eitaa logo
ستاره شو7💫
752 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
@Elteja | کانال اِلتجا17.mp3
زمان: حجم: 12.1M
▪️" " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت هفدهم: حَماة، حِمص، مرشاد و ... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه همه پسرا😂😂😂 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
413.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤وقتی کمک مادرت ظرف هارو می‌شویید حتما برای حفاظت از دست هاتون از این ترفند استفاده کنید 😉🌸 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
با توجه به تصویر 6 حیوان در تصویر وجود دارد. ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
تشکر از دوستای عزیزی که پاسخ صحیح به تصویر تست هوش دادند 👇👇 عماد احمدی علی احمدی مبینا مرادی نازنین زینب ابراهیمی رضا عزیزی یونس طاووسی ماهان امینی نگار جعفری مهدی ابراهیم عابدی ندا شاه پری حدیثه قدیری فاطمه زهرا احمدی محدثه بیاتی 👏👏👏👏👏
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_نود_و_چهار حرف راء گل تنوین را نوازش کرد و نون ساکن در کنار حرف راء نشست. برهان ادامه
محمدجواد نگران کلمه «نبرد» بود که پرونده‌ای با بال‌های بزرگ و پنجه‌های قوی از میان شاخه‌های در هم تنیده خود را به آن‌ها رساند و کنار برهان نشست و بال‌هایش را پشتش گره زد و گفت: «سلام. من هُما، راهنمای مسیر تعالی و رشد جسمِ تو هستم آقای محمدجواد.» محمدجواد از هیبت و بزرگی هما ترسیده بود. روزهایی را به خاطر آورد که پدربزرگ برایش از همای افسانه‌ای صحبت کرده بود، اما آن همای مهربان قصه‌ها کجا و این همای جدی و خشک کجا. چند لحظه بعد پرنده‌ی جوان و کوچکی از پشت یک درخت کهنسال بیرون آمد و گفت: «سلام من سلوا هستم. راهنمای تو در مسیر تعالیِ روحت.» سپس پرواز کرد و روی زمین نشست. سلوا پرنده‌ی تیز و سریعی بود. این را از پرواز کردن و حرکتش می‌شد فهمید. محمدجواد نفس راحتی کشید. حداقل دیدن این پرنده‌ی کوچک و مهربان می‌توانست به او آرامش دهد. هما گفت: «دوست عزیزم برهان! با اجازه‌ی شما، ما به همراه محمدجواد به نقطه‌ی خلوتی می‌ریم تا با آرامش به تمریناتمون بپردازیم.» برهان گفت: «حتماً. بفرمایید خواهش می‌کنم.» ناگهان ذال از میان حروف گفت:«من هم می‌تونم بیام؟ آخه من دلم برای محمدجواد تنگ می‌شه.» محمدجواد که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت ناخودآگاه به چشمان ذال نگاه کرد. دیگر خبری از رنگ پریده نبود و به جای ترس، یک اراده‌ی قوی در چشم‌هایش دیده می‌شد. برهان لبخندی زد و گفت: «تصمیم با این دو تا راهنماست.» محمدجواد به خودش آمد. حضور یک آشنا برایش دلگرمی بود. با صدایی سرشار از اضطراب گفت: «لطفاً اجازه بدید بیاد. اون دوست منه.» سلوا نگاهی به ذال انداخت. چهره‌ی معصوم ذال او را جذب کرده بود. سلوا گفت: « از نظر من اشکالی نداره.» و رو به هُما کرد و پرسید: «از نظر شما چی؟» و منتظر جواب ماند. هُما صدایش را صاف کرد و گفت: «به شرط اینکه توی دست و پا نباشه.» ذال از خوشحالی روی زمین بند نبود و مدام بالا و پایین می‌پرید. سپس هُما ادامه داد: «زودتر باید حرکت کنیم، محمدجواد و ذال بیاید سوار شید.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
@Elteja | کانال اِلتجا4_5780849547454451114.mp3
زمان: حجم: 9.6M
▪️" " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت هجدهم: منزلگاه‌های عسقلان و جبل‌جوشن ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀