#بازی
🎲اسم بازی منچ حتما به گوشتون خورده!
🎲بازی گوشی منچرز دارای فضایی دلنشین و به قول خودمان دوستانه است؛
🤳به طوری که هر بازیکنی پس از نصب و ورود به این بازی، حس دلنشین نوستالژی بودن آن را دریافت خواهد کرد.
امتحان کنید ✌️😁
دانلود بازی از کافه بازار 👇👇
https://cafebazaar.ir/app/com.incytel.mencherz
کانال را به دوستانتان معرفی کنید 👇
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
فردا شب ساعت 22 منتظر باشید 🌿 #رمان #روزهای_فرد
سلام آقا پسرای نجیب و خانم دخترای خوشکلم 🤩
امشب قسمت دوم #رمان در راه هست...
ساعت 22 ✌️
عرض ارادتی، پیشنهادی، حرفی، حدیثی
بود #ادمین منتظر شنیدنه
@adminsetaresho7
منتظرم 👀
ستاره شو7💫
✾࿐༅📚༅࿐✾ #رمان دوستان گلم قصد داریم رمان زیبای محمد جواد و شمشیر ایلیا را یک شب در میان کانال بارگذا
#رمان
#قسمت_دوم
✉️محمدجواد نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و از اتاقش بیرون رفت.
🚶♂آهسته رفت تا به در خانه رسید.
👩🍳مادر داخل آشپزخانه بود و خواهرش هم به کلاس نقاشی رفته بود.
👨🔬تا آمدن بابا از محل کار زمان زیادی مانده بود.
🚪 در را باز کرد و وارد ایوان شد.
سریع کفشهایش را پوشید و از راه پله پایین رفت. 🚶♂
🚲دوچرخه اش را که به دیوار باغچه تکیه داده بود، سوار شد و موقع سوارشدن از در خانه رفت بیرون و در را با دستش بست.
🙇♂ با خودش فکر کرد نامه را در نزدیک اداره پلیس محل پنهان کند.
👌دراین صورت احتمال اولین کسی که آن را پیدا می کند، یک پلیس است. 👮♂
این فکر محمدجواد را دلگرم می کرد.
کوچه کمی به سمت پایین شیب داشت. محمدجواد هم سریع پا میزد. 🚲
به ابتدای کوچه که رسید حبیب آقا با کیسه های خرید، روبه رویش ظاهر شد.🧙♂
او هر کاری کرد نتوانست دوچرخه را کنترل کند و با حبیب آقا برخورد کرد.⚡️
🧙♂حبیب آقا، مردی قدبلند بود و شانه های پهنی داشت.
مدل سبیلهایش هم طوری بود که بچه های محل همیشه درباره اش صحبت می کردند، سبیل هایی پهن و کلفت که مرتب بودن آنها و اینکه انگار دو طرف آن را با روغن تاب داده است، برای پسرهای محل جالب بود.🧙♂
🚲محمدجواد و دوچرخه اش افتادند یک طرف و کیسه میوه های حبیب آقا افتاد سمت دیگر.
حبیب آقا که فقط کیسه میوه هایش پاره شده بود، نفس عمیقی کشید و نگاهی به محمدجواد انداخت. 👀
😧سر زانوی شلوار محمدجواد پاره شده بود و کمی هم از زانویش خون می آمد. پایش درد گرفته بود، اما ترس از حبیب آقا باعث شد تا دردش را نشان ندهد.😨
چشمانش پر اشک شد، اما به زحمت جلوی گریه اش را گرفت. 😢😰سرش را پایین انداخت و از حبیب آقا عذرخواهی کرد. نفس در سینه اش حبس شده بود.
حبیب آقا دستی به سبیلهایش کشید و با مهربانی گفت: «پسرم بهتره بری خونه لباس هات رو عوض کنی.»
😦محمدجواد انتظار هر حرفی را داشت جز چیزی که شنید. نفس راحتی کشید، با نگاه و لبخندش از حبیب آقا تشکر کرد و به زحمت دوچرخه اش را بلند کرد و از راهی که آمده بود لنگان لنگان برگشت.🚶♂🚶♂
حبیب آقا مشغول جمع کردن سیب و پرتقال هایش بود که لابه لای میوه ها چشمش به پاکت نامهای افتاد که رویش نوشته شده بود: «برسد به دست خانوادهی پارسا» 📩
حبیب آقا سرش را بلند کرد تا محمدجواد را صدا کند، اما خبری از او نبود. نامه را در جیبش گذاشت تا آن را در اولین فرصت به خانوادهی پارسا برساند. 📨
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
امروز داشتم به این موضوع فکر میکردم که🤔
من دارم خوشکل ترین و جذاب ترین و بانشاط ترین دوره ی عمرم رو میگذرونم🤩💁♂💁♀
👌دوره ای که میتونم تو خودم بهترین عادتها رو ایجاد کنم و تا اخر عمر کیفشون رو ببرم ✌️💥
👀دیدی این ادمای پیر و مسن تو خیابون چجوری با حسرت به جوونا نگاه میکنن؟ من گاهی میترسم از اون روزی که قراره من جاشون باشم.☹️😢
✌️بیاین از امروز شروع کنیم...
ورزش ها و بازی های مورد علاقه شما چیه بیاین به اشتراک بزاریم 😊
بچه ها مراقب این موج آنفولانزا باشیدا
لطفا اگربیمارید، ماسک بزنید چه کاریه اَدا سالمارو در میارید 🤧😷
دوساعت با طرف حرف میزنی بعد یهو میگه اپچوووووو ببخشید آنفولانزا دارم 🚶♀
🤒🤕
پ ن : ببخشید صدای عطسه نمدونم همینجوری نوشته میشه یا نه 🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داشمون دیگ فک نکنم تا اخر عمرش ورزش کنه 😅😅
#بخندیم
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از باحال ترین ترفندا برای وصل اجسام بدون استفاده از پیچ و میخ فقط با سشوار و بطری های پلاستیکی 😳
⚡️ایده بگیر...
#حوصلتون_سر_نره
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رفیق_خدایی
🦋 در خط مقدم نبرد با دشمن این رزمنده ها با چه آرامشی صحبت میڪنند...
💠 با صدای دلنشین #شهید_آوینی 🎙
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌞صبحوعاقبتتونشهدایے🥀
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
دوستان گلم که قدم رنجه کردند اومدن همایش😍
تک تک قدماتون رو فرشته ها بوسه میزنند 😇
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_دوم ✉️محمدجواد نامه را تا کرد، در پاکت گذاشت و از اتاقش بیرون رفت. 🚶♂آهسته رفت تا به
#رمان
#قسمت_سوم
محمدجواد آهسته در حیاط را باز کرد. 🚪
مادرش در حياط مشغول آب دادن به شمعدانی ها بود.🍀
با دیدن شلوار پاره و زخم روی زانوی محمدجواد، آب پاش را روی زمین گذاشت و باعجله به سمت پسرش رفت و دوچرخه را از او گرفت و به دیوار تکیه داد.
🧕دستی به سرش کشید و گفت:
«دوباره خوردی زمین؟ باز که پات زخم شده! بذار زخمت رو ببینم.»
قطرهی اشکی روی صورت محمدجواد حرکت کرد.😢
🧕 مادرش خاک لباسهایش را تکاند، خون روی زخمش را پاک کرد و دلداری اش داد:
«چیزی نشده که فقط به کوچولو خراشیده شده، مرد که به خاطر به خراش گریه نمیکنه، بیا بریم توی اتاق برام تعریف کن ایندفعه چطوری خوردی زمین.»
🌞نزدیک غروب آفتاب بود.
محمدجواد روی تختش دراز کشیده بود و به سقف اتاق نگاه می کرد.
🧕 مادر به در اتاقش ضربهی آرامی زد.
🙎♂محمدجواد از جایش بلند شد و روی تخت نشست و گفت:
«بله.»
🧕مادر وارد اتاق شد و روی صندلی جلوی میزتحریر نشست. نگاهی به پسرش انداخت، لبخندی زد و گفت: «حالت بهتره؟»
👱♂محمدجواد گفت: «آره مامان... ممنون.»
🧕- درد که نداری؟
👨- نه زیاد.
🧕- مطمئنی با ما نمیای؟
👱♂ -بله.
🧕- میخوای من بمونم پیشت؟
👱♂- نه مامان، من خوبم. مشکلی ندارم.
🧕- باشه، هرطور راحتی... غذا توی یخچاله.
مادر از روی صندلی بلند شد، پیشانی محمدجواد را بوسید و از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد...
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7