eitaa logo
ستاره شو7💫
722 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
تا یکشنبه فرصت داری پاسخ بدی 🤞 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
Mehran_Fahimi-Nadidamet-SONG95IR.mp3
1.22M
ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااام صبحتون بخیرررر❤️😘 و بالاخره ایران انتقام گرفت... 😃😍 الحمدلله... اسرائیل را موشک بارون کردند🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 هواپیمای پرنده🚡 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش #اعداد تا یکشنبه فرصت داری پاسخ بدی 🤞 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا
تست هوش را بعضی ها اشتباه حساب کردند 😢 اگر دقت کنید و خوب نگاه کنید و عجله نکنید خیلی راحته کفشا یک جفت= ۱٠ پسر بچه =۵ ساندویج یک جفت=۴ ردیف اخر یک لنگه کفش=۵ پسربچه+یک جفت کفش+یک جفت ساندیج=۱۹ یک ساندویج =۲ ۵+۱۹×۲=۴۳
دوستای گلم که پاسخ صحیح دادند 👇👇 نرگس باقری طادی🌹 یلداامینی🌹 مهشید بورونی🌹 عماد احمدی🌹 مریم بهرامیان🌹 فاطمه نصر اصفهانی 🌹 امیرحسین نوری 🌹 نگار جعفری🌹 مطهره مرتضائی🌹 راضیه بیدرام🌹 فاطمه زهرا احمدی🌹 علی احمدی🌹
692_38757766302895.mp3
5.59M
ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از گنبد آهنین می‌پرسن:« برنامه‌ت برای وقتی که موشک‌های ایران برسن چیه؟» ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
نوبتی هم باشه 👇
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_دوم #هزارتوهای_بن_بست یاسمن تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ باید حذفش کنیم. بابام بفهمه سکته م
«مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم رفتم توی اتاقم و زیر پتویم پناه گرفتم. پیام‌هایی که زیر عکس و فیلم‌های من گذاشته بودند، توی سرم می‌چرخیدند، آبروی همه‌مان رفته بود. کاش همانجا زیر پتو می‌مُردم و راحت می‌شدم. با صدای پچ پچ از خواب پریدم. اتاق و پنجره تاریک شده بود. نفهمید‌ه‌ام کی خوابم برده. تنم سفت شده بود. زیر بغل و کف دست‌هایم خیس عرق بود. آرام بلند شدم و با نوک پا خودم را رساندم تا پشت در. صداها را درهم و نامفهوم می‌شنیدم. لای در را آرام باز کردم. بابا بود. صورتم گُر گرفت. چطور می‌توانستم با بابا چشم توی چشم بشوم. پشت در نشستم. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و خفه گریه کردم. مامان صدایم زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. پاهایم می‌لرزید بابا روی مبل نشسته بود و روی میز جلویش لیوان دمنوشش بود. حتما مامان برایش گل گاوزبان دم کرده. از دهانۀ لیوان بخار بالا نمی‌آمد. بابا عادت داشت دمنوش را داغ داغ بخورد. معلوم است مدت‌ها روی میز مانده و دستش نزده. از خودم بدم می‌آمد. روی مبل روبه‌رویش نشستم. دست‌وپاهایم را در خودم جمع کردم. بدنم سفت شده بود. یخ کرده بودم. - حالا همه چیز رو تعریف کن ببینم چی شده. فقط راستشو بگو صدای بابا عصبانی بود. هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزده بود. هیچ وقت به یاد نداشتم دعوایم کرده باشد. - بابا به ارواح خاک عزیز من روحمم خبردار نیست. - مگه نگفتم قبل از هر کاری با من و مامانت مشورت کن؟ گفته بود. من هم قول داده بودم. پس حق داشت حالا که یک صفحه پر از عکس‌های من جلویش است، این‌طور سرم داد بکشد. با چشم‌های سیاه خسته‌اش خیره شد توی صورتم: «خودت باور می‌کنی؟ خودشون خود به‌خود رفته باشن اون تو؟» گوش‌هایم داغ شده بود. بابا گوشۀ سبیل نازکش را با لب می‌جوید. مامان دست‌هایش را در هم جمع می‌کرد و دوباره بازشان می‌کرد. هق هق گریه نفسم را گرفته بود، نمی‌توانستم حرف بزنم. مامان بلند شد و از آشپزخانه یک لیوان آب آورد. آب تلخی دهانم را فرستاد توی دل و روده‌ام. با صدای بریده، بریده، گفتم: «بابا.... به ارواح خاک ...» بابا نگاه تیزش را برگرداند سمتم. حتما می‌خواست بگوید روح عزیز را قسم نخورم گوشی را پرت کرد روی میز و گفت: «تو شرف حالیت می‌شه؟ لعنت به من که گوشی برات گرفتم.» مامان بلند شد و یک لیوان آب دیگر آورد و داد دست بابا. - این بچه چه دروغی داره بگه؟ حتماً هک شده، چه می‌دونم یا دستش اشتباهی خورده به دکمه‌ای چیزی... صدای مامان هم از شدت گریه گرفته بود و می‌لرزید. بابا سرش را بین دست‌هایش گرفت و با انگشتان بلندش موهای مشکی پرش را چنگ زد. سرش را که بالا آورد چشم‌هایش نم داشتند. صبح می‌ریم پلیس فتا، ببینیم اونا چی میگن. مگه اینکه تا صبح حرف دیگه‌ای برای گفتن باشه. اسم پلیس که اومد قلبم ریخت پایین... ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️