eitaa logo
ستاره شو7💫
721 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‏لا تَخَفْ وَ لا تَحْزَنْ إِنَّا مُنَجُّوك 🤍 نترسیا... ناراحت نباشیا... خودم هواتو دارم، نجاتت میدم🦋 امضا: دوستت، خدا... 🌱 سوره عنکبوت، آیه ۳۳ 🌻 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
مادرم هر سال میگه نمی‌خوام برای روز مادر واسم کادو بگیری، تو فقط آدم باش. اما من براش کادو می‌گیرم، راحت‌تره 🦦 شما چی 🙃
که جان را فرش مادر می‌توان کرد...❤️
اینا رو گفتم آماده تون کنم واسه روز مادر 🦦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دعای قشنگی خدایا! سرنوشتمونو رو انقدر قشنگ بنویس که مادرم از ته دل بخنده... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
حرفاتونو بزنید برای مادرتون میزاریم کانال تا چهارشنبه روزی یکی یا دوتا 😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
#تست_هوش #تست_بینایی 👀 "ستاره" را میان گربه ها پیدا کنید‼️ ‌‌‎‌‎‌‌ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @seta
سلام به همه دوستای گلم که جواب تست هوش را فرستادند دمتون گرم که فعال و با نشاط جواب دادین ممنون از لطف، و ارادتتون به ادمین 😍 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 مهدی ابراهیم عابدی فاطمه زهرا ملاشریفی اسما فدائی جواد امید حجت علی حجت علی جزینی زهرا اسدی حدیثه قدیری معصومه براتی مبینا گردفروشانی ماهان امینی فاطمه صادقی سلام ابوالفضل امانی امیر علی قاسمی امیر محمد قاسمی مصطفی قلع ریز ساغر یزدانی علی احمدی فاطمه نصر اصفهانی محمد جواد اشراقی محدثه بیاتی سمیه اسداللهی .راضیه بیدرام از استان اصفهان فاطمه زهرا احمدی فائزه مظاهری مهسا عسگری نگار جعفری عماد احمدی هانیه جمالی مبینا زراعتی زهرا آهنین مشت نازنین زهرا عابدی مطهره مرتضائی مهشید بورونی زینب عسکری نرگس باقری طادی کوثر باقری محمد سجاد باقری فاطمه زهرا بیغمیان محمد عرفان صدارت
20.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 آموزش ساخت ربات کنترلی ساده با کارتن 🤖 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هشتم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 درحالی‌که برای برگشتن به خانه، حتی پول خرید
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 علیرضا ماشین نقره‌ای متالیک آخرین مدل، توی کوچه، درست در خانه‌مان پارک شده بود. از سر کوچه که پیچیدم، تندش کردم. بچه‌ها دوروبر ماشین می‌پلکیدند. از یکی‌شان پرسیدم: «ماشین مال کیه؟» ــ مهمان‌های عموحیدرند! عموحیدر همسایه‌ی دیوار به دیوارمان است. پیرمرد پینه‌دوزی که از اول دنیا همسایه‌ی ماست. من جیک‌وپوکش را می‌دانستم. او هم از زیروبم زندگی ما خبر داشت. از روزی که یادم می‌آید تنها بود. مادرم می‌گوید زنش سرِ زا رفته. نه بچه مانده و نه مادر بچه. عموحیدر هم بعد از آن سراغ کسی دیگر نرفته. مانده تنها و بی‌کس. شاید اگر من جای عموحیدر بودم به همه‌ی دنیا اخم می‌کردم، اما او این‌طوری نیست. مهربان است و دوست‌داشتنی. همه دوستش دارند، از کوچک و بزرگ. با این‌همه، اهل برو و بیا و رفت‌وآمد نیست. برای همین وقتی آن ماشین آخرین مدل نقره‌ای را دیدم، تعجب کردم. تیز پریدم توی خانه. خانه‌های‌مان به اندازه‌ی یک غربیل است. عموحیدر توی حیاط خروپف هم که بکند، صدایش توی حیاط ما شنیده می‌شود، چه برسد به صدای حرف زدن چند نفر. مثل روز برایم روشن بود که توی حیاط‌اند. عموحیدر فقط چهارپنج ماه از سال را توی اتاق‌ها سر می‌کند. می‌گوید دلم می‌گیرد. می‌گوید دلم می‌خواهد آسمان را ببینم، ستاره‌ها را بشمارم. نمی‌دانم توی آسمان و ستاره‌ها دنبال چه می‌گردد. اما می‌دانم فقط سرما و باد و بوران می‌تواند او را براند توی خانه. شک نداشتم نشسته‌اند روی لبه‌ی تخت چون هوا هنوز خیلی سرد نشده بود عموحیدر و مهمان‌هایش توی حیاط نشسته بودند. از روی صداها فهمیدم چند نفرند. یک صدای پسرانه، یک زن جوان و یک مرد جوان. صدای پسرانه را می‌شناختم، واکسی سر خیابان بود وقتی دیدم سر چهارراه، نزدیک زیرپله‌ی عموحیدر بساط گذاشته و شده واکسی، می‌خواستم بساطش را به هم بریزم که آن دختره پشتش درآمد و عموحیدر مانع شد. بعد از آن با هم رفیق شدیم ولی با من خیلی حال نمی‌کرد. صدای دختره قشنگ بود. دلم می‌خواست سرک بکشم قیافه‌اش را هم ببینم، از آن صداها بود که آدم دلش می‌خواست عاشقش بشود. دختره گفت: «هوا سرد شده، سرما نخورید!» عموحیدر گفت: «دیگر یواش‌یواش باید بساطم را جمع کنم ببرم تو.» بعد صدای چلق‌چلق استکان و نعلبکی آمد. عموحیدر داشت برا‌شان چای می‌ریخت. چای‌های عموحیدر حرف نداشت، خوشمزه می‌شد، بس‌که حوصله داشت. آتش زیر قوری را خیلی کم می‌کرد که نجوشد و یواش‌یواش دم بکشد. بعد از بیمارستان حرف زدند. انگار آن مرد جوان دکتر بود. پیش خودم گفتم، نکند عموحیدر مریض شده. تو همین فکر بودم که حرف پول آمد وسط. دختره گفت: «ما آن پول را برا‌تان پس آوردیم. یک کمی هم گذاشتیم روش. شاید درد یکی دیگر را دوا کند.» حواسم پرت شد، نفهمیدم موضوع پول چه بود. ولی بعدش را خوب شنیدم. گوش‌هایم تیز شده بود. عموحیدر گفت: «...این‌همه پول به دردم نمی‌خورد.» دلم می‌خواست بپرم توی حیاط بغلی و ببینم چقدر پول است. چند سال بود که دنبال این درد بی‌درمان می‌دویدم. می‌خواستم یک پولی جور کنم، ماشین بخرم. اگر دویست‌وپنجاه هزار تومان داشتم، یک پیکان می‌خریدم و مسافرکشی می‌کردم. ننه‌ام را هم می‌بردم مشهد زیارت که برای من هزار جور نذرونیاز کرده بود. یاد ننه افتادم، پیش خودم گفتم: «شانس آوردم خانه نیست و گرنه نمی‌گذاشت گوش وایستم ببینم چه خبر است.» دوباره حواسم پرت شد. نفهمیدم چه گفتند. شنیدم عموحیدر گفت: «محمد تو کسی را نمی‌شناسی که این پول به دردش بخورد؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂