#رمان #قسمت_هفتاد_و_چهار صدا :گفت چند تا گل رو بکن بنداز زمین، بعد آروم برو پشت سر لام و هرجا فرصت کردی چند تا گل له شده بنداز توی جيبش.🤕 . فقط یه طوری بنداز که همه ببینن از جیبش بیرون اومده. محمد جواد با تردید به گفته‌ی صدا عمل کرد.😱 در تمام مدتی که داشت آن کار بد را انجام می‌داد حس می‌کرد کسی دارد او را نگاه میکند🙄 موقع خروج از گلزار تنوین محمدجواد آخرین نفر بود تا شاهد اتفاقات باشد. وقتی لام داشت از گلزار خارج می‌شد سرش پایین بود. پرستو متوجه گل‌های پرپر توی جیبش شد و گفت لام عزیز این گل‌های پرپر چیه توی جیبت؟🤔 لام که هنوز سرش پایین بود دستش را در جیبش برد و هنگامی که مشتش را باز کرد با چند گل پرپر روبه رو شد.☹️ بغض گلویش را گرفت و گفت: باور کنید من این کار رو نکردم من نمیدونم چه کسی این گل‌ها رو پرپر کرده، این کار من نیست.🥺😩 نگاه پر از شک همه باعث میشد لام نتواند از خودش درست دفاع کند و ثابت کند که کندن گلها کار او نبوده است. 😨این بار خود محمدجواد هم دلش برای لام سوخت، اما همچنان منتظر حکم برهان بود. برهان همه ی اهالی را از گلزار خارج کرد و فقط او و لام و پرستو در گلزار ماندند محمدجواد هرچه تلاش کرد صدایشان را نشنید ادامه دارد..... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #محمدجوادوشمشیرایلیا #داستان 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7

↻✂️📏✏️••|| . . نقاشی زرافه با کمک دست و خمیر بازی 😍 #حوصلتون_سر_نره🙃🙂 #کاردستی ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀

تلاشش ستودنی بود 😅 #بخندیم eitaa.com/majalehaftaaseman ┅✧❁☀️❁✧┅

‏ﻣﻠﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﻧﮓ ﻣﯽ ﺯﻧﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﯿﺎﺭﻥ. ‏بعد ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻢ ‏ﮐﻪ ﻏﺬﺍﻣﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺮﺳﻢ 🦦 #شرح_دل ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀

‌خدایا . . . مرایک‌لحظہ حتۍبہ‌اندازه‌ۍ یک‌چشم‌برهم‌زدن، بہ‌خودم‌وامگذار #برسد_به_دست_خدا 💫 شبتون پراز آرامش 🥸

یه سلام از راه دور به حضرت عشق اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله #دلیل_زندگی ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀

#چالش حرف های درگوشی من و خدا 💞 دوستای گلم برامون بفرسین از دلگویه هاتون با خدا چه وقتایی با خدا حرف میزنی؟! ایا جواب هم گرفتی؟! خاطره قشنگی اگه داری برامون بگو منتظریم❤️‍🩹 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀

به غیبت کردن خیلی حساس بود می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید، برای هر غیبت یک سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید، شب این سنگ ها را بشمارید، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود و سعی می کنیم تعداد سنگ ها را کم کنیم... #شهید_علی_اکبر_جوادی #رفیق_خدایی ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀

#رمان #قسمت_هفتاد_و_پنج بعد از چند لحظه برهان و پرستو از باغ بیرون آمدند و خبری از لام نبود🤕 برهان به سمت محمدجواد رفت و با بال هایش شانه های او را محکم گرفت. دل توی دل محمدجواد نبود. شاید آنها فهمیده بودند که کار، کار محمدجواد است. به زحمت آب دهانش را قورت داد و به پرستو نگریست. 😞 پرستو نفس عمیقی کشید و گفت: پسرم مراقب چیزی که سیمرغ به تو داده باش و از یاد خدا غافل نشو. محمدجواد آن قدر مشغول گرفتن انتقام بود که ماجرای استوانه را فراموش کرده بود. پرستو ادامه داد: «برو خدا به همراهت. فالله خيرُ حافظاً و هُوَ أرحم الراحمين». اهالی باغ قرآن بدون لام به حرکت خود ادامه دادند. محمدجواد دوباره در آخر صف ایستاد تا بتواند گاهی به پشت سرش نگاه کند در آخرین لحظه سرش را به سمت گلزار برگرداند و از دور حرف لام را دید که اشک میریخت و صدای هق هقش را میشنید. 😭😭محمدجواد احساس بدی داشت. در مسیر راه بارها به پشت سرش نگاه کرد و هر بار لام را میدید که هنوز داشت گریه میکرد😢 از گلزار تنوین به قدری فاصله گرفتند که دیگر او را نمیدید. برهان که انگار غمی بر دلش سنگینی میکرد با صدایی گرفته مقصد بعدی را اعلام کرد 😢 آنها باید به جنگل ناخوانا میرفتند. ادامه دارد..... ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ #محمدجوادوشمشیرایلیا #داستان 👨🧕 🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7