#رمان
#قسمت_نود_و_شش
هُما بالهای بزرگش را باز کرد و منتظر ماند تا آنها سوار شوند. لحظاتی بعد آنها آن قدر از گروه دور شده بودند که مانند نقطهای در آسمان دیده میشدند. برهان رو به اهالی باغ قرآن کرد و گفت:
«دوستان من! بنشینید. باید چیزی بخوریم و استراحت کنیم تا اونها برگردن.»
و آهستهتر گفت:
«احتمالاً خیلی دیر برمیگردن.»
🌺🌺🌺
ذال احساس بدی داشت تا حالا در این ارتفاع با هیچ پرندهای پرواز نکرده بود. جلوی دهانش را گرفته بود تا حالش بد نشود. محمدجواد در فکر تمرینهایش بود و اصلاً متوجه ارتفاعشان نبود. آنها از نوک کوهها گذشتند تا به قلهی یک کوه رسیدند که بلندتر از همهی کوههای اطراف بود. از دور، در قلهی کوه، قلعهای به چشم میخورد که در پشت دیوارهای بلندش باغی را پنهان کرده بود.
در کنار دروازهی ورودیِ قلعه، هُما و سلوا فرود آمدند. دروازهی قلعه باز بود و هیچ نگهبانی نداشت. از وسط قلعه رودی باریک و درخشان به سمت بیرون دروازه سرازیر میشد. رودی که احتمالاً تا پایین کوه ادامه داشت. هما بالهایش را مانند سرسره تا زمین کشید و محمدجواد و ذال از پشت هما پایین آمدند و همراهشان وارد قلعه شدند. صدای رود در حال عبور از کنار پایشان خیلی دلنشین بود. از دروازه که عبور کردند با حیاط سنگ فرش شدهای روبه رو شدند که در گوشه گوشهاش درختان
سرسبز و بلندی دیده میشد. روبهرویشان پلههای کوتاه و باریکی قرار داشت که تا در ورودی قلعه ادامه پیدا میکرد. روی در، دو دستگیره به شکل شیر یال دار دیده میشد.
هُما قدم به قدم همراه محمدجواد قلعه به قلعه نگاه میکرد. محمدجواد از دیدن شکوه و بزرگی قلعه خیلی تعجب کرده بود.
هما گفت:
«اسم این قلعه، قلعهی آزمایشه. هرکسی که وارد اینجا میشه در نهایت تصمیم میگیره با کی باشه.»
محمدجواد گفت:
«منظورتون از اینکه میگید با کی باشه چیه؟»
ذال گفت: «منظورش... منظورش...!»
بعد پشتِ محمدجواد پنهان شد.
سلوا که از آنها دو قدم فاصله داشت گفت: «منظور هُما اینه که تو باید در نهایت تصمیم بگیری میخوای از تواناییهات برای رضایت خدا و خوشبختی خودت استفاده کنی یا به موجود تاریکی کمک کنی؟»
محمدجواد لبخندی زد و گفت: «مگه جنگه؟» و بعد با ترسی در چشمهایش منتظر جواب هما ماند.
هما که کاملاً جدی به نظر میرسید، جواب داد: «از روزی که موجود تاریکی قسم خورد که نذاره انسان وارد بهشت بشه، جنگ شروع شده اما آخرش این آدمها هستن که تعیین میکنن توی کدوم گروه قرار بگیرن.»
محمدجواد برای سؤال دیگری خودش را آماده میکرد که سلوا
گفت: «حرف زدن کافیه. زودتر وارد قلعه بشیم. باید تمرینات رو شروع کنیم.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
چه بوی خوبی !...
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
25.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
🎦 ما باید به چه مسائلی فکر کنیم ؟🤔🤔🤔
#بیشتر_بدانیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا24 Bazare Sham-1.mp3
زمان:
حجم:
14.1M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت بیست و چهارم:
بازار شام...(قسمت ول)
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا90-Hekayate Hszrate Roghaye Safar Karbala.mp3
زمان:
حجم:
3.4M
▪️با توسل به سهساله ارباب، کربلایی شد!
✋ آرزومندان کربلا بشنوند؛
#حکایت
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
IMG_20220901_232506_187.jpg
حجم:
2.3M
▪️" ای رفته بی خبر به سفر
از سفر بیا... "
🔘 تصویر مخصوص #والپیپر موبایل با کیفیت بالا.
▪️ای رفته بیخبر به سفر، از سفر بیا
خواهی کسی خبر نشود، بیخبر بیا
ای آفتاب، سایه مگیر از سرم، ببین
دامن پر از ستاره بوَد، چون قمر بیا
چشمم چنان دو پنجرهی انتظار شد
تا باز مانده پنجرههایم ز در بیا
از بس که سنگِ روی تو بر سینهام زدم
از سوزم آب شد دل سنگ، ای پدر بیا... 😭
🤲 الهی بحقّ رقیّه سلاماللهعلیها عجّل لولیک الفرج...
🏴 سالروز شهادت حضرت سه ساله سلاماللهعلیها تسلیت.
🤲 الهی بحقّ رقیّه سلاماللهعلیها عجّل لولیک الفرج...
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها 🏴
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا25 Bazare Sham-2.mp3
زمان:
حجم:
12.7M
▪️" صباحاً و مساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت بیست و پنجم:
بازار شام...(قسمت دوم)
#صباحا_و_مساء
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#رمان
#قسمت_نود_و_هفت
آنها پلهها را پشت سر گذاشته بودند و حالا در کنار درِ ورودی قرار داشتند. هما با بالهای قویاش دو دستهی شیرمانند در را گرفت و به سمت داخل هل داد و آن را باز کرد. محمدجواد سالن بزرگی را دید که در آن چند وسيلهی عجیب چوبی دیده میشد. هُما داخل رفت و از دیگران هم خواست همراهش بروند. در کنار دیوار و در سمت راستِ سالن، یک نیمکت چوبی به چشم میخورد. سلوا و ذال روی آن نشستند. محمدجواد همه چیز برایش جدید بود به سراغ وسایل رفت تا آنها را بررسی کند. هما گفت:
«عجله نکن... برو این ظرف رو از حوض کنارِ در، پر کن و بیار.»
سپس ظرفی چوبی، مانند یک پیاله، با عمقی کم را به دست محمدجواد داد. محمدجواد ظرف را گرفت و سریع به سمت حوض دوید. در کنار درِ ورودی، حوض سنگیِ کوچکی به شکل مربع قرار داشت. هنگامی که محمدجواد به حوض رسید. هما گفت:
«موقع برگشت ظرف رو روی سرت بذار و بدون اینکه از دستات کمک بگیری ظرف آب رو بیار. اگر یک قطره از آب اون ظرف بیرون بریزه باید دوباره این راه رو بری و پرش کنی.» محمدجواد که فکر میکرد کار ساده ای است. ظرف را از آب حوض پر کرد و روی سرش گذاشت تا دوباره به داخل برود. هنوز دو قدم برنداشته بود که ظرف تکان خورد و به روی زمین افتاد.
سلوا با صدایی بلند گفت: «عجله نکن.... ما منتظر میمونیم تا تو بیای.»
محمدجواد بارها و بارها ظرف را پر از آب میکرد و در قدم دوم به زمین میافتاد. سلوا از روی نیمکت بلند شد و به سراغ محمدجواد رفت. با بالهایش کمر محمدجواد را صاف کرد. حالت پاهایش را تنظیم کرد و سرش را بلند کرد و گفت:
«حالا ظرفت رو پر کن و روی سرت بذار تمرکز کن و بگو بِسمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحيم.»
محمدجواد ظرف را پر از آب کرد و روی سرش گذاشت. نفس عمیقی کشید و گفت:
«بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم.»
هر قدم که برمیداشت لحظهای صبر میکرد و قدم بعدی را برمیداشت. نزدیک به هُما که شدند ذال شروع کرد به تشویق کردن محمدجواد. محمدجواد که احساس پیروزی میکرد، هیجان زده شد. حواسش از ظرف پرت شد و ظرف در دو قدمی هُما بر زمین افتاد. محمدجواد که حس پیروزیاش ناگهان به حس شکست تبدیل شده بود رو به ذال کرد و گفت:
«همش تقصیر تو بود، اون قدر سروصدا کردی که اینطوری شد.»
و با عصبانیت روی نیمکت نشست. هما گفت: «هنوز که برای من آب نیاوردی پس چرا نشستی؟ »
محمدجواد با همان حالت عصبانی گفت:
«مگه ندیدی چی کار کرد. تقصیر اون بود. حواسم رو پرت کرد تا نتونم آب بیارم.»
هما گفت: «اما ذال که تقصیری نداشت. اون فقط تو رو
تشویق میکرد.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀