eitaa logo
ستاره شو7💫
757 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
😜وقتی بی مزگیم گل کنه !! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینکه میگن نمی تونی اینکه میگن هیچی نمیشی این جملات هم میتونه داغونت کنه هم میتونه بهترین انگیزه رشدت باشه میتونه سوخت آتش درونت باشه که پله های ترقی رو ۱۰ تا ۱۰ تا بری جلو همش انتخاب خودته 🤌 انتخاب کنی که بجنگی و رشد کنی یا ........... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔مگه به وجود خدا هم میشه شک کرد؟! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️میگ میگ و گرگ در دنیای واقعی😀 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🎀• ســــــــــــــــــــلام بہ رفقاے خوشگل خونہ 😍👋 حالتون چطوࢪه ؟ دماغا چاقہ؟ کیـــــا صبح که پاشدن بہ خودشون قول دادن امࢪوز دست از کارهاے الکے برمیداࢪم و کارهاے بهتࢪ انجام میدم؟ 😌 ♡ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
یکی از کاراهای خوبی که میتونیم جایگزین کارهای الکی کنیم را می خواهم بهتون معرفی کنم 😍😌
پیشنهاد ویژه هفت آسمان برای نوجوان ها 😍✌️🚀 ᘜ⋆⃟݊👩‍🎓🇮🇷👨‍🎓🌹•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚آموزش دکوری با شاخه درخت و گلهای کاغذی🥰🥰 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت82 باید‌رو‌سینه‌اش‌مشت‌بزنی
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت83 یوسف‌و‌کرامت‌دهانشان‌از‌تعجب‌و‌حیرت‌ باز‌مانده‌بود.‌ چشمانشان‌داشت‌از‌حدقه‌بیرون‌می‌زد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌یک‌دیگر‌لبخند‌زدند.‌ سیاوش‌دستش‌را‌به‌طرف‌کوسه‌ي‌جنوب‌ دراز‌کرد‌و‌با‌خوش‌حالی‌و‌غرور‌پرسید:‌ «چه‌طور‌شدند؟‌جالب‌نیست؟» یوسف‌به‌خود‌آمد.‌ برای‌آن‌که‌از‌منگی‌و‌بهت‌خارج‌شود،‌چند‌بار‌ سرش‌را‌تکان‌داد؛‌اما‌زبانش‌قفل‌شده‌بود.‌ کرامت‌سؤالی‌که‌یوسف‌نمیتوانست‌به‌زبان‌ بیاورد،‌پرسید:‌«چه‌بلایی‌سر‌این‌بدبختها‌آوردید؟»‌از‌سر‌دلسوزی‌و‌ناراحتی‌به‌رخش‌و‌کوس ‌هي‌جنوب‌نگاه‌کرد.‌ بدن‌رخش‌و‌کوسه‌ي‌جنوب‌زیر‌لایه‌ای‌از‌ تایر‌کلفت‌تریلی‌پنهان‌شده‌بود!‌پا‌هایشان‌هم‌در‌پوکه‌های‌بزرگ‌گلوله‌های‌ تانک‌از‌ران‌تا‌مچ‌مخفی‌شده‌بود!‌دو‌قاطر‌بیچاره‌مثل‌مجسمه‌شده‌بودند‌و‌ نمی‌توانستند‌تکان‌بخورند.‌ دو‌قابلمه‌ي‌بزرگ‌هم‌سوراخ‌کرده‌و‌روی‌ سرشان‌گذاشته‌بودند.‌گوش‌های‌بزرگشان‌از‌سوراخی‌ته‌قابلمه‌ها‌تکان‌تکان‌میخورد.‌ یوسف‌که‌گریه‌اش‌گرفته‌و‌حسابی‌عصبانی‌ و‌کفری‌شده‌بود،‌جیغ‌زد:‌ «این‌چه‌مسخره‌بازیه؟‌چرا‌این‌بدبخت‌ها‌رو‌به‌این‌حال‌و‌روز‌درآوردید؟»‌ دانیال‌تو‌ذوقش‌خورد.‌اخم‌کرد‌و‌گفت:‌ «به‌جای‌تشکر‌و‌دستتون‌درد‌نکنه،‌ چرا‌سرکوفتمون‌میزنید؟» ‌ساکت!‌پرسیدم‌چرا‌این‌بدبخت‌ها‌رو‌به‌این‌شکل‌و‌ قیافه‌درآوردید؟‌جواب‌بدید.‌ علی‌به‌پهلوی‌حسین‌که‌با‌شادی‌و‌شعف‌ این‌نمایش‌کمدی‌را‌سیر‌میکرد،‌زد‌و‌با‌صدای‌ آهسته‌ای گفت:‌ «خوب‌تماشا‌کن‌حسین‌جان.‌خیلی‌باحاله».‌ حسین‌که‌هنوز‌پکوپهلویش‌کبود‌و‌دردناک‌ بود،‌به‌خود‌پیچید‌و‌بی‌هوا‌یک‌لگد‌جانانه‌ به‌پشت‌علی‌کوبید‌و‌ناله‌کرد:‌ «زدی‌تو‌دنده‌ي‌شکسته‌ام‌بی‌معرفت!»‌ اکبر‌از‌خند‌ه‌های‌خاموش‌میلرزید.‌ مش‌برزو‌و‌کربلایی‌هم‌مثل‌یوسف‌و‌کرامت‌ گیج‌و‌پریشان‌شده‌بودند‌و‌نمیتوانستند‌ هیچ‌عکس‌العملی‌نشان‌بدهند.‌ دانیال‌رفت‌طرف‌رخش‌رستم.‌ مثل‌استادان‌مجسمه‌سازی‌که‌با‌افتخار‌ آخرین‌ساخته‌شان‌را‌به‌تماشاگران‌توضیح‌ میدهند،‌به‌خِنزر‌پنزِر‌هایی‌که‌به‌سر‌و‌بدن‌ قاطر‌بیچاره‌آویخته‌بود،‌اشاره‌کرد‌و‌گفت:‌ «این‌فکر‌از‌خیلی‌وقت‌من‌و‌سیاوش‌رو‌ مشغول‌کرده‌بود.‌حفظ‌جان‌این‌ها‌مگه‌ مهم‌نیست؟‌خوب‌نگاه‌کنید». به‌تایر‌کلفت‌که‌با‌طناب‌آن‌را‌دور‌شکم‌و‌کمر‌ رخش‌پیچیده‌و‌محکمش‌کرده‌بود،‌ اشاره‌کرد:‌‌این‌جلوی‌تیر‌و‌ترکش‌رو‌میگیره‌ و‌نمی‌ذاره‌زخم‌و‌زیلی‌بشن. بعد‌روی‌پنجه‌ي‌پا‌نشست‌و‌پوکه‌های‌طلایی‌ که‌ته‌آن‌ها‌را‌بریده‌و‌به‌پاهای‌رخش‌کرده‌بود،‌ تلنگر‌زد:‌‌اینام‌ضدضربه‌و‌ضدترکش‌هستند.‌خیلی‌هم‌محکمند.‌ سیاوش‌گفت:‌«باید‌برای‌سروکله‌شون‌هم‌ فکری‌می‌کردیم.‌به‌خاطر‌همین‌ته‌قابلمه‌رو‌ برای‌درآمدن‌گوششان‌سوراخ‌کردیم‌و‌به‌جای‌ کلاهخود‌سرشان‌گذاشتیم».‌ یوسف‌قاطی‌کرده‌بود.‌کرامت‌دست‌یوسف‌را‌محکم‌گرفت‌تا‌به‌سیاوش‌و‌دانیال‌یورش‌نبرد‌و‌زیر‌مشت‌و‌لگد‌خرد‌و‌خاکشیرشان‌نکند.‌ به‌آندو‌گفت:‌«باریکلا‌به‌عقلو‌هوشتان؛‌اما‌این‌ها‌با‌این‌همه‌زلم‌زیمبوی‌سنگین‌ می‌تونند‌راه‌برند‌یا‌باید‌همین‌طوری‌ببریم‌ بذاریمشان‌وسط‌میدون‌شهر،‌مردم‌ ‌به‌عنوان‌اثر‌هنری‌از‌دیدنشون‌کیف‌کنند؟»‌ سیاوش‌با‌پررویی‌گفت:‌«چرا‌راه‌نروند؟‌این‌ها‌که‌مثل‌ما‌نیستند!‌خیلی‌زور‌و‌طاقت‌دارند.‌نگاه‌کنید.‌ دانیال‌کمکم‌کن!»‌ ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌