ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_هشتاد_و_هفت محمدجواد به زمین مینگریست چشمهایش پر از اشک شد.🥲 در همین لحظه صدایی گف
#رمان
#قسمت_هشتاد_هشت
انگار چیزی را در میان شعله های سرخ دیده بود. شاید خاطراتش بود که در میان شعله های آتش دیده میشد.
برهان رو به محمدجواد کرد و پرسید:« به چی فکر میکنی؟»
محمدجواد بدون آنکه چشم از آتش بردارد جواب داد: «به نامه اعمالم که چطور میتونم دوباره سفیدش کنم.»
- باید از خدا بخوای ببخشدت
- اگر دوباره سیاه شد چی؟
نباید اجازه بدی باید اون قدر قوی بشی که نیروی تاریکی نتونه روت اثر بذاره
- چطوری؟
- هم باید فکرت رو قوی کنی و هم جسمت رو. راستی قبلاً ورزش می کردی؟
- نه زیاد... فقط یه مدت کوتاهی میرفتم ژیمناستیک
- میدونستی چرا به ما سفارش شده که ورزش کنیم؟
،تیراندازی شنا و اسب سواری
محدجواد نگاهش را از روی آتش برداشت و به برهان نگریست و گفت: «واقعاً؟»
برهان :گفت آره واقعا! حالا پاشو باید بریم به وقتش راجع به ورزش صحبت میکنیم.»
و از او دور شد.
بعد از چند دقیقه برهان برگشت و گفت:«من رفتم و برگشتم و تو هنوز آماده نیستی؟ بلند شو پسر باید بریم و با صدایی بلند و رسا گفت: «دوستان عزیزم باید سریع حرکت ،کنیم آتش رو خاموش کنید کوله هاتون رو بردارید و به دنبال من بیاید...
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
May 11