یوسف‌تعجب‌کرد.‌ قرار‌نبود‌کسی‌جز‌اکبر‌به‌آن‌جا‌مأمور‌شود.‌ اکبر‌هم‌که‌زخمی‌و‌ناتوان‌آ‌نطرف‌تر‌ افتاده‌و‌سه‌تا‌قاطر‌هایش‌کشته‌شده‌بودند. یوسف‌به‌طرف‌جمع‌رزمنده‌ها‌رفت.‌ عزتی‌و‌چند‌نفر‌دیگر‌به‌سرعت‌در‌حال‌ خالی‌کردن‌بار‌مهمات‌و‌سلاح‌قاطرها‌بودند.‌ چشمش‌به‌کرامت‌افتاد‌و‌خشکش‌زد.‌ کرامت‌با‌پیشانی‌شکسته‌و‌پانسمان‌شده‌ و‌دست‌مجروح‌که‌با‌یک‌پارچه‌خونی‌ از‌گردنش‌آویزان‌بود،‌به‌یوسف‌لبخند‌زد.‌ یوسف‌هیچ‌وقت‌به‌آن‌گیجی‌و‌منگی‌نشده‌ بود.‌چنان‌محکم‌کرامت‌را‌در‌آغوش‌گرفت‌ که‌کرامت‌از‌درد‌ناله‌کرد.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
هدیه به روح همه شهدا و مادران شهدا صلوات 💖
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺⃟⃟🍃 🌧 کاش باران بودی که همه نگران نیامدنت، میشــدند... 🍃 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
🤔 🧠 تصویر بالا ، 🧠 بیانگر چه کلمه ای است ؟! 💡 راهنمایی : 👈 ۸ حرفی و از تره بار است . ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
وقتی بچه هاتو پارک میبری 😄😄😄😄 . ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
سلام بچه‌ها صبحتون به خیر و پر از عشق ❣️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
@bornamontazerمن و دوستام- امتحان بخشیدن.mp3
زمان: حجم: 1.8M
🍊آخه چرا آقاجون همه خرمالوها رو می‌بخشه؟ چرا برای خودمون نگه نمی‌داره؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌