eitaa logo
ستاره شو7💫
724 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
ستاره شو7💫
📝#خوندنی_هامون🌱 🌍#هدف_خلقت💫 3⃣#قسمت_سوم😊 در قسمت قبلی اینو فهمیدیم که خداوند کسایی رو که فراموشش م
📝🌱 🌍💫 4⃣😊 ⚠️به خاطر این سه تا ویژگی انسان، دچار گناه و نافرمانی از دستورات خداوند شده😔 1⃣جهل 2⃣غفلت 3⃣سستی و تنبلی ✳️جهل بعضی ها نمی دانند و از وظیفه اشون اطلاعی ندارند،این ندونستن ها باعث میشه هنگام عمل دچار خطا شوند یا وظیفه ی خود را انجام ندهند،پس جاهل کسی هست که در تمام ابعاد رفتاریش دچار کم و کاستی است ❇️پیامد های جهل 1⃣ترک عبادات یا صحیح انجام ندادن آن 2⃣رعایت نکردن ضوابط واحکام شرعی معاملات 3⃣معاشرت نادرست با دیگران ✅انسان جاهل متوجه این نیست که نمیداند و نه تنها به اشتباه تصور میکند همه چیز را میداند🤦‍♂بلکه دیگران راهم سرزنش میکند و خود را عالم به همه چیز میداند.🙁 این گروه از افراد در سرای آخرت به جهل خود پی میبرند.😞 ✅ در مورد این افراد می فرماید🌱 ✨بگو آیا به شما خبر دهیم که زیانکارترین مردم در کارها چه کسانی هستند؟🤔 آنها که تلاش هایشان در زندگی دنیا گُم و نابود شده است😭 با این حال فکر میکنند که نیک انجام می دهند ♨️♨️ 💯پنج شنبه و جمعه هرهفته این مبحث رو 💯باهم ادامه میدیم تا بتونیم یه نقشه راه 💯خداگونه برای زندگیمون داشته باشیم🌿 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ https://eitaa.com/joinchat/918552624Ce34538a3dc
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم محمدجواد آهسته در حیاط را باز کرد. 🚪 مادرش در حياط مشغول آب دادن به شمعدانی ها بود.
⊰•📓🐾•⊱ . ⊰•📓•⊱¦⇢ ⊰•📓•⊱¦⇢ محمدجواد هنوز از روی تخت بلند نشده بود که چشمش به پدرش افتاد. او در چارچوب در ایستاده بود و به او نگاه می کرد.🕺🚪 - سلام بابا.. کی اومدین؟ 🧔 - سلام عزیز بابا، تازه اومدم، خوبی؟ - بله. 🧔- پسرم ما داریم میریم، اگه دوست داری میتونی با مابیای. - نه بابا دوس دارم خونه بمونم. 🧔- آخه این اولین باره که قراره چند ساعت توی خونه تنهابمونی. - شما بهم اجازه داده بودین... 🧔- بله... اما اون برای قبل از زخمی شدنت بود، تازه مامانت هم از اول با این قرار مردونه مخالف بود. 🤗 بابا به سمت محمدجواد رفت و دست هایش را روی شانه‌ی محمدجواد گذاشت. پیشانی اش را به پیشانی پسرش چسباند و گفت: 🧔«اگه پشیمون شدی و کمی میترسی، میتونیم دوتایی این مشکل رو حل کنیم... مثل دوتا مرد.» 🤩محمدجواد که از شنیدن کلمه ی مرد خوشحال شده بود، گفت: 😌«نه بابا من مَردَم. از تنهایی نمی ترسم. اصلا با هم این قرار روگذاشتیم. که من ثابت کنم از تنهایی نمی ترسم. 🧔بابا پیشانی محمد جواد را بوسید و ادامه داد: «مَرد من! ما رفتیم. مراقب خونه باش!» بعد چشمگی زد و از اتاق خارج شد. 🕰بعد از چند دقیقه صدای در حیاط به گوش محمدجواد رسید. یعنی اینکه از همین لحظه محمدجواد در خانه تنها بود و میتوانست عملیات را شروع کند. 📌ادامه دارد... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرون از جهانی که در آن بودم. آرام گرفتم. حس خوبی داشتم، مثل آدمی که موقع سقوط گرفته باشندش. پسر واکسی پرسید: «می‌خواهید برای‌تان آب بیاورم؟» روبه‌روی بساطش دکان قصابی بود. رفت آن تو و با یک لیوان آب برگشت. آب خنک بود و گوارا. مثل آبی بر آتش. دیگر حس گُرگرفتگی نداشتم. نمی‌دانم چقدر روی چهارپایه نشستم. فقط یادم می‌آید سؤال پسر واکسی مرا به خودم آورد. چرا گریه می‌کنید؟! گفتم: «می‌خواهم بروم خودم را دویست هزار تومان بفروشم! به حال خودم گریه می‌کنم!» نمی‌دانم چرا این حرف را زدم. شاید به‌خاطر اینکه هم‌سن برادرم بود. شاید هم به‌خاطر مهربانی‌اش یا چهارپایه‌ی جادویی‌اش! پیش خودم گفتم: «کاش او پول داشت و مرا می‌خرید!» دوست نداشتم از روی چهارپایه بلند شوم، اما باید می‌رفتم. تا خانه‌ی حاجی کرباسی راهی نمانده بود. زود رسیدم اما می‌ترسیدم زنگ بزنم. اول شب، مردی تنها و دختری که چاره‌ای جز تسلیم ندارد. چندشم می‌شد. نه جرئت زنگ زدن داشتم و نه توان برگشتن. تردید و دودلی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. آن‌قدر سر پا ایستاده بودم که پاهایم درد می‌کرد. باران هم نم‌نم می‌بارید. تصمیمم را گرفتم می خواستم زنگ بزنم که صدای پسر واکسی را پشت‌سرم شنیدم ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم #هزارتوهای_بن_بست «مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم ر
- حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم سرمون. خواب‌هایم بریده، بریده بودند. هی کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم. می‌بردندم توی ساختمان پلیس و دست و پاهایم را زنجیر می‌زدند. مردها با سبیل‌های کلفت و موهای فرفری می‌خندیدند و دهان‌های بی‌دندان‌شان اندازۀ غار باز می‌شد. در سیاهی فرو می‌رفتم. از بلندی پرت می‌شدم پایین. بابا چشم‌هایش را گرفته بود. دور تا دورش عکس‌های من بود. قهقهه می‌زدم و دست‌وپاهایم را در هوا تکان می‌دادم. صبح، توی آینه پای چشم‌هایم سیاه شده بود و اندازۀ یک بند انگشت پای هر کدام‌شان گود. چشم‌های درشتم مثل دوتا بادام، کشیده و باریک شده بودند. پشت پلک‌هایم هم قرمز و متورم. لب‌های باریکم بی‌رنگ شده بود، سفید، خشکیده و ترک خورده. مانتو و مقنعه‌ام را پوشیدم. ابرهای سیاه آسمان را گرفته بودند. توی آشپزخانه کسی لب به صبحانه نزده بود، لیوان چای جلو بابا هم بخار نداشت. مامان یک لقمه کره مربا داد دستم. - نباید گرسنه باشی. توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هایم را بستم. از نگاه آدم‌ها می‌ترسیدم. وارد ساختمان که شدیم. یک خانم که روی آستین مانتواش درجه داشت، ما را از یک راهروی دراز برد توی اتاقی و گفت: «اینجا منتظر بمانید تا جناب سروان بیایند.» روی ردیف صندلی‌ها کنار هم نشستیم. بدنم منقبض شده بود. بغض توی گلویم مانده بود. دلم می‌خواست گریه کنم. بابا لبۀ صندلی نشسته بود و تندتند پاهایش را تکان می‌داد. انگشت‌هایش را در هم باز و بسته می‌کرد. دست‌هایش از فشار قرمز شده بودند. پرده‌های سبز را از جلوی پنجرۀ بزرگ اتاق کنار زده بودند. باران پنجره‌ها را خیس می‌کرد. روی میز پر از پرونده‌های رنگی بود. پشت سرمان یک کتابخانه پر از کتاب و تقدیرنامه. دیوار روبه‌رو خاکستری و خالی بود. کسی توی سرم دائما حرف می‌زد. نمی‌دانستم چطور باید به یک پلیس کاربلد که حتما به من شک دارد، عکس‌هایم را نشان بدهم و به او ثابت کنم این کار من نبوده که عکس‌ها از گالری گوشی من رفته و از یک صفحۀ عمومی سر در آورده است. چشمم به کفش‌هایم بود که صدای سلام محکمی توی اتاق پیچید. از جا پریدم. نگاهم رفت سمت در. بوی عطر گرم و ملایم یاس پیچید توی اتاق. افسر جوانی آمد و مستقیم رفت پشت میز نشست. دوتا پروندۀ باز جلویش را امضا کرد و داد دست خانمی که ما را آورده بود توی آن اتاق. بعد رو کرد به من و بابا و گفت: «من سروان رحیمی هستم. در خدمت شما.» صدایش گرم و محکم بود. از آن صداهایی که پشت آدم را گرم می‌کند و ته دل را قرص و محکم. بابا پرونده را داد دستش. همان اولی که وارد ساختمان شدیم فرم‌ها را دادند که پر کنیم. هرچیز می‌دانستم را گفتم و بابا نوشت. سروان پرونده را خواند. ابروهایش را در هم کشیده بود. توی صورتش هیچ احساسی نبود بابا با صدای آرامی گفت: «دختر من نمی‌دونه چطور عکس‌های گالری گوشیش سر از یه صفحه‌ایی در آورده که کلی آدم اونا رو دیدن و ... » بقیۀ حرفش را نزد. همین‌ها را هم با صدایی آرام گفت، انگار خجالت می‌کشید و از حرفش مطمئن نبود. سروان رحیمی گفت: «از برنامه‌هایی که روی گوشی نصب شده شروع می‌کنیم.» گفتم: «وقتی گوشی را خریدیم آقای فروشنده فقط چند تا بازی و برنامه را برایم نصب کرد. واتساپ هم برای ارسال تکالیف مدرسه‌ام نصب کردم.» دست‌هایش را روی پرونده قفل کرده بود. - تو واتساپ چه گروه‌هایی عضو هستی؟ گروهی با آدم‌های غریبه منظورمه. - فقط چندتا گروه خانوادگیه. بغض صدایم را خفه کرده بود. - دوتا گروه هم با دوستانم. همه را می‌شناسم. چشم سروان روی پرونده بود. یک مرتبه یادم آمد؛ چند وقت پیش یکی از دوستانم، من را عضو گروهی کرده بود که هر روز موسیقی به اشتراک می‌گذاشتند. من عاشق موسیقی بودم. برای همین آهنگ‌هایی را که به اشتراک می‌گذاشتند، باز می‌کردم و گوش می‌دادم. چندتایی را برای مامان هم فرستاده بودم. همین‌ها را به سروان گفتم. سروان دستی به ته‌ریش مشکی‌اش کشید و گفت: «کسی از اون گروه برات پیام نفرستاد؟ یامثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_چهارم #هزارتوهای_بن_بست - حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم
مثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» خواسته بود. یک روز یک نفر بهم پیام داد که از آنجایی که شما به موزیک علاقه دارید، این برنامه را نصب کنید تا هر وقت آهنگ‌های جدید آمد اول برای شما ارسال کنیم. آهنگ‌هایی که توی آن صفحه به اشتراک می‌گذاشتند خیلی با کیفیت نبود. گفت این برنامه کمک می‌کند که با کیفیت بالایی دانلودشان کنم. یاد سه‌تارم افتادم که از دیروز بهش دست نزده بودم. من که هر شب موقعی که بابا چایی می‌خورد برایش آهنگی می‌زدم، از دیروز اصلا یادش هم نبودم. سروان رحیمی گفت: «برنامه را نصب کردید؟» سرم را تکان دادم. شرم داشتم جلوی بابا بگویم جواب یک آدم غریبه را داده‌ام. - ولی برایم آهنگی نفرستادن. چندباری پیام دادم. گفت برنامه داره آپدیت می‌شه، صبر کن. دیگه می‌خواستم پاکش کنم. سروان با چشم‌های سیاه و درشتش رو کرد به بابا و گفت: «تقصیر کسی نیست. ما باید بچه‌هامون رو بیشتر آگاه کنیم.» حرف‌ها توی سرم چرخ می‌خورد. اینکه همان‌قدر که به آدم‌های غریبۀ کوچه و بازار نباید اعتماد کرد، خیلی بیشترش را باید نسبت به آدم‌های غریبۀ فضاهای مجازی دقت داشت. اینکه همین برنامه‌های ناشناس دسترسی آدم‌های غریبه را به گالری و اطلاعات و برنامه‌های گوشی آسان می‌کند. اطلاعات را می‌دزدند و بعد اخاذی می‌کنند یا با آبروی آدم‌های شریف بازی می‌کنند. گوشی را داد به بابا و گفت: «نگران نباشید انشاءالله اینها شناسایی و دستگیر می‌شوند. من از شما ممنونم که با آگاهی به ما مراجعه کردید.» بابا دست‌های سروان را محکم فشار داد. «یا مهدی» روی انگشتر عقیق سروان توی چشم‌هایم برق زد. همان‌قدر که قد بلند و چهارشانۀ سروان و آن صدای گرمش دل آدم را قرص می‌کرد. وقتی خواستیم از اتاق بیرون برویم، سروان گفت: «یک آنتی ویروس به‌روز هم روی گوشی نصب کنید.» بابا همه چیز را برای مامان تعریف کرد و اینکه سروان گفته خوب است که شما زود مراجعه کردید. چند روز بعد سر میز صبحانه گوشی بابا زنگ زد. از لیوان بابا بخار گرم بلند می‌شد. آفتاب پاییز از لای برگ‌های زرد درخت‌های پشت پنجره، آشپزخانه را گرم می‌کرد. لب‌های بابا زیر ریش و سبیل چند روزه‌اش گم شده بود. با گوشی که حرف می‌زد لبخندش را از چین کنار چشم‌هایش فهمیدم، مامان که استکان چای را روی میز گذاشت، دست مامان را گرفت و فشارش داد. گوشی را قطع کرد و گفت: «پیداشون کردن.» مامان روی صندلی نشست و زد زیر گریه. بلند شدم و مامان و بابا را محکم بغل کردم. سرم را بین شانه‌هایشان فرو کردم و شروع کردم به گریه کردن. دست‌های قوی بابا روی شانه‌هایم و بوی عطر مامان همۀ خوشبختیم بود. بعداً معلوم شد که این باند با انتشار عکس‌های گالری خیلی از دخترها از آنها پول می‌گرفتند و اخاذی می‌کردند. خوشحال بودم که به پدر و مادرم پناه برده بودم و آنها با آگاهی مرا از این بلا بیرون کشیده بودند. به خودم قول دادم همیشه قبل از انجام هر کاری حتی اگر بی‌اهمیت به نظر برسد اول با آنها مشورت کنم. 😊 پایان داستان اول «سه تار» ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#قسمت_سوم #رمان انتقام به سبک بچه محل . . - اسم گروهو گذاشتیم «سریع و خشن سی و چهار». فرامرز سریع
انتقام به سبک بچه محل تمام امیدم به فرامرز بود. به قول خودش ته و توی قضیه را درآورده بود و می‌دانست چطور پول را برگرداند. راه افتادیم سمت خیابان. - نقشه‌ا‌ت چیه؟ - یه‌کم جربزه می‌خواد. چیزی نگفتم و نگاهش کردم. - من خیلی گشتم. از بیشتر اونایی که بازی کردن پرسیدم. اونایی که همون اوایل رفتن تو بازی همشون لینک رو از یه نفر گرفتن. یعنی یه نفر بار اول لینک بازی رو تو تلگرام و... حرفش را تمام نکرده؛ پیچید سمت یک ساختمان نیمه‌کاره و در تاریکی غیب شد. چند دقیقه بعد با دوتا چماق گِلی که طول هر کدامشان به یک متر می‌رسید؛ دوید سمت من. همین‌طور که چماق را هل می‌داد بین انگشتانم، حرفش را ادامه داد: - خلاصه‌ش کنم. پخش لینک، کار ویز ویز بوده. می‌شناختمش. هم محله بودیم. در همان دبیرستان ما، پیش‌دانشگاهی ریاضی را می‌خواند و از بس همیشه سرش توی گوشی بود و تندتند حرف می‌زد؛ اسمش را گذاشته بودند پرویز ویز ویز. چوب را کف دستانم محکم فشار دادم و اطرافم را نگاه کردم. نمی‌دانم چرا ولی حس می‌کردم یکی تعقیب‌مان می‌کند. - پس یعنی پولا... - نه. اون فقط یه احمقه که بهش پول می‌دادن تا براشون تبلیغ کنه. چند قدم عقب افتادم و دوباره نگاهش کردم -کار یه یاروییه به اسم آلفا کینگ. - اگه دروغ... - نه... کلی تهدیدش کردم و رو مخش رفتم تا اینا رو لو داد. می‌شناسیش که، مث سگ از باباش می‌ترسه. بابای منم که صاحب‌کار باباشه، خودت می‌دونی. تازه می‌گفت پول خودشم خوردن. مغزم دیگر کار نمی‌کرد. پا به پای فرامرز می‌رفتم و چماق را بین دست‌هایم جابه‌جا می‌کردم. فرامرز قدم‌هایش را بلندتر کرده بود و با صدای بریده‌بریده، تندتند حرف می‌زد. تا برسیم به خیابان، تکه‌های حرف‌هایش را در ذهنم پازل‌وار به هم وصل می‌کردم: «نشونی‌هاش رو داد... نترس... یارو قطع نخاس... رو ویلچر می‌شینه... اون‌قدر خره که بعد از بالا کشیدن پولا هنوز همون‌ جاست... شایدم نتونسته جایی بره... نمی‌دونم... به نفع ماست... لهش می‌کنیم.» نرسیده به خیابان، فرامرز چوب‌ها را لای پارچه پیچید و زد زیر بغلش. ساعت از سه گذشته بود. هنوز احساس می‌کردم یکی دنبالمان می‌کند. حواسم پی اطراف بود که فرامرز از داخل تاکسی صدایم زد. در دلم گفتم: «عجب شانسی!» و آرزو کردم تا آخرش همین‌طور شانس بیاوریم. تا برسیم و فرامرز کرایه را حساب کند و در را بزند به هم، نه حواسم به او بود و نه اگر چیزی گفت شنیدم. چسبیده بودم به شیشۀ ماشین و لابه‌لای تاپ‌تاپ تند قلبم که تا مغزم می‌پیچید؛ به حماقتم فکر می‌کردم. به اینکه با آن همه ادعا، در آن محل فقط سر ما کلاه رفته بود. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂