ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هفده هنوز زمین زیر پایشان گرم بود و آنها حرارت عجیبی را حس میکردند. اسبها از ش
#رمان
#قسمت_صد_و_هجده
نمازش را با سورهی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد لله رَبِّ العالَمين...» اکنون میدانست چه وقت از حرکات استفاده کند و چه وقت از تشدید و تنوین و سکون. سورهی حمد را آرام و صحیح خواند و بهجای تمام لحظاتِ داخلِ تالارِ رنگین کمان، که احساس خجالت کرده بود، حالا احساس غرور داشت. نمازش که تمام شد بیتوجه به اطرافش دستانش را بالا برد و گفت:
«خدای من! من تا امروز خیلی خوب نبودم، اما از تو میخوام کمکم کنی. من دوست دارم بیام بهشت.»
ناگهان صدای آشنایی دلش را لرزاند. صدا، صدای مرد سبزپوش بود که گفت:
«دعای تو شنیده شد و اجابت شد.»
محمدجواد به اطرافش نگریست و به دنبال صاحب صدا چرخید، اما خبری از او نبود.
اهالی باغ قرآن و دوستانشان با فاصله از محمدجواد نشسته بودند.
برهان جلو رفت و رو به محمدجواد گفت:
«قبول باشه. حالا بگو ببینم خانوادهی پیامبرت رو میشناسی؟»
محمدجواد حال خوبی داشت، این را از چهره آرام و شادابش میشد فهمید. رو به برهان کرد و گفت: «بله!»
برهان ادامه داد:
«خیلی خوبه. در خاندانِ پیامبرِ مهربانی، ۱۲ ستاره و یک ماه وجود داره. برای بالارفتن از پلههای بهشت باید از اونها کمک بگیری. حالا بلند شو و با توسل به اونها از پله ها بالا برو.»
محمدجواد از روی سجاده بلند شد. قرآن کوچکش را در دست گرفت و ایلیا را در غلاف کمرش گذاشت. به سمت پلهها رفت. نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
«بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم»
پای راستش را بلند کرد. پایش میلرزید. نمیدانست چه باید بگوید. مردد بود تا اینکه گرمای دست کسی را روی شانهاش حس کرد. به پشت سرش نگاه کرد. آن مردِ سبزپوش دوباره به سراغش آمده بود.
مرد گفت:
«من یکی از فرماندهان سپاه مولا هستم. به من مأموریت دادند که در این راه همراه تو باشم. حالا دستت رو به من بده.»
محمدجواد دستش را به دست مرد سبزپوش سپرد. پای راستش را بلند کرد و بر روی پلهی اول گذاشت.
مرد سبزپوش گفت:
«یا رسول الله» و صلوات فرستاد.
محمدجواد هم پشت سر او تکرار کرد: «یا رسول الله» و بعد او هم صلوات فرستاد.
ناگهان وارد جهان دیگری شد. همهجا نور بود و نور. نگین فیروزهای ایلیا از جایش بیرون آمد و در آسمان معلق ماند.
محمدجواد محو تماشای نگین بود. نمیدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. ناگهان مرد سبزپوش گفت:
«با من بیا.»
محمدجواد دوباره پایش را بلند کرد و به تقلید از مرد سبزپوش گفت: «یا فاطمه زهرا.»
نسیم خنکی از آن سوی دروازهی بهشت، عطر دلنشینی را با خودش آورده بود. نسیم، صورت محمدجواد را نوازش کرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
🌷 ۸ آبان؛ سالروز شهادت شهید دانش آموز محمدحسین فهمیده
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
به.... قسم 😕
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
😷🤒🤕😷😷
📌میگن که وقتی سرما خوردید بدون مشورت پزشک و همین جوری رو هوا خودت دارو نخور😒
میدونی چرا؟😱🧐🧐
📌چون اینجوری اون ویروس های ضعیف میمیرن و
ویروس های قوی تر میمونن و تولید مثل میکنن و زیاد میشن
و این یعنی
📌نسل جدید ویروس ها نسبت به اون دارو روز به روز مقاوم تر میشن
و کم کم بعد چند سال دیگه اون دارو ،، روی اون نوع از ویروس ها اثر نمیکنه😳😱
‼️‼️‼️‼️‼️‼️
و این قانون طبیعته 🌱
طبیعت🌿 از گذشته خود استفاده میکنه برای بهتر🌻 بودن
🌼طبیعت از شکست ها، پل موفقیت میسازه🌼
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
⏰╲\╭┓ ╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️ ┗╯\╲━━━━━━━━ ╰┈•៚ 😷🤒🤕😷😷 📌میگن که وقتی سرما خوردید بدون مشورت
❌❌❌❌
شما چقدر از شکست هاتون برای موفقیت استفاده میکنید؟
عبرت گرفتن ، برای موفقیت در آینده ،از توصیه های مکرر قرآن هست.
#چالش
آیه شو میدونید؟!
کدوم ایه است بیار با ترجمه اش،
❌❌❌❌❌
#یه_لقمه_قرآن
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
دیشب ﺑﺎ رفیقم ﺳﻮﺍﺭ تاکسی ﺷﺪﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﻧﺪﺍشتیم بدیم ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍشتیم ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ بشیم ﻭﺍﻟﻔﺮﺍﺭ !
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﺭﺍﯼ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﯾﺪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻨﺪﺗﻨﺪ ﺯﺩﻥ ﻧﻔﺴﻤﻮﻥ ﻣﯿومد ، ﺯﺩﻡ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ کناریم ﺑﻬﺶ گفتم : ﺣﺎﻻ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎ من رانندم! ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯿﺪ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ😂😐
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
2.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیایین باهم نقاشی بکشیم😍😍👌👌
#نقاشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
@yasfatemii مهدیعابد حبیبم - yasfatemii .mp3
زمان:
حجم:
12.7M
ټٰایـمِـ⏰#نماهنگحبیبم
#صیقل_روح
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞🥀
ی روزی همین دل میمیره ...
#کربلاییمهدیعابد
#امام_زمان_عج🥀
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_هجده نمازش را با سورهی حمد شروع کرد: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ الحَمد
#رمان
#قسمت_صد_و_نوزده
محمدجواد چشمهایش را بست تا آن لحظهی رؤیایی را با تمام وجود حس کند. نفس عمیقی کشید. زمزمهای به گوشش میرسید، زمزمهای که میگفت:
«هُمْ فاطِمَةُ وَ أَبُوها وَ بَعلُها و بَنُوها.» محمدجواد چشمهایش را باز کرد. یک گلبرگ یاس از دروازه عبور کرد و خود را به نگین فیروزهای رساند. ناگهان سکوت همهجا را فراگرفت.
محمدجواد احساس میکرد که در یک خواب شیرین فرو رفته است. مردسبزپوش دست محمدجواد را آرام تکان داد و گفت: «بیا!»
پایش را بلند کرد و بر روی پله سوم گذاشت و گفت:
«یا امير المؤمنين! يا على.»
از میان میلههای دروازهی بهشت ۱۲ شاخه از یک درخت خودشان را به دو طرف محمدجواد رساندند. مرد سبزپوش گفت:
«ایمان تو به ۱۲ امام، برای تو در بهشت درختی تنومند شده. حالا که به آنها نیاز داری، ۱۲ شاخه از اون درخت به کمک تو اومده.»
محمدجواد با تعجب به شاخهها نگاه میکرد. شاخههایی تنومند که شش تای آن در یک طرف و شش تای آن در طرف دیگر محمدجواد قرار داشتند.
مرد ادامه داد:
«برای بالارفتن از پلهها میتونی از شاخهی درخت کمک بگیری. هر شاخه چیزی رو به تو میده که بهش احتياج داری، شاخهی اول رو لمس کن.»
محمدجواد دستش را آرام بر روی شاخه کشید. یک برگ از آن جدا شد و آرام آرام به سوی نگین فیروزه پرواز کرد.
مرد گفت:
«این برگِ عدالت بود.»
برای رفتن به پلهی چهارم شاخهی دیگری را در دست گرفت و گفت: «یا امام حسن.»
شاخه سرتاسر نور بود. هالهای از نور جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند.
مرد گفت:
«این ذرهای از مهربانی و بخشندگی امام بود که به تو امانت داده شد.»
پایش را روی پله پنجم گذاشت. دستش را بر شاخهی دیگری کشید و گفت:
«یا امام حسین.»
از شاخه، غنچهای سرخ جدا شد و خود را به نگین فیروزه رساند.
مرد گفت:
«این غنچهی شجاعت است، برای کسی که جلوی ظالم میایسته.»
محمدجواد دست در دست مرد سبزپوش پلهها را بالا میرفت
و میگفت:
«يا امام سجاد، یا امام باقر، یا امام صادق، یا امام کاظم، یا امام رضا، یا امام جواد، یا امام هادی یا امام حسن و...»
و بعد از نام هر امام صلوات میفرستاد.
و با دستان کوچکش شاخهها را نوازش میکرد. ناگهان باد تندی وزید و همهی آنها را در آسمان به پرواز درآورد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀