ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_اول 🧖♀🧖🧖♀🧖 چهار نفر دور از هم همهی ماجرا به پولی برمی
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_دوم
🧖♀🧖🧖♀🧖
#گیتی
سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف کرد و مرد. پدرم معلم بود و وقتی درس نمیداد، مسافرکشی میکرد. ما مستأجر بودیم و پساندازی نداشتیم. هزینهی کفنودفن پدرم، خرید قبر، پول مسجد و سخنران و مداح برای سوم و هفت، هزینهی پذیرایی از مهمانان و ناهاری که توی رستوران دادیم، همه را عمویم داد. پول قبر را باید میدادیم، اما نمیفهمیدم بقیهاش چه ضرورتی داشت. بعد از تشییع جنازه همه را بردیم رستوران. همه از عمویم تشکر میکردند و او طوری رفتار میکرد که انگار همهی اینها را از جیبش خرج میکند. اما روز هشتم بعد از فوت پدرم، صورتحساب بلندبالایی داد دست مادرم. هیچ چیز را از قلم نینداخته بود
حتی دویست تومان پول یخی که روز تشییع جنازه خریده بودند تا شربت خنک به مردم بدهند. ماشین تصادفی را فروخت و پولش را به جای خرجهایی که کرده بود، برداشت.
بعد از مراسم هفتم پدرم، مثل چتربازی بدون چتر، توی آسمان رها شدیم و هیچکس سراغی از ما نگرفت.
اولین اتفاق این بود که دوسه ماه اجارهمان عقب افتاد و پشتبندش سروکلهی صاحبخانه پیدا شد.
صاحبخانه حاج احمد کرباسی بود و ما یکی از صدها مستأجرش بودیم. باباش کرباسفروش بود و خودش هم توی بازار، حجرهی کرباسفروشی داشت.
تو کار ساختمان هم بود. با پول اجارههایی که میگرفت، هر ماه یک خانه میخرید. نوساز یا کلنگی هم برایش فرق نمیکرد. برایش یکجور سرگرمی بود. هفتاد سالش بود اما پنجاهساله بهنظر میرسید. وقتی آمده بود دنبال اجارهی عقبافتادهاش، من در را برایش باز کردم...
چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد و از آن لحظه به بعد، از شر آن چشمهای هرزه رها نشدم تا امروز که دارم با پای خودم به خانهاش میروم.🥲
آن روز آمده بود دربارهی اجارههای عقبافتادهاش حرف بزند، اما چون من چشمش را گرفته بودم، به جای هر حرفی از حال و روز من پرسید و وقتی داشت میرفت به مادرم گفت:
«دخترت از همه نظر کامل است. قولش را به کسی نده! من برایش نقشههایی دارم.»😈
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂