پرنده ای است که حتی اگر وارونه اش هم کنید باز پرنده است.😍
#تست_هوش
تا یکشنبه جواب بدین ☝️
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
مثلا تـو از راه آمده باشی ..
و مـن از جان برایت مایـه بگذارم.
تـو سرم را به دامن بگیـری،
مـن غرق لبخندت شـوم،
مـن بپرسم: وفـا کردم؟!
تـو بگویی: دربھشتهمکنارمهستی!
جوانیاستوهزار آرزو...
آرزوکهبرجوانانعیبنیست...
#عزیز_دل_زهرا
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
مثلا تـو از راه آمده باشی .. و مـن از جان برایت مایـه بگذارم. تـو سرم را به دامن بگیـری، مـن غرق
لبخند امام زمان عجل الله همراهتون باشه 😊
برای کودکان فلسطینی خیلی دعا کنید 🙏
ایقدس!ظهورِ«مُنتَظَر»،نزدیکاست...
خورشید،دمیدهوسحر،نزدیکاست...
درسنگرطوفانیِخود،برپاباش...
یکندبهبخوان!بدانفرجنزدیکاست...
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
🕊« #یاصاحب_الزمان»↶
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
سلام به ستاره های درخشان کانال ستاره شو 😍
بعدازظهر پاییزی تون بخیر 🍂
سرحال و بانشاط هستین؟!
✨✨✨✨✨
پیامبر (ص) اومدنــــــــــــــــــ
که عادت های اشتباه و بکوبن و جاش عادت نو بسازن🙃👏👏
✨✨✨✨✨
😢سختی زیاد کشیدن اما.....
مهم اینکه تلاش کردنـــــــ💪
توکل کردنـــــ🤲
و تونستن نتیجه های قشنگی رو به وجود بیارن👏👊
❤️❤️❤️
❇️ پس تو هم الگو بگیر👊
❇️ پاشو 💪
❇️ تلاش کن💪
❇️ توکل کن🤲
❇️ شکست و😢
❇️ سختی هست😣
❇️ اما توکل که باشه🙏
❇️ همه چی حلہ😎
❇️شروع کن
#والپیپر
#انگیزشی
#طوفان_الاقصی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا جنگ؟؟! چرا خونریزی؟😐
#طوفان_الاقصی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
چرا جنگ؟؟! چرا خونریزی؟😐 #طوفان_الاقصی ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو
دوست دارم نظرات شما رو بشنوم
نظر شما راجع به حوادث اخیر و جنگ فلسطینی ها و صهیونیست چیه؟!
#چالش
این هفته رو همین موضوع میگذاریم
برای همدردی با نوجوانان فلسطینی چه پیامی براشون داری
با صوت فیلم دلنوشته نقاشی هرچی دوست داری احساست رو بیان کن 😊
🌸ســــــــــلـــــام
چطور ، مطورید ✌️
چہ خبر از درس و مدرسه و دانشگاه👊
🎖دیگه وقته اینکہ بریم تو کار مرور و تثبیت حافظه 👆
#محصلانه
#والپیپر
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بخندیم🤣
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_چهارده بر روی یکی از درها جای مستطیل شکلی قرار داشت. به نظرش شبیه جایی بود که روی
#رمان
#قسمت_صد_و_پانزده
مارِد گفت:
«چی شد؟ بازوت اوف شد؟ حواست باشه دیگه با بزرگ تر از خودت در نیفتی.»
و گلولهی دیگری به سمت محمدجواد پرتاب کرد. ناگهان محمدجواد به یاد اتاق تمرین افتاد. چشمهایش را بست و با دقت گوش کرد. صدای حرکت گلولهها را میشنید. با ساعد و پاهایش از خودش دفاع میکرد، اما جای ضربات آتش میسوخت.
مارِدگفت:
«خوبه... پس یه چیزهایی هم بلدی. حالا ببینم با این چیکار میکنی؟»
مارِد دستانش را در بالای سرش به شکل دایره چرخاند و گلولهای بزرگ از آتش را به سمت محمدجواد پرتاب کرد. محمدجواد ناخودآگاه دستش به سمت ایلیا رفت. چشمهایش را بست و ایلیا را بلند کرد تا با آن از خودش دفاع کند. در همین حال فریاد زد:
«لا حَولَ و لا قُوَةً إِلَّا بِالله العَلیِ العَظيم» زمانی که چشمهایش را باز کرد مارِد روی زمین افتاد بود. از برخورد گلولهی آتش با ایلیا، گلوله به سمت مارِد کمانه کرده بود و او را به زمین انداخته بود. نگاهی به شمشیرش انداخت. ایلیا گفت:
«این ذکر یعنی هیچ نیرو و حرکتی نیست مگر به وسیلهی خدای والا و بزرگ.»
محمدجواد نفس نفس زنان به روبهرویش نگاه کرد. مارِد با خشمی که در صدایش موج میزد گفت:
«دیگه باهات شوخی ندارم.»
و در میان دستش شمشیری از شعلههای آتش درست کرد و ادامه داد:
«من با هرکسی که ایلیا رو در دست داره
دشمنم؛ چون فقط دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) هستند که این شمشیر رو در دست میگیرن و تو محبت اونها رو در دل داری. ما تلاش میکنیم که دوستداران این خانواده رو به جهنم بفرستیم، پس باید بری به جهنم.»
و با شمشیرش به محمدجواد حمله کرد. محمدجواد طوری ایلیا را در دست میچرخاند که انگار ایلیا دستانش را حرکت میدهد. محمدجواد دوباره صدای ایلیا را میشنید. ایلیا گفت:
«محمدجواد با من بخون، بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحيم الله لا إله إلاّ هو الحىُّ القَيوم...» محمدجواد شمشیرش را در دستش میچرخاند و همراه ایلیا میخواند:
«الله ولىُ الذينَ أمنوا يُخرجُهم مِنَ الظُّلماتِ إِلَى النُّور و الذينَ كَفَرُوا أوليائهم الطاغوت يُخرِجونَهم مِن النورِ إلى الظُّلُمات أُولئِك أصحابُ النارِ هُم فيها خالِدون»
آیه که تمام شد، نوری در آسمان چرخید، سپری شد و در میان دست محمدجواد نشست. ایلیا گفت:
«این سپرِ آیت الکرسیه، میتونی باهاش از خودت دفاع کنی.»
مارِد که ترسیده بود فریادی زد و گفت:
«چی داری با خودت میگی؟! این سپر از کجا اومد؟! دیگه زمان بازی تموم شد... منم یارانِ خودم رو دارم.»
و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. گرز بزرگی از اعماق آتش به بیرون پرتاب شد. گرز را در دستش گرفت و آن را به سمت محمدجواد پرتاب کرد. محمدجواد روی زانویش نشست و پشت سپر پنهان شد. گرز با برخورد به سپرِ نورانی تکه تکه شد.
محمدجواد روی پایش ایستاد و به مارِد گفت: «این هدیهی
یارانت بود؟!»
مارِد مانند شیر زخمخورده با شمشیرش به سمت محمدجواد حمله کرد، صدای برخورد شمشیرشان باهم در فضا پیچیده بود. محمد جواد مانند یک جنگجوی واقعی میجنگید.
فریاد بلندی از داخل شکاف شنیده شد. محمدجواد به سمت صدا چرخید و تمرکزش را از دست داد. مارِد از موقعیت استفاده کرد و شمشیر آتشینش را در شکم محمدجواد فرو برد. چشمان محمدجواد سیاهی رفت. صداهای اطراف را به زحمت میشنید. صدا میگفت:
«من حتماً باید به شما بیعرضهها کمک کنم. این فقط یه پسر بچه بود.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀