ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم محمدجواد آهسته در حیاط را باز کرد. 🚪 مادرش در حياط مشغول آب دادن به شمعدانی ها بود.
⊰•📓🐾•⊱
.
⊰•📓•⊱¦⇢#رمان
⊰•📓•⊱¦⇢#قسمت_چهارم
محمدجواد هنوز از روی تخت بلند نشده بود که چشمش به پدرش افتاد. او در چارچوب در ایستاده بود و به او نگاه می کرد.🕺🚪
- سلام بابا.. کی اومدین؟
🧔 - سلام عزیز بابا، تازه اومدم، خوبی؟
- بله.
🧔- پسرم ما داریم میریم، اگه دوست داری میتونی با مابیای.
- نه بابا دوس دارم خونه بمونم.
🧔- آخه این اولین باره که قراره چند ساعت توی خونه تنهابمونی.
- شما بهم اجازه داده بودین...
🧔- بله... اما اون برای قبل از زخمی شدنت بود، تازه مامانت هم از اول با این قرار مردونه مخالف بود.
🤗 بابا به سمت محمدجواد رفت و دست هایش را روی شانهی محمدجواد گذاشت. پیشانی اش را به پیشانی پسرش چسباند و گفت:
🧔«اگه پشیمون شدی و کمی میترسی، میتونیم دوتایی این مشکل رو حل کنیم... مثل دوتا مرد.»
🤩محمدجواد که از شنیدن کلمه ی مرد خوشحال شده بود، گفت:
😌«نه بابا من مَردَم. از تنهایی نمی ترسم. اصلا با هم این قرار روگذاشتیم. که من ثابت کنم از تنهایی نمی ترسم.
🧔بابا پیشانی محمد جواد را بوسید و ادامه داد: «مَرد من! ما رفتیم. مراقب خونه باش!» بعد چشمگی زد و از اتاق خارج شد.
🕰بعد از چند دقیقه صدای در حیاط به گوش محمدجواد رسید. یعنی اینکه از همین لحظه محمدجواد در خانه تنها بود و میتوانست عملیات را شروع کند.
📌ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
سلام دوستان گلم 😍
دلبند های ادمین 🤩
دوستتون دارم هوارتا 🤗
سلام صبحـــــ🌞ـــــتون بخیر🌹🌿🌹🌿
ستاره شو7💫
هر نفر از شما 1_ده تا دعوت نامه بدین به دوستاتون و بیارین کانال ستاره شو @setaresho7 ۲_ در برنام
پیوی سوال کرده بودین برای چالش یکم اصلاح کردم پستش رو
براتون لینک آپارات برنامه قصه ها و تلاوت را گذاشتم که اگر آشنایی ندارین با این برنامه آشنا بشین
کافیه این ده نفر را که به تازگی در یکی از این طرح ها میخواهند ثبت نام کنند، دعوت کنین کانالمون و شماره هاشون را برای من بفرسین ✌️✨
و جایزه بگیرین 🎁 به همین راحتی 😇
#چالش
یادتون نره مشارکت های شما امتیاز داره 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آبان ماھــــ😍ـی هــا ݓولڐتون مباࢪڪــــ
🎊🎉🎊🎀
👏👏👏
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
زهرا نشسته بود و تکالیف مدرسه رو انجام میداد
و نیم نگاهی هم به ساعت می انداخت
صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید...
دل تو دل زهرا نبود که
زنگ خانه به صدا در آمد. نگاهی به مادرش انداخت که بر سر سجاده به نماز مشغول بود،
دوید سمت درب خانه و درب را باز کرد.
با دیدن جعبه دست پدرش
برقی در چشمانش درخشید و به هوا پرید و گفت
سلام بابایی 🤩
پدر زهرا او را در آغوش کشید و سمت اتاق رفت و به مادر زهرا سلام کرد.
مادر زهرا هم در حال نماز جواب سلام پدر را داد
زهرا رو به مادرش کرد و گفت:
😱ای واای مامان نمازت باطل شد حرف زدی داخل نماز. 😐
🙂اما دوستان گلم نماز مادر زهرا صحیح بود
شما میدونید چرا؟؟!!
#احکام
#ادمین_نوشت
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
«🖇♥️»
.
با این 4 جمله خودتو به جلو هل بده🙂🌿
«🖇♥️»↫
#روانشناسی_تایم
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╰─┈➤ 😄͜͡❥••[•🍃⃟🍋
شوخی فقط این😂😂
❅•| #بخندیم 🤣|•❅
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
#انگیزشی
به اين فكر نكنيد كه چه روزهايى رو از دست داديد...
به اين فکر کنید كه چه روزهايى رو نبايد از دست بدید... !🦋✨
سلام صبحـــــ🌞ـــــتون بخیر🌹🌿🌹🌿
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
#بازی
TAMARIN
ماجراجویی در دنیایی جذاب
از سری عناوین پلتفرمر به صورت سهبعدی در سبک ماجراجویی است . داستان بازی Tamarin شما را وارد دنیایی جذاب میکند که باید در محیطهایی همچون بیابان، کوهستان و جنگل سفر کنید و به مبارزه با حشرات و موجودات موذی بپردازید و آنها را از بین ببرید.
مناسب برای بچه های بالای 12 سال ✌️
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╭─━─━─• · · ·
#استوری | #story📱
.
.
🎥 #موشن_گرافیک
🔹 از رژیم مصرف رسانه ای چه میدانیم؟!
#ایران
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
راستی بچه های ورزشکارمون🤸♀🤸♂ پیوی عکس های موفقیت هاشون را بفرستن برای دوستانشون به اشتراک بزارم 💪🙃🙂
ستاره شو7💫
⊰•📓🐾•⊱ . ⊰•📓•⊱¦⇢#رمان ⊰•📓•⊱¦⇢#قسمت_چهارم محمدجواد هنوز از روی تخت بلند نشده بود که چشمش به پدرش افت
#رمان
#قسمت_پنجم
🕺کمی پایش را خم و راست کرد تا مطمئن شود می تواند از پله ها پایین برود.
🙍♂از روی تخت بلند شد و از کمد لباسهایش، یک دست لباس چریکی بیرون آورد._ این لباس را پدرش به خاطر شاگرد اول شدن برایش خریده بود.
👨🌾لباسهایش را عوض کرد. دستبند پلاستیکی اش را در جیبش گذاشت و ساعت «بن تن» را بر دستش بست.
زمانی که اینها را می خرید، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی از آنها برای دستگیری آدم فضاییها استفاده کند.🔗
تفنگ آبپاشش را برداشت و مخزنش را پر از آب کرد. شنیده بود فضاییها از آب میترسند.🔫
🔦 چراغ قوه ی کوچکی را در کوله اش گذاشت.
به نظرش همه چیز کامل شده بود.
وسط اتاقش ایستاد و همه جا را نگاه کرد تا اگر چیزی را فراموش کرده به چشمش بخورد و بردارد، اما همه چیز تکمیل بود.
به سمت آینه ی اتاق رفت. 🎨جعبه ی آبرنگش را از کشوی میز درآورد و با رنگ سیاه آبرنگ هر طرف صورتش دوتا خط سیاه کشید.
🙂با دیدن خودش در آینه لبخند زد. کوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد.
🚪در اتاق های محمدجواد و خواهرش کنار هم بود.
روبه روی آن دو اتاق، اتاق پدر و مادرش بود. از کنار اتاقها رد شد تا به آشپزخانه رسید.
چند لحظه ای ایستاد و با خودش فکر کرد که
🤔 «اگر او را بدزدند شاید غذاهای فضایی خوشمزه نباشد، پس بهتر است کمی خوراکی بردارد.»
داخل آشپزخانه رفت، توی یخچال سرکی کشید و چند موز و سیب برداشت. 🍌🍎🍏
در کابینت بالای ظرفشویی را باز کرد. چند بسته شکلات برداشت.🍫🍫
یک ساندویچ پنیر و گردو هم درست کرد و همه را در کوله اش گذاشت. 🌮
زیپ کوله اش را بست و آن را روی دوشش انداخت. از آشپزخانه خارج شد.
🚪 از کنار اتاق پذیرایی که دقیقا روبه روی ورودي آشپزخانه بود گذشت و در خانه را باز کرد و وارد ایوان شد.
به سرعت کفشهایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شد.
به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و مهتابی بود و نسیم ملایمی میوزید.
🍃نسیم شاخه های درخت داخل حیاط را به حرکت درآورده بود. در همین لحظه به یاد نامه اش افتاد.کمی فکر کرد، اما یادش نیامد با نامه چه کرده است.
🚪 به اتاقش برگشت و داخل جیب لباسش را گشت. خبری از نامه نبود. به یاد تصادفش با حبیب آقا افتاد. با خودش فکر کرد که احتمالا نامه همان جا افتاده است.
🔄یا باید عملیات را در شب دیگری انجام میداد و یا بدون نامه و رد و نشان، عملیات را ادامه میداد.
💪تصمیمش را گرفت: هرطور شده باید امشب عملیات را انجام میداد.
به راه پله زیرزمین برگشت، پله ی اول را به سمت زیرزمین پایین رفت. کمی ترسیده بود، اما پله ها را یکی یکی پایین رفت.
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7