『🌿🌧』 الهی هر روز صبح خیر و برکت خدا مثل بارون، بباره تو زندگیتون.. خدایا شکرت🌱 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

🧚🏻‍♂️ آموزش دونه ی برف #کاردستی #حوصلتون_سر_نره ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

#یلدا #محصلانه #نقاشی #تزیین_حاشیه_دفتر ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت 96 ‌چی کار‌میکنی،‌میخواهی‌خفه‌ام‌کنی؟! یوسف‌به‌گریه‌افتاد.‌ صورت‌کرامت‌را‌بوسید‌و‌دوباره‌بغلش‌کرد.‌ کرامت‌با‌صدای‌آهسته‌گفت:‌ «زشته،‌چرا‌گریه‌می‌کنی‌آقایوسف؟»‌ یوسف‌اشک‌هایش‌را‌پاک‌کرد‌و‌گفت:‌ «داشتم‌دعا‌میکردم‌و‌از‌خدا‌فرشته‌ی‌نجات‌ می‌خواستم‌که‌تو‌آمدی!‌این‌اشک‌خوش‌حالیه.‌ گریه‌ي‌شوقه،‌تو‌فرشته‌نجاتی‌کرامت!»‌ کرامت‌سرش‌را‌پایین‌انداخت‌و‌گفت:‌ «من‌بند‌ه‌ی‌خدا‌هستم‌آقایوسف».‌‌ این‌قاطرها‌رو‌از‌کجا‌آوردی؟‌ کرامت‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «این‌بیچاره‌ها‌مجبور‌بودند‌به‌عراقی‌ها‌ خدمت‌کنند.‌از‌من‌کمک‌خواستند!‌منم‌دمشان‌را‌گرفتم‌آوردم‌خدمت‌شما.‌ بچه‌های‌خوبی‌هستند!»‌ یوسف‌از‌ته‌دل‌خندید.‌ به‌عمرش‌آن‌قدر‌خوش‌حال‌نشده‌بود.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌کنار‌حصار‌ایستاده‌ و‌به‌قاطر‌های‌باقی‌مانده‌نگاه‌میکردند‌ و‌اشک‌می‌ریختند.‌ قاطرها‌دور‌از‌صحنه‌وحشی‌گری‌جنگ‌و‌ تیراندازی‌و‌انفجار،‌راحت‌و‌آسوده‌ می‌چریدند‌یا‌پا‌هایشان‌را‌جمع‌کرده‌و‌ نشسته‌بودند‌و‌حشرات‌مزاحم‌را‌ با‌دمشان‌فراری‌میدادند.‌ سیاوش‌با‌پشت‌دست‌اشک‌هایش‌را‌ پاک‌کرد.‌ سکسکه‌کنان‌گفت:‌«اگر‌کوسه...اینجا...بود..مثل...اینها...میچرید‌و»... نتوانست‌باقی‌حرفش‌را‌ادامه‌بدهد.‌ دانیال‌که‌تازه‌از‌درد‌دو‌دندان‌جلویی‌ راحت‌شده‌بود،‌گریه‌اش‌شدیدتر‌شد.‌ هنوز‌نمی‌توانست‌درست‌صحبت‌کند‌ و‌کلمات‌را‌شکسته‌ادا‌میکرد.‌ ‌آی!...رخش...تیلی...دلم....براش....یه‌دره...دوده!‌ علی‌کنارشان‌آمد.‌لبخند‌تلخی‌زد‌و‌گفت:‌ «عرض‌کنم‌که،‌شما‌هنوز‌عزادارید؟‌بسه‌دیگه،‌کم‌گریه‌کنید،‌الان‌اونا‌تو‌بهشت‌ خدا‌راحت‌و‌خوش‌حال‌زندگی‌می‌کنند‌ و‌شما‌دوتا‌براشون‌گریه‌می‌کنید!»‌ سیاوش‌به‌علی‌اخم‌کرد‌و‌گفت:‌ «از‌تو‌بعیده.‌مگه‌قاطرهای‌محبوبت‌ آتش‌پاره‌و‌پیکان‌کشته‌نشدند؟‌چه‌قدر‌راحت‌با‌نبودن‌شون‌کنار‌اومدی».‌‌ زندگی‌همینه‌سیاوش‌جان.‌باید‌عادت‌کرد.‌ بیایید‌آقایوسف‌کارمون‌داره.‌ ‌چه‌کار؟‌آخ‌جون،‌بازم‌می‌رویم‌ملاقات‌کربلایی‌ و‌حسین‌و‌اکبر؟‌علی‌خندید‌و‌گفت:‌«همین‌دیروز‌رفتیم‌ ملاقاتشون.‌کم‌میوه‌و‌شیرینی‌او‌نجا‌ خوردید؟»‌ به‌طرف‌ساختمان‌اصلی‌رفتند.‌ سیاوش‌پرسید:‌«علی،‌نمیدونی‌ ‌بچه‌ها‌کی‌مرخص‌میشن؟»‌ ادامه دارد... #داستان #رمان ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

رفقای عزیزم 💖 اتفاق های قشنگی در پیش داریم 🥳 شب یلدا بلندترین شب سال هست مصادف شده با شب اول ماه رجب🌙 و میلاد امام محمد باقر علیه السلام بهتون تبریک میگم🫶🥰😘😘 یک دقیقه بیشتر تایم داریم که تفکر کنیم ⏱️ به خودمون 🙇‍♂️🙇‍♀️ وظایف مون آینده مون و خیلی چیزهای دیگه... در کنار شادی هاتون🫠 دقایقی را فکر کنید و برای ادمین بفرستین به چی فکر کردین و از خدا چی خواستین 🙃 به ادمین و هفت آسمانی ها هم دعا کنید 🙏💞 #چالش ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

💠 مژده خاص خدا 🔸 کاری که خدا در ماه رجب با بندگانش می‌کند ... 👤 حجةالإسلام رفیعی #سخنرانی #رجب #ماه_رجب ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

➣💖➣ #زندگےدرجریانھ #انگیزشی بر عکس عمل کن! ده روز بجای اینکه احساسِ یه آدم ضعیف و غمگین رو داشته باشی؛ احساس یه آدم با اقتدار و قوی رو داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی رو احساس کن.. + این کار چه سودی داره؟ - جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار میکنی سوق می‌دهد... با انرژی زمستانت رو شروع کن رفیق✌️ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

نتیجه؟! 📸کلی عکس با تیپای اَجَق وَجَق و مختلف!! #من_و_دوستام ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌

معلم نقاشی به حیف نون گفت: برو پای تخته يه قطار بکش حیف نون هم رفت و يه ريل کشيد معلم برگشت، تخته رو نگاه کرد و گفت: پس کو قطارش؟😠 حیف نون میگه: دير نگاه کردی، رد شد 😂😂 ‌ ‌ 🤣😂😂 #بخندیم ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌