eitaa logo
ستاره شو7💫
724 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
السَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الله الناظرة سلام بر تو ای چشم بینای خداوند ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
تا یکشنبه فرصت داری پاسخ بدی 🤞 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
Mehran_Fahimi-Nadidamet-SONG95IR.mp3
1.22M
ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااام صبحتون بخیرررر❤️😘 و بالاخره ایران انتقام گرفت... 😃😍 الحمدلله... اسرائیل را موشک بارون کردند🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 هواپیمای پرنده🚡 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#تست_هوش #اعداد تا یکشنبه فرصت داری پاسخ بدی 🤞 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا
تست هوش را بعضی ها اشتباه حساب کردند 😢 اگر دقت کنید و خوب نگاه کنید و عجله نکنید خیلی راحته کفشا یک جفت= ۱٠ پسر بچه =۵ ساندویج یک جفت=۴ ردیف اخر یک لنگه کفش=۵ پسربچه+یک جفت کفش+یک جفت ساندیج=۱۹ یک ساندویج =۲ ۵+۱۹×۲=۴۳
دوستای گلم که پاسخ صحیح دادند 👇👇 نرگس باقری طادی🌹 یلداامینی🌹 مهشید بورونی🌹 عماد احمدی🌹 مریم بهرامیان🌹 فاطمه نصر اصفهانی 🌹 امیرحسین نوری 🌹 نگار جعفری🌹 مطهره مرتضائی🌹 راضیه بیدرام🌹 فاطمه زهرا احمدی🌹 علی احمدی🌹
692_38757766302895.mp3
5.59M
ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از گنبد آهنین می‌پرسن:« برنامه‌ت برای وقتی که موشک‌های ایران برسن چیه؟» ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
نوبتی هم باشه 👇
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_دوم #هزارتوهای_بن_بست یاسمن تو رو خدا بگو چیکار کنم؟ باید حذفش کنیم. بابام بفهمه سکته م
«مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم رفتم توی اتاقم و زیر پتویم پناه گرفتم. پیام‌هایی که زیر عکس و فیلم‌های من گذاشته بودند، توی سرم می‌چرخیدند، آبروی همه‌مان رفته بود. کاش همانجا زیر پتو می‌مُردم و راحت می‌شدم. با صدای پچ پچ از خواب پریدم. اتاق و پنجره تاریک شده بود. نفهمید‌ه‌ام کی خوابم برده. تنم سفت شده بود. زیر بغل و کف دست‌هایم خیس عرق بود. آرام بلند شدم و با نوک پا خودم را رساندم تا پشت در. صداها را درهم و نامفهوم می‌شنیدم. لای در را آرام باز کردم. بابا بود. صورتم گُر گرفت. چطور می‌توانستم با بابا چشم توی چشم بشوم. پشت در نشستم. سرم را گذاشتم روی زانوهایم و خفه گریه کردم. مامان صدایم زد. کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. پاهایم می‌لرزید بابا روی مبل نشسته بود و روی میز جلویش لیوان دمنوشش بود. حتما مامان برایش گل گاوزبان دم کرده. از دهانۀ لیوان بخار بالا نمی‌آمد. بابا عادت داشت دمنوش را داغ داغ بخورد. معلوم است مدت‌ها روی میز مانده و دستش نزده. از خودم بدم می‌آمد. روی مبل روبه‌رویش نشستم. دست‌وپاهایم را در خودم جمع کردم. بدنم سفت شده بود. یخ کرده بودم. - حالا همه چیز رو تعریف کن ببینم چی شده. فقط راستشو بگو صدای بابا عصبانی بود. هیچ وقت با صدای بلند با من حرف نزده بود. هیچ وقت به یاد نداشتم دعوایم کرده باشد. - بابا به ارواح خاک عزیز من روحمم خبردار نیست. - مگه نگفتم قبل از هر کاری با من و مامانت مشورت کن؟ گفته بود. من هم قول داده بودم. پس حق داشت حالا که یک صفحه پر از عکس‌های من جلویش است، این‌طور سرم داد بکشد. با چشم‌های سیاه خسته‌اش خیره شد توی صورتم: «خودت باور می‌کنی؟ خودشون خود به‌خود رفته باشن اون تو؟» گوش‌هایم داغ شده بود. بابا گوشۀ سبیل نازکش را با لب می‌جوید. مامان دست‌هایش را در هم جمع می‌کرد و دوباره بازشان می‌کرد. هق هق گریه نفسم را گرفته بود، نمی‌توانستم حرف بزنم. مامان بلند شد و از آشپزخانه یک لیوان آب آورد. آب تلخی دهانم را فرستاد توی دل و روده‌ام. با صدای بریده، بریده، گفتم: «بابا.... به ارواح خاک ...» بابا نگاه تیزش را برگرداند سمتم. حتما می‌خواست بگوید روح عزیز را قسم نخورم گوشی را پرت کرد روی میز و گفت: «تو شرف حالیت می‌شه؟ لعنت به من که گوشی برات گرفتم.» مامان بلند شد و یک لیوان آب دیگر آورد و داد دست بابا. - این بچه چه دروغی داره بگه؟ حتماً هک شده، چه می‌دونم یا دستش اشتباهی خورده به دکمه‌ای چیزی... صدای مامان هم از شدت گریه گرفته بود و می‌لرزید. بابا سرش را بین دست‌هایش گرفت و با انگشتان بلندش موهای مشکی پرش را چنگ زد. سرش را که بالا آورد چشم‌هایش نم داشتند. صبح می‌ریم پلیس فتا، ببینیم اونا چی میگن. مگه اینکه تا صبح حرف دیگه‌ای برای گفتن باشه. اسم پلیس که اومد قلبم ریخت پایین... ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️
نذر فرهنگی برای رسیدن به حاجت هاتون 👇👇👇👇👇 ما رو به دوسانتون معرفی کنید 💯تضمینی قرآن حاجتتون رو میده 😀 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰╲\╭┓ ╭‌🌺🍂🍃💭🧠👨‍⚕️ ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ 💫✨با رویاهات بخواب و با اهدافت از خواب بیدار شو .. ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشه اومدم داداش...😅😂😂 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
قسمت ۲۰ بچه ها شیطون از لذت بردن ما ادما متنفره.. حقم داره...کی از لذت بردنه کسی که ازش بدش میاد خو
قسمت ۲۱ 💥گفتیم که شیطون اصلا دوس نداره ما ادما لذت ببریم برای همین مدام‌مارو‌ به سمته لذتهای کم میکشونه حالا این نکته رو‌خوب‌دقت کن 🔥خدا به لذتهای کم و مضر میگه گناه فکر‌کنم‌حالا فهمیدی چرا شیطون هی میگه برو گناه کن 👌چون میخواد تو کم لذت ببری و تازه همونیم که میبری مضر باشه و کوفتت بشه🤭میخواد تموم لذتهایی که میبری تو گلوت گیر کنه و بخاطرشون اذیت بشی...اون‌نمیخواد یه لذته خوب از گلوت پایین بره😒 😴مثلا برای اینکه از خوابیدنت کمتر لذت ببری بهت میگه واسه نماز صبح بیدار نشو یا اگرم بیدار شدی بعد از طلوع بگیر بخواب و بین الطلوعین بیدار نباش 🤕میدونی اینکار باعث میشه مقداره زیادی از لذته خواب رو حس نکنیم و تازه واسه همون خوابی که داشتیم جسم و روحمون اسیب ببینه کلی حس بد تو روح و جسممون ذخیره بشه .... 🤭... بیدار شدن در زمان نماز صبح هم از نظر علمی و هم معنوی به شدت توصیه میشه... حتی توی کشور های غربی و....😎 ✅شیطون‌اینجا تلاش میکنه لذته حلال خواب رو برامون تبدیل به یه لذته بد و مضر بکنه.... معمولا‌ تو تموم لذتها سعی میکنه اینکارو انجام بده.... 🌸👌بیشتر مراقب نماز صبحت باش تا هم روح سالم تر و هم جسم سالم تر داشته باشی رفیق جانم👌🌸 😈 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「💚」 کسانی به امام زمانشان میرسند که اهل سرعت باشند:))! {} ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تام و جری 🔺 حکایت نتانیاهو و موشکهایی که از ایران نخورده 😅 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
مرحله ای😍🐠 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_سوم #هزارتوهای_بن_بست «مامان به روح عزیز کار من نیست.» می‌دانستم باور نمی‌کند. دویدم ر
- حالا هم برو بخواب که اول وقت بریم. ببینیم چه خاکی باید بریزیم سرمون. خواب‌هایم بریده، بریده بودند. هی کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم. می‌بردندم توی ساختمان پلیس و دست و پاهایم را زنجیر می‌زدند. مردها با سبیل‌های کلفت و موهای فرفری می‌خندیدند و دهان‌های بی‌دندان‌شان اندازۀ غار باز می‌شد. در سیاهی فرو می‌رفتم. از بلندی پرت می‌شدم پایین. بابا چشم‌هایش را گرفته بود. دور تا دورش عکس‌های من بود. قهقهه می‌زدم و دست‌وپاهایم را در هوا تکان می‌دادم. صبح، توی آینه پای چشم‌هایم سیاه شده بود و اندازۀ یک بند انگشت پای هر کدام‌شان گود. چشم‌های درشتم مثل دوتا بادام، کشیده و باریک شده بودند. پشت پلک‌هایم هم قرمز و متورم. لب‌های باریکم بی‌رنگ شده بود، سفید، خشکیده و ترک خورده. مانتو و مقنعه‌ام را پوشیدم. ابرهای سیاه آسمان را گرفته بودند. توی آشپزخانه کسی لب به صبحانه نزده بود، لیوان چای جلو بابا هم بخار نداشت. مامان یک لقمه کره مربا داد دستم. - نباید گرسنه باشی. توی ماشین سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم‌هایم را بستم. از نگاه آدم‌ها می‌ترسیدم. وارد ساختمان که شدیم. یک خانم که روی آستین مانتواش درجه داشت، ما را از یک راهروی دراز برد توی اتاقی و گفت: «اینجا منتظر بمانید تا جناب سروان بیایند.» روی ردیف صندلی‌ها کنار هم نشستیم. بدنم منقبض شده بود. بغض توی گلویم مانده بود. دلم می‌خواست گریه کنم. بابا لبۀ صندلی نشسته بود و تندتند پاهایش را تکان می‌داد. انگشت‌هایش را در هم باز و بسته می‌کرد. دست‌هایش از فشار قرمز شده بودند. پرده‌های سبز را از جلوی پنجرۀ بزرگ اتاق کنار زده بودند. باران پنجره‌ها را خیس می‌کرد. روی میز پر از پرونده‌های رنگی بود. پشت سرمان یک کتابخانه پر از کتاب و تقدیرنامه. دیوار روبه‌رو خاکستری و خالی بود. کسی توی سرم دائما حرف می‌زد. نمی‌دانستم چطور باید به یک پلیس کاربلد که حتما به من شک دارد، عکس‌هایم را نشان بدهم و به او ثابت کنم این کار من نبوده که عکس‌ها از گالری گوشی من رفته و از یک صفحۀ عمومی سر در آورده است. چشمم به کفش‌هایم بود که صدای سلام محکمی توی اتاق پیچید. از جا پریدم. نگاهم رفت سمت در. بوی عطر گرم و ملایم یاس پیچید توی اتاق. افسر جوانی آمد و مستقیم رفت پشت میز نشست. دوتا پروندۀ باز جلویش را امضا کرد و داد دست خانمی که ما را آورده بود توی آن اتاق. بعد رو کرد به من و بابا و گفت: «من سروان رحیمی هستم. در خدمت شما.» صدایش گرم و محکم بود. از آن صداهایی که پشت آدم را گرم می‌کند و ته دل را قرص و محکم. بابا پرونده را داد دستش. همان اولی که وارد ساختمان شدیم فرم‌ها را دادند که پر کنیم. هرچیز می‌دانستم را گفتم و بابا نوشت. سروان پرونده را خواند. ابروهایش را در هم کشیده بود. توی صورتش هیچ احساسی نبود بابا با صدای آرامی گفت: «دختر من نمی‌دونه چطور عکس‌های گالری گوشیش سر از یه صفحه‌ایی در آورده که کلی آدم اونا رو دیدن و ... » بقیۀ حرفش را نزد. همین‌ها را هم با صدایی آرام گفت، انگار خجالت می‌کشید و از حرفش مطمئن نبود. سروان رحیمی گفت: «از برنامه‌هایی که روی گوشی نصب شده شروع می‌کنیم.» گفتم: «وقتی گوشی را خریدیم آقای فروشنده فقط چند تا بازی و برنامه را برایم نصب کرد. واتساپ هم برای ارسال تکالیف مدرسه‌ام نصب کردم.» دست‌هایش را روی پرونده قفل کرده بود. - تو واتساپ چه گروه‌هایی عضو هستی؟ گروهی با آدم‌های غریبه منظورمه. - فقط چندتا گروه خانوادگیه. بغض صدایم را خفه کرده بود. - دوتا گروه هم با دوستانم. همه را می‌شناسم. چشم سروان روی پرونده بود. یک مرتبه یادم آمد؛ چند وقت پیش یکی از دوستانم، من را عضو گروهی کرده بود که هر روز موسیقی به اشتراک می‌گذاشتند. من عاشق موسیقی بودم. برای همین آهنگ‌هایی را که به اشتراک می‌گذاشتند، باز می‌کردم و گوش می‌دادم. چندتایی را برای مامان هم فرستاده بودم. همین‌ها را به سروان گفتم. سروان دستی به ته‌ریش مشکی‌اش کشید و گفت: «کسی از اون گروه برات پیام نفرستاد؟ یامثلا برنامه‌ایی که ازت بخواد بازش کنی؟» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂️