eitaa logo
ستاره شو7💫
722 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
به زودی رمان هزارتوهای بن بست در کانال منتشر میکنیم ☺️ نظری، پیشنهادی دارین برای ادمین بفرستین 👍
قسمت_اول سه تار مامان عادت داشت موقع کارهای خانه موزیک گوش کند. حتما باز هدفون توی گوشش بود که صدای جیغ من را نشنید. در را که باز کردم و رفتم سمت جاکفشی؛ هدفون را برداشت و گفت: «سر آوردی؟» دهنم خشک شده بود. احساس می‌کردم صدایم از ته چاه بیرون می‌آید. «خونۀ یاسمن.» این را گفتم و در را زدم بهم. منتظر آسانسور نشدم. نفهمیدم چطور پله‌ها را چهار تا یکی کردم. در را باز کردم و خودم را انداختم توی کوچه. سوز پاییز چشم‌هایم را سوزاند. اشک‌ها اما از سوز سرما نبود. ترس توی تنم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. هی داغ می شدم هی یخ می‌کردم. روسری را تا روی ابروهایم پایین کشیده بودم. آدم‌های توی خیابان زل زده بودند به من. انگار همه‌شان من را می‌شناختند و بدن نیمه برهنه‌ام را دیده بودند. دوتا کوچه اندازۀ دوبار رفتن تا ته‌شهر و برگشتن طول کشید. یک نفر داد زد: «هوی چته؟» برگشتم سمت صدا. خانم مانتویی خم شده بود روی کفش‌هایش. حتما لگدش کرده بودم. یاسمن داد زد: «دستت رو از روی آیفون بردار، چه خبرته؟» پله‌ها را چهارتا یکی بالا رفتم. لای در منتظرم بود. صدای دبیر ریاضی از توی کامپیوتر اتاقش می‌آمد. همان دم در نشستم روی زمین و زدم زیر گریه: «یاسمن این ...» حرف توی دهنم نمی‌چرخید. جرأت نداشتم گوشی را روشن کنم و به صفحه‌ای که یاسمن برایم فرستاده بود نگاه کنم. عکس‌های خودم بود اما جرأت نداشتم نگاه‌شان کنم. این عکس‌ها توی گالری گوشی من بودند؛ عکس‌های خصوصی. از مهمانی‌ها یا مسخره بازی‌هایم توی تنهایی‌های خودم. عکس‌هایی نبودند که بخواهم به کسی نشانشان بدهم. حالا توی یک شبکۀ اجتماعی به اشتراک گذاشته شده بودند. آن هم با کلی آدم که دیده بودند و آن نظرهای پایین عکس‌ها؛ نمی‌توانستم باور کنم واقعی‌اند. انگار کسی خواسته باشد سر به سرم بگذارد. یاسمن کنارم نشست: «صبح که اون لینک رو برام فرستادی...» پریدم وسط حرفش. صدایم جیغ جیغو بود. فین دماغم را بالا کشیدم و گفتم: «یاسمن به جان مامانم روحم خبرنداره.» صدای دبیر ریاضی از توی اتاق می‌آمد. داشت با صدای خش‌دارش چیزی دربارۀ مجموعه‌های تهی می‌گفت. توی دلم خالی شده بود. قطره‌های عرق از پشت گردنم سر می‌خورد روی ستون فقراتم. یاسمن موهایش را دسته کرد پشت سرش و گفت: «مگه عکس‌ها رو برای کسی فرستاده بودی؟» - نه. نه به جان مامانم. کلاس‌ها که غیرحضوری شد بابا برایم گوشی خرید. قبلش ازم قول گرفت که بدون اجازۀ او یا مامان وارد شبکه‌های اجتماعی نشوم. برنامه‌ها روی گوشی بود. اما من هیچ کاری توی آن فضاها نداشتم. وقتش را هم نداشتم. تنها علاقه‌ام سه تارم بود که هر وقت فرصت میکردم سراغش میرفتم اما حالا عکس‌هایم رفته بود توی آن صفحۀ جهنمی دنیای مجازی. عکس‌های من با آن لباس دخترانه توی تولد یاسمن. یا آن روز که با دخترها و مادرهایمان رفته بودیم باغ. کی باورش می‌شد که این عکس‌ها خودشان پا درآورده‌اند و رفتند توی آن اپلیکیشن لعنتی. مگر خودم باورم می‌شد که حالا بخواهم کسی باور کند ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #هزارتوهای_بن_بست قسمت_اول سه تار مامان عادت داشت موقع کارهای خانه موزیک گوش کند. حتما باز هد
یاسمن تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ باید حذفش کنیم. بابام بفهمه سکته می‌کنه. یاسمن زنگ زد تا سارا دخترخاله‌اش که دانشجوی رشتۀ کامپیوتر بود بیاید شاید بتواند کاری بکند. تا سارا برسد هزار بار مُردم. تنم مثل سنگ سفت شده بود. اگر بابا عکس‌ها را ببیند؟ اگر به دست کسی از فامیل برسد؟ اگر یکی از معلم‌ها ببیند؟ با یاسمن نشستیم سر کلاس ها اما هیچی نمی‌فهمیدم. دهانم مزۀ چوب کبریت گرفته بود. سرم اندازۀ اتاق بود. نگاه‌های یواشکی یاسمن آزارم می‌داد. گوشی توی دست‌های خیسم می‌لرزید. یک امیدی ته دلم سوسو می‌زد که سارا بیاید و کاری برایم بکند. اما صدایی دائم توی گوشم می‌گفت: «نمی‌شه، نمی‌شه.» کلاس‌ها تمام شده بود که سارا رسید. با یاسمن رفتم و کنارش نشستم گوشی را دادم دستش و گردن دراز کردم توی گوشی، ذغال داغ روی گونه‌هایم گذاشته بودند. دست‌وپاهایم سفت و خشک شده بود. لبۀ مبل نشستم. منتظر بودم بگوید حل شدنی است. تشک مبل را توی دست‌های عرق کرده‌ام جمع می‌کردم، فشار می‌دادم و رهایش می‌کردم. توی دلم تند تند صلوات می‌فرستادم. از صبح هزار بار خدا را به تمام مقدساتش قسم داده بودم که کمکم کند. آخر این بلا از کجا نازل شده بود؟ - این صفحه‌ها رو نمی‌شه حذف کرد. مگر اینکه خودت درستش کرده باشی. این حرفش پتک شد توی سرم؛ یک سطل آب یخ خالی کردند روی سرم. همۀ امیدهایم دود شد رفت هوا. یاسمن انگار منتظر این حرف باشد، با عجله گفت: «بالاخره خودت می‌دونی از کجا درست شده؟» بغض توی گلویم سنگ شده بود. اشک‌ها سر می‌خوردند روی گونه‌هایم. سارا گفت: «بهتره به پدر مادرت بگی.» رنگ‌های قرمز و آبی قالی در هم قاتی می‌شدند. مثل زندگی من که در هم قاتی شده بود. یاسمن گفت: «می‌خوای به مامانم بگم به مامانت بگه؟ عصری میاد از سر کار.» گوشی را از دست یاسمن گرفتم. بلند شدم و از خانه‌شان زدم بیرون. تنها راهش همین بود که خودم به مامان می‌گفتم. حتی اگر بدترین بلای عالم هم سرم نازل شود، خودم باید به مامان بابا می‌گفتم. اگر از خودم می‌شنیدند بهتر بود که بعداً از فامیل یا غریبه‌ها بشنوند. مامان که در را باز کرد پریدم توی بغلش و همانجا بغضم ترکید. فکر کرد باز توی امتحانی گند زده‌ام. - مدرسه‌ها شروع نشده ازتون امتحان گرفتن؟! اشک‌هایم جلو لباسش را خیس کرده بود. - مگه مادرت مرده این‌طور زار می‌زنی؟ بگو چی شده نصفه جونم کردی نمی‌توانستم جلوی زار زدنم را بگیرم. اگر قضیۀ عکس‌های لو رفته را می‌فهمید؟ باید آنقدر زار می‌زدم تا نفسم بند بیاید و در جا بمیرم. - دیگه داری من و می‌ترسونی. چی شده؟ - مامان به خدا... به خدا من نمی‌دونم این چیه! صفحه را باز کردم و گرفتم جلو صورتش. دهان کوچک و صورتی رنگش نیمه باز ماند. صدای خنده‌های من از توی گوشی خفه بیرون می‌زد. مامان ابروهای هشتی‌اش را درهم گره کرد. چروک افتاد روی پیشانی و کنار چشم‌هایش. انعکاس حرکات نامیزان دست‌وپاهایم که روی مبل نشسته بودم و پاها و دست‌هایم را بالا گرفته بودم و مسخره بازی در می‌آوردم در مردمک‌های گشاد شده‌اش می‌لرزید. رنگ از صورتش ‌رفت. - اینا...! زبانش بند آمده بود. رفت و روی مبل ولو شد. من هق‌هق می‌کردم و مامان بغض کرده بود. می‌دانستم توی دلش غصه می‌خورد، اما نمی‌توانستم دستم را دور کمرش حلقه کنم. نمی‌توانستم حالش را خوب کنم وقتی خودم دلیل حال بدش بودم. - اینا چیه؟ تو چیکار کردی آخه؟ صدایش می‌لرزید. آب دماغم را با روسریم پاک کردم. پوست صورتم می‌سوخت: «مامان به روح عزیز کار من نیست.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_دوم #هزارتوهای_بن_بست یاسمن تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ باید حذفش کنیم. بابام بفهمه سکته م
«مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم رفتم توی اتاقم و زیر پتویم پناه گرفتم. پیام‌هایی که زیر عکس و فیلم‌های من گذاشته بودند، توی سرم می‌چرخیدند، آبروی همه‌مان رفته بود. کاش همانجا زیر پتو می‌مُردم و راحت می‌شدم. با صدای پچ پچ از خواب پریدم. اتاق و پنجره تاریک شده بود. نفهمید‌ه‌ام کی خوابم برده. تنم سفت شده بود. زیر بغل و کف دست‌هایم خیس عرق بود. آرام بلند شدم و با نوک پا خودم را رساندم تا پشت در. صداها را درهم و نامفهوم می‌شنیدم. لای در را آرام باز کردم. بابا بود. صورتم گُر گرفت. چطور می‌توانستم با بابا چشم توی چشم بشوم. پشت در نشستم. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و خفه گریه کردم. مامان صدایم زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. پاهایم می‌لرزید بابا روی مبل نشسته بود و روی میز جلویش لیوان دمنوشش بود. حتما مامان برایش گل گاوزبان دم کرده. از دهانۀ لیوان بخار بالا نمی‌آمد. بابا عادت داشت دمنوش را داغ داغ بخورد. معلوم است مدت‌ها روی میز مانده و دستش نزده. از خودم بدم می‌آمد. روی مبل روبه‌رویش نشستم. دست‌وپاهایم را در خودم جمع کردم. بدنم سفت شده بود. یخ کرده بودم. - حالا همه چیز رو تعریف کن ببینم چی شده. فقط راستشو بگو صدای بابا عصبانی بود. هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزده بود. هیچ وقت به یاد نداشتم دعوایم کرده باشد. - بابا به ارواح خاک عزیز من روحمم خبردار نیست. - مگه نگفتم قبل از هر کاری با من و مامانت مشورت کن؟ گفته بود. من هم قول داده بودم. پس حق داشت حالا که یک صفحه پر از عکس‌های من جلویش است، این‌طور سرم داد بکشد. با چشم‌های سیاه خسته‌اش خیره شد توی صورتم: «خودت باور می‌کنی؟ خودشون خود به‌خود رفته باشن اون تو؟» گوش‌هایم داغ شده بود. بابا گوشۀ سبیل نازکش را با لب می‌جوید. مامان دست‌هایش را در هم جمع می‌کرد و دوباره بازشان می‌کرد. هق هق گریه نفسم را گرفته بود، نمی‌توانستم حرف بزنم. مامان بلند شد و از آشپزخانه یک لیوان آب آورد. آب تلخی دهانم را فرستاد توی دل و روده‌ام. با صدای بریده، بریده، گفتم: «بابا.... به ارواح خاک ...» بابا نگاه تیزش را برگرداند سمتم. حتما می‌خواست بگوید روح عزیز را قسم نخورم گوشی را پرت کرد روی میز و گفت: «تو شرف حالیت می‌شه؟ لعنت به من که گوشی برات گرفتم.» مامان بلند شد و یک لیوان آب دیگر آورد و داد دست بابا. - این بچه چه دروغی داره بگه؟ حتماً هک شده، چه می‌دونم یا دستش اشتباهی خورده به دکمه‌ای چیزی... صدای مامان هم از شدت گریه گرفته بود و می‌لرزید. بابا سرش را بین دست‌هایش گرفت و با انگشتان بلندش موهای مشکی پرش را چنگ زد. سرش را که بالا آورد چشم‌هایش نم داشتند. صبح می‌ریم پلیس فتا، ببینیم اونا چی میگن. مگه اینکه تا صبح حرف دیگه‌ای برای گفتن باشه. اسم پلیس که اومد قلبم ریخت پایین... ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم #هزارتوهای_بن_بست «مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم ر
- حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم سرمون. خواب‌هایم بریده، بریده بودند. هی کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم. می‌بردندم توی ساختمان پلیس و دست و پاهایم را زنجیر می‌زدند. مردها با سبیل‌های کلفت و موهای فرفری می‌خندیدند و دهان‌های بی‌دندان‌شان اندازۀ غار باز می‌شد. در سیاهی فرو می‌رفتم. از بلندی پرت می‌شدم پایین. بابا چشم‌هایش را گرفته بود. دور تا دورش عکس‌های من بود. قهقهه می‌زدم و دست‌وپاهایم را در هوا تکان می‌دادم. صبح، توی آینه پای چشم‌هایم سیاه شده بود و اندازۀ یک بند انگشت پای هر کدام‌شان گود. چشم‌های درشتم مثل دوتا بادام، کشیده و باریک شده بودند. پشت پلک‌هایم هم قرمز و متورم. لب‌های باریکم بی‌رنگ شده بود، سفید، خشکیده و ترک خورده. مانتو و مقنعه‌ام را پوشیدم. ابرهای سیاه آسمان را گرفته بودند. توی آشپزخانه کسی لب به صبحانه نزده بود، لیوان چای جلو بابا هم بخار نداشت. مامان یک لقمه کره مربا داد دستم. - نباید گرسنه باشی. توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هایم را بستم. از نگاه آدم‌ها می‌ترسیدم. وارد ساختمان که شدیم. یک خانم که روی آستین مانتواش درجه داشت، ما را از یک راهروی دراز برد توی اتاقی و گفت: «اینجا منتظر بمانید تا جناب سروان بیایند.» روی ردیف صندلی‌ها کنار هم نشستیم. بدنم منقبض شده بود. بغض توی گلویم مانده بود. دلم می‌خواست گریه کنم. بابا لبۀ صندلی نشسته بود و تندتند پاهایش را تکان می‌داد. انگشت‌هایش را در هم باز و بسته می‌کرد. دست‌هایش از فشار قرمز شده بودند. پرده‌های سبز را از جلوی پنجرۀ بزرگ اتاق کنار زده بودند. باران پنجره‌ها را خیس می‌کرد. روی میز پر از پرونده‌های رنگی بود. پشت سرمان یک کتابخانه پر از کتاب و تقدیرنامه. دیوار روبه‌رو خاکستری و خالی بود. کسی توی سرم دائما حرف می‌زد. نمی‌دانستم چطور باید به یک پلیس کاربلد که حتما به من شک دارد، عکس‌هایم را نشان بدهم و به او ثابت کنم این کار من نبوده که عکس‌ها از گالری گوشی من رفته و از یک صفحۀ عمومی سر در آورده است. چشمم به کفش‌هایم بود که صدای سلام محکمی توی اتاق پیچید. از جا پریدم. نگاهم رفت سمت در. بوی عطر گرم و ملایم یاس پیچید توی اتاق. افسر جوانی آمد و مستقیم رفت پشت میز نشست. دوتا پروندۀ باز جلویش را امضا کرد و داد دست خانمی که ما را آورده بود توی آن اتاق. بعد رو کرد به من و بابا و گفت: «من سروان رحیمی هستم. در خدمت شما.» صدایش گرم و محکم بود. از آن صداهایی که پشت آدم را گرم می‌کند و ته دل را قرص و محکم. بابا پرونده را داد دستش. همان اولی که وارد ساختمان شدیم فرم‌ها را دادند که پر کنیم. هرچیز می‌دانستم را گفتم و بابا نوشت. سروان پرونده را خواند. ابروهایش را در هم کشیده بود. توی صورتش هیچ احساسی نبود بابا با صدای آرامی گفت: «دختر من نمی‌دونه چطور عکس‌های گالری گوشیش سر از یه صفحه‌ایی در آورده که کلی آدم اونا رو دیدن و ... » بقیۀ حرفش را نزد. همین‌ها را هم با صدایی آرام گفت، انگار خجالت می‌کشید و از حرفش مطمئن نبود. سروان رحیمی گفت: «از برنامه‌هایی که روی گوشی نصب شده شروع می‌کنیم.» گفتم: «وقتی گوشی را خریدیم آقای فروشنده فقط چند تا بازی و برنامه را برایم نصب کرد. واتساپ هم برای ارسال تکالیف مدرسه‌ام نصب کردم.» دست‌هایش را روی پرونده قفل کرده بود. - تو واتساپ چه گروه‌هایی عضو هستی؟ گروهی با آدم‌های غریبه منظورمه. - فقط چندتا گروه خانوادگیه. بغض صدایم را خفه کرده بود. - دوتا گروه هم با دوستانم. همه را می‌شناسم. چشم سروان روی پرونده بود. یک مرتبه یادم آمد؛ چند وقت پیش یکی از دوستانم، من را عضو گروهی کرده بود که هر روز موسیقی به اشتراک می‌گذاشتند. من عاشق موسیقی بودم. برای همین آهنگ‌هایی را که به اشتراک می‌گذاشتند، باز می‌کردم و گوش می‌دادم. چندتایی را برای مامان هم فرستاده بودم. همین‌ها را به سروان گفتم. سروان دستی به ته‌ریش مشکی‌اش کشید و گفت: «کسی از اون گروه برات پیام نفرستاد؟ یامثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست - حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم
مثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک نفر بهم پیام داد که از آنجایی که شما به موزیک علاقه دارید، این برنامه را نصب کنید تا هر وقت آهنگ‌های جدید آمد اول برای شما ارسال کنیم. آهنگ‌هایی که توی آن صفحه به اشتراک می‌گذاشتند خیلی با کیفیت نبود. گفت این برنامه کمک می‌کند که با کیفیت بالایی دانلودشان کنم. یاد سه‌تارم افتادم که از دیروز بهش دست نزده بودم. من که هر شب موقعی که بابا چایی می‌خورد برایش آهنگی می‌زدم، از دیروز اصلا یادش هم نبودم. سروان رحیمی گفت: «برنامه را نصب کردید؟» سرم را تکان دادم. شرم داشتم جلوی بابا بگویم جواب یک آدم غریبه را داده‌ام. - ولی برایم آهنگی نفرستادن. چندباری پیام دادم. گفت برنامه داره آپدیت می‌شه، صبر کن. دیگه می‌خواستم پاکش کنم. سروان با چشم‌های سیاه و درشتش رو کرد به بابا و گفت: «تقصیر کسی نیست. ما باید بچه‌هامون رو بیشتر آگاه کنیم.» حرف‌ها توی سرم چرخ می‌خورد. اینکه همان‌قدر که به آدم‌های غریبۀ کوچه و بازار نباید اعتماد کرد، خیلی بیشترش را باید نسبت به آدم‌های غریبۀ فضاهای مجازی دقت داشت. اینکه همین برنامه‌های ناشناس دسترسی آدم‌های غریبه را به گالری و اطلاعات و برنامه‌های گوشی آسان می‌کند. اطلاعات را می‌دزدند و بعد اخاذی می‌کنند یا با آبروی آدم‌های شریف بازی می‌کنند. گوشی را داد به بابا و گفت: «نگران نباشید انشاءالله اینها شناسایی و دستگیر می‌شوند. من از شما ممنونم که با آگاهی به ما مراجعه کردید.» بابا دست‌های سروان را محکم فشار داد. «یا مهدی» روی انگشتر عقیق سروان توی چشم‌هایم برق زد. همان‌قدر که قد بلند و چهارشانۀ سروان و آن صدای گرمش دل آدم را قرص می‌کرد. وقتی خواستیم از اتاق بیرون برویم، سروان گفت: «یک آنتی ویروس به‌روز هم روی گوشی نصب کنید.» بابا همه چیز را برای مامان تعریف کرد و اینکه سروان گفته خوب است که شما زود مراجعه کردید. چند روز بعد سر میز صبحانه گوشی بابا زنگ زد. از لیوان بابا بخار گرم بلند می‌شد. آفتاب پاییز از لای برگ‌های زرد درخت‌های پشت پنجره، آشپزخانه را گرم می‌کرد. لب‌های بابا زیر ریش و سبیل چند روزه‌اش گم شده بود. با گوشی که حرف می‌زد لبخندش را از چین کنار چشم‌هایش فهمیدم، مامان که استکان چای را روی میز گذاشت، دست مامان را گرفت و فشارش داد. گوشی را قطع کرد و گفت: «پیداشون کردن.» مامان روی صندلی نشست و زد زیر گریه. بلند شدم و مامان و بابا را محکم بغل کردم. سرم را بین شانه‌هایشان فرو کردم و شروع کردم به گریه کردن. دست‌های قوی بابا روی شانه‌هایم و بوی عطر مامان همۀ خوشبختیم بود. بعداً معلوم شد که این باند با انتشار عکس‌های گالری خیلی از دخترها از آنها پول می‌گرفتند و اخاذی می‌کردند. خوشحال بودم که به پدر و مادرم پناه برده بودم و آنها با آگاهی مرا از این بلا بیرون کشیده بودند. به خودم قول دادم همیشه قبل از انجام هر کاری حتی اگر بی‌اهمیت به نظر برسد اول با آنها مشورت کنم. 😊 پایان داستان اول «سه تار» ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂