eitaa logo
ستاره شو7💫
752 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
@bornamontazerسوگلی نمایشگاه.mp3
زمان: حجم: 2.4M
🔝یه ایراد کوچیک می‌تونه کل نتیجه رو به باد بده! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‼️همین روز اولی خوبه که حواسمون به نوع نگاهمون به اتفاقا باشه؛ الکی که نیست ما عضو طرح های هفت آسمانیم !😎 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
@bornamontazerمن و دوستام وابستگی.mp3
زمان: حجم: 2.3M
با همهٔ وجودم احساس می‌کردم، تمام ثروتم رو تمام عمرم رو از دست دادم😢 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
اولین روزا خیلی مهمه‌ها یه وقت دست کم نگیری👌 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
دل کندن از رختخواب تو پاییز خیلی سخته همون طور که دل کندن ازش تو بهار و تابستون و زمستون هم سخته ‌ ‌ ‌ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚کاردستی زیبا😍👍 🍂 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت78 مصطفی‌نفس‌تازه‌کرد‌و‌با‌اح
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت79 آن‌شب‌را‌مهمان‌رزمندگان‌شدند.‌صبح‌روز‌ بعد‌خداحافظی‌کردند‌و‌راهی‌پایین‌شدند.‌ وقتی‌به‌پل‌رسیدند‌قیافه‌ي‌همه‌درهم‌رفت.‌ حسین‌ناله‌کنان‌گفت:‌‌«ای‌وای.‌بازم‌پل». علی‌آه‌کشید‌و‌گفت:‌ «آدم‌جون‌به‌سر‌می‌شه.‌آخه‌این‌چه‌پلیه؟»‌ سیاوش‌گفت:‌«من‌یه‌پیشنهاد‌دارم!»‌ همه‌نگاهش‌کردند.‌سیاوش‌به‌طرف‌جبهه‌ ‌عراقیها‌اشاره‌کرد‌و‌گفت:‌«بیایید‌برویم‌ خودمون‌را‌به‌عراقی‌ها‌تسلیم‌کنیم.‌لااقل‌اگه‌ ‌اعداممون‌نکردن‌و‌زنده‌موندیم،‌ موقع‌آزادی‌از‌یک‌راه‌درست‌و‌حسابی‌ برمی‌گردیم‌به‌ایران.‌نه‌از‌روی‌این‌پل‌مرگ!»‌ کربلایی‌خندید‌و‌گفت:‌«کم‌پرت‌و‌پلا‌بگو‌بچه.‌ بیا‌بریم‌دیرمون‌شد».و‌ساعتی‌طول‌کشید‌تا‌ ‌آنها‌پس‌از‌کش‌و‌قوس‌ها‌و‌گریه‌و‌دعا‌و‌زار ‌یهاي‌فراوان‌از‌روی‌آنپل‌مرگبار‌عبور‌کرده‌ و‌به‌آنطرف‌برسند.‌ همگی‌قسم‌خوردند‌که‌اگر‌ثروت‌دنیا‌را‌بدهند،‌دیگر‌آنطرفها‌پیدایشان‌نشود.‌ علی‌گفته‌بود:‌«مگه‌این‌که‌حرف‌زور‌بالای‌ سرمون‌باشه.‌درسته؟»‌ (✷‿✷) گوشی‌تلفن‌در‌دست‌یوسف‌عرق‌کرده‌و‌خیس‌شده‌بود.‌در‌کابین‌تنگي‌که‌در‌شیشه‌ای‌داشت،‌به‌دیوار‌چوبی‌تکیه‌داده‌بود‌و‌زانوهایش‌ می‌لرزید.‌منتظر‌شنیدن‌صدای‌مارال‌بود.‌ دل‌تو‌دلش‌نبود.‌با‌پشت‌دست‌چپش،‌ عرق‌پیشانی‌اش‌را‌گرفت.‌ از‌پشت‌شیشه‌دید‌سیاوش‌و‌دانیال‌ روی‌نیمکت‌چوبی‌تلفن‌خانه‌نشسته‌ و‌با‌هم‌بگو‌بخند‌می‌کنند.‌تو‌دلش‌گفت:‌ «خوش‌به‌حالتون،‌هیچ‌غم‌و‌غصه‌ای‌ندارید.‌ به‌جز‌پدر‌و‌مادرتون‌کسي‌چشم‌انتظارتون‌ نیست.‌اون‌قدر‌سرتون‌به‌شیطنت‌و‌ سر‌به‌سر‌گذاشتن‌با‌قاطرها‌گرم‌شده‌که فکر‌اونها‌رو‌هم‌نمی‌کنید».‌ ‌الو... صدای‌گرم‌و‌لطیف‌مارال،‌یوسف‌را‌از‌جا‌پراند.‌ راست‌ایستاد.‌همان‌لحظه‌سوزش‌ وحشتناکی‌به‌کمرش‌هجوم‌آورد.‌ تو‌دلش‌به‌ترکش‌سربی‌که‌در‌کمرش‌فرو‌رفته‌ و‌بیرون‌نمی‌آمد،‌لعن‌و‌نفرین‌کرد.‌ وقت‌بدی‌برای‌درد‌کردن‌پیدا‌کرده‌بود.‌ آنهم‌درست‌وقتی‌که‌میخواست‌با‌مارال‌ صحبت‌کند‌و‌کمی‌از‌بار‌غم‌و‌اندوهش‌را‌بکاهد ‌الو،‌آقایوسف؟‌یوسف‌پشت‌به‌در‌شیشه‌ای‌کرد‌و‌با‌صدای‌ لرزان‌گفت:‌«سلام‌مارال‌خانم». صدای‌گرم‌مارال،‌جان‌تاز‌ه‌ای‌به‌او‌داد.‌ حال‌و‌احوال‌کرد‌و‌سراغ‌خاله‌و‌عمو،‌پدر‌و‌مادر‌ مارال‌را‌گرفت‌و‌کمی‌چاق‌سلامتی‌کردند.‌ بعدش‌یوسف‌آه‌کشید‌و‌گفت:‌ «مارا‌ل‌خانم،‌میخواستم...‌میخواستم»....‌ در‌آن‌سوی‌خط‌سکوت‌بود‌و‌سکوت.‌ مارال‌منتظر‌بود.‌یوسف‌لکنت‌زبان‌گرفته‌بود.‌ سر‌انجام‌یوسف‌قفل‌زبان‌باز‌کرد:‌ ‌مارال‌خانم،‌خوبی‌و‌بدی‌از‌ما‌دیدید‌حلال‌کنید فکرش‌را‌نمیکرد‌که‌صدای‌گریه‌مارال‌را‌بشنود.‌ یخ‌کرد.‌مارال‌داشت‌گریه‌می‌کرد!‌ ‌چی‌شده‌یوسف؟‌از‌چی‌حرف‌می‌زنی؟‌یوسف‌بدجوری‌خودش‌را‌باخت:‌ ‌نترسید.‌چیزی‌نیست.‌منظورم‌اینه‌ که...‌منظورم‌.... دوباره‌به‌طرف‌در‌شیشه‌ای‌برگشت‌و‌نگاهش‌ به‌پوستری‌افتاد‌که‌بالاي‌در‌شیشه‌ای‌ به‌طرف‌بیننده‌چسبانده‌بودند.‌ تصویر‌کاریکاتورگونه‌ی‌یک‌رزمنده‌سرخوش‌ و‌صد‌البته‌حرّاف‌و‌سربه‌هوا‌بود‌که‌دهان‌ باز‌کرده‌بود‌و‌یک‌حباب‌هوا‌از‌دهانش‌ خارج‌شده‌بود.‌در‌حبابِ‌جمله‌ي‌رزمنده‌ نوشته‌شده‌بود‌سلام‌مادرجان،‌قراره‌در‌ منطقه...‌عملیات‌کنم.‌ فردا‌شب‌حمله‌میکنیم،‌نگران‌نباشید‌ ما‌10‌تا‌گردانیم‌و‌عراق ‌ی‌ها‌حتماً‌غافلگیر‌ میشوند!‌ در‌نیمه‌ي‌دیگر‌پوستر،‌سیم‌تلفن‌دوشقه‌شده‌بود.یک‌شقه‌اش‌به‌یک‌گوشی‌تلفن‌رسیده‌بود‌که‌در‌دست‌یک‌مرد‌بدجنس‌و‌شبیه‌دزدان‌ دریایی‌بود‌که‌با‌چهر‌ه‌ای‌مضحک‌و‌طمع‌کار‌ که‌حرف‌های‌رزمنده‌را‌گوش‌میداد.‌ پایین‌پوستر‌هشداری‌به‌رنگ‌قرمز‌دیده‌ می‌شد:‌«جاسوسان‌دشمن‌مکالمات‌شما‌را‌ استراق‌سمع‌می‌کنند.‌مراقب‌باشید!»‌ یوسف‌با‌دیدن‌پوستر‌و‌هشدار‌خطر‌آن،‌لرزه‌به‌جانش‌افتاد.‌خواست‌قافیه‌ای‌که‌باخته،‌ درست‌کند.‌به‌زحمت‌صدای‌خنده‌از‌خود‌درآورد.‌ ‌منظورم‌اینه‌که....خُب‌مرگ‌و‌زندگی‌ما‌دست‌خداست.‌فقط‌خواستم‌بگم...دید‌بدتر‌کار‌ را‌خرابتر‌کرده.‌از‌دست‌خودش‌عصبانی‌شد.‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
روزت پر از نور و انرژی رفیق 🌿 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موقعیت روز های اول مدرسه 😅😂 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا