eitaa logo
ستاره شو7💫
753 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
چےباهاش‌‌میبینی‌ وجسٺوجو‌مےکنے...☝️🏻
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاسب خلاق و انتگرال بادام هندی😁 دیگه نگید درس به درد نمی خوره😯 هفته دیگه قشنگ لباساتون بپوشید اماده مدرسه بشین 😶‍🌫🤓 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
شهادت اقاجانم رو خدمت همه ستاره های کانالم تسلیت عرض میکنم ان شاالله به زودی زیارتشون نصیب همتون بشه 🥀
اینم دست های مخفی شده در تصویر 😉 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
سخت بود؟ اکثرا غلط جواب دادند ۱۸ دست میشه فاطمه زهرا احمدی محدثه بیاتی درست جواب دادند 👏👏👏👏
↻🫕🍿••|| . . 🙃🙂 # چیپس ترد و بانمک به سبک امروزی 😍😍 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_شش زمان زیادی نگذشته بود که محمدجواد همراه سلوا از اتاق تمرین بیرون رفتند و هُما و
سلوا جواب داد: «این قلعه مثل منطقه‌ی آموزشِ مشترک، یکی از مکان‌های مشترک بین باغ های قرآنه. تو اولین کسی نیستی که اینجا تمرین کردی و آخری هم نخواهی بود.» محمدجواد به شمشیرها، تیروکمان ها، پتک ها و سپرها نگاه کرد. از صمیم قلب دوست داشت یکی از این‌ها برای او باشد. سپس پرسید: «آیا کسی بوده که نتونه موجود تاریکی رو شکست بده؟» _ کسانی که خودشون نخواستن تا با موجود تاریکی بجنگند و قدرت بزرگ هستی رو فراموش کردند. _ قدرت بزرگ هستی؟ _ بله، قدرت بزرگ هستی خداست. خدایی که ما رو آفریده و قدرت واقعی دارد. دوست داری یکی از این‌ها رو داشته باشی؟» محمدجواد از خوشحالی گل از گلش شکفته بود: _ یعنی می‌شه؟ _ بله می‌شه. محمدجواد به سراغ یکی از شمشیرها رفت تا آن را برای خودش بردارد، اما سلوا جلویش را گرفت و ادامه داد: «شدن که می‌شه... اما این تو نیستی که سلاح رو انتخاب می‌کنی. بلکه سلاح، تو رو براساس نامه‌ی اعمالت انتخاب می‌کنه.» _براساس نامه‌ی اعمال؟ _ بله... کوله‌ات کجاست؟ _ ای وای! کلاً یادم رفته بود، فکر کنم پیش برهان جا گذاشتم. _ تو جا گذاشتی و من آوردم. برو روی اون صندلی بشین.» محمدجواد به سمت انتهای اتاق رفت و روی صندلی روبه روی میز نشست. سلوا نیز پشت میز نشست و از زیر پایش کوله ی محمدجواد را بیرون آورد و به دست محمدجواد داد و گفت: «از داخل کوله استوانه رو که سیمرغ به تو داد، بیرون بیار.» محمدجواد کوله‌اش را باز کرد و استوانه را بیرون آورد. با کمی شک و دودلی برگه‌ی داخل استوانه را بیرون آورد و به دست سلوا داد. سلوا نامه را نگرفت و گفت: «باید خودت بخونیش.» - من که قبلاً خوندمش. - حالا بخونش. محمدجواد با نگرانی نامه را باز کرد، چون اصلاً دلش نمی‌خواست که سلوا از وجود لکه‌های سیاه آن با خبر شود، اما با چیز عجیبی روبه رو شد. آن نامه‌ی خاکستری با لکه‌های تیره، حالا سفید شده بود بدون کوچک‌ترین لکه‌ای. محمدجواد نفس عمیقی کشید و با خوشحالی گفت: «چطور همش پاک شده! من که باورم نمی‌شه.» - چی پاک شده؟» - هیچی... هیچی! سلوا لبخندی زد و گفت: «اگه منظورت لکه‌های خاکستریه، باید بگم که این خواست واقعی قلبت بوده و کسی که تو بهش بدی کردی تو رو بخشیده. تو دعا کردی و خدا هم دعات رو قبول کرد. حالا پاشو باید بریم تا ببینیم کدوم سلاح تو رو انتخاب می‌کنه.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا