eitaa logo
ستاره شو7💫
723 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
در رفاقت رسم ما جان دادن است، هرقدم‌ را صد قدم پس دادن است، هرکه‌ بر ما تب کند جان مۍ‌دهیم .. ناز‌ او‌ را‌ هرچہ‌ باشد میخریم
😁🖌 ساده میمون 🐒 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرون از جهانی که در آن بودم. آرام گرفتم. حس خوبی داشتم، مثل آدمی که موقع سقوط گرفته باشندش. پسر واکسی پرسید: «می‌خواهید برای‌تان آب بیاورم؟» روبه‌روی بساطش دکان قصابی بود. رفت آن تو و با یک لیوان آب برگشت. آب خنک بود و گوارا. مثل آبی بر آتش. دیگر حس گُرگرفتگی نداشتم. نمی‌دانم چقدر روی چهارپایه نشستم. فقط یادم می‌آید سؤال پسر واکسی مرا به خودم آورد. چرا گریه می‌کنید؟! گفتم: «می‌خواهم بروم خودم را دویست هزار تومان بفروشم! به حال خودم گریه می‌کنم!» نمی‌دانم چرا این حرف را زدم. شاید به‌خاطر اینکه هم‌سن برادرم بود. شاید هم به‌خاطر مهربانی‌اش یا چهارپایه‌ی جادویی‌اش! پیش خودم گفتم: «کاش او پول داشت و مرا می‌خرید!» دوست نداشتم از روی چهارپایه بلند شوم، اما باید می‌رفتم. تا خانه‌ی حاجی کرباسی راهی نمانده بود. زود رسیدم اما می‌ترسیدم زنگ بزنم. اول شب، مردی تنها و دختری که چاره‌ای جز تسلیم ندارد. چندشم می‌شد. نه جرئت زنگ زدن داشتم و نه توان برگشتن. تردید و دودلی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. آن‌قدر سر پا ایستاده بودم که پاهایم درد می‌کرد. باران هم نم‌نم می‌بارید. تصمیمم را گرفتم می خواستم زنگ بزنم که صدای پسر واکسی را پشت‌سرم شنیدم ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نماهنگ زیبای «پاشو وضو بگیر»💠 ▪️به مناسبت ایام فاطمیه▪️ 🔹به سبک هیئت های سنتی استان یزد 📌با حضور هیئت های مذهبی دانش آموزی تعدادی از مدارس شهر یزد 🎤مداح: علی اکبر حائری 📃شاعر:محسن سلطانی ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 ماشین درست کن 👏 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
دیدی درد نداشت؟ جمله ی نوستالوژیک پدرمادرا بعد از آمپول زدن به بچه هاشون 😐😂 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلتنگِ‌؛مشهدیم مجنونِ؛کربلا آواره‌یِ‌؛سامرا و دیوانِه‌یِ؛‌نجف ولی‌همچنان‌سرگردانیم‌در‌این‌دنیای‌فانی . . بطلب مرا(:💔 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت_سوم وقتي به خودش آمد، محمد را بغل كرد و از پشت بام پايين آمد،
قسمت چهارم محمد، سالم و سرزنده و پر از انرژي بود؛ كودكي پرجنب‌وجوش كه براي خودش همه كاري مي‌كرد، اما اهل بدي كردن نبود. دوران كودكي او تا نوجواني‌اش هم‌زمان بود با اوج گرفتن انقلاب. مادر هم اهل تظاهرات و اعلاميه پخش كردن بود و محمد هم دنبال بازي كردن‌هاي خودش. اما وقتي هفت ساله شد، خيلي خاص دل به نماز سپرد. بدون اينكه كسي به او تذكر دهد، تا صداي اذان را مي‌شنيد بازي‌اش را رها مي‌كرد، وضو مي‌گرفت و به نماز مي‌ايستاد. حتي نماز صبحش را هم مقيد شده بود كه بخواند. مي‌گفت: بايد بيدارم كنيد. اگر يك روز دير صدايش مي‌كردند مي‌زد زير گريه و مي‌گفت: چرا اين‌قدر دير بيدار شديم. مگر خواب مرگ گرفته بودمان. ببينيد آفتاب دارد درمي‌آيد و.... محمد شده بود زنگ نماز اهالي خانه. ادامه دارد … اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
منجی مـا، بیا که جهان در انتظار توست ولی مـا بیشتر...⏳🌿 السلام علیک یا صاحب الزمان«عج» ❤️ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
اموزش فتوشاپ قدم به قدم بارگزاری میشه دوستای گلم که علاقه مند هستند عضو کانال بشوند و بعد از دیدن اموزش ها تمرین ها رو میتونند به گروه متصل به کانال بفرستند https://eitaa.com/setareha_amozesh
ستاره شو7💫
شیطان‌ ۴ خداوند متعال به شیطان همون روز اول اجازه داد که بیاد و یه چیزی رو بندازه توی ذهن آدم!🧠 🔴
😈شیطان ۵ 💥ببین رفیق این نکته ای که میخوام بگم مهمه پس خوبه خوب گوش بده: اون روز شیطون جلوی خدا یه قسم سنگین خورد برای بدبخت کردنمون،به خدا گفت:به عزتت سوگند همشونو گمراه میکنم👺 اقا یعنی شیطون برای ما یه‌پا‌ دشمنِ قسم خوردس🤭 خیالتو راحت کنم: 🌏تو دنیا هیچکس به اندازه ی شیطون ازت متنفر نیست هیچکس به اندازه ی شیطون برات مشکل و گرفتاری درست نمیکنه😒 🕤اون ۲۴ساعته تو فکره اینه چجوری بدبختت کنه لامصب حتی توی خوابم ولت نمیکنه باورت میشه؟حتی توی خواب😳 👌همونجاهم میاد یجوری کرم میریزه تا حالتو بد کنه😒 چجوری؟مثلا یکاری میکنه نسبت به یکی سؤظن پیدا‌کنی‌یا خوابای ترسناک و نگران‌کننده یا‌حتی‌خوابای‌ناجور‌ببینی🚫 🤔شاید بگی‌خب‌ چیکار کنیم‌ معلون تو خوابمون دخالت نکنه؟ ✨ببین اگه قبل خواب وضو بگیری و سوره های ناس و فلق رو بخونی و قبل خواب بسم الله بگی دیگه به احتمال خیلی زیاد ورودش به خوابت ممنوع میشه و خوابای ناجور و چرتوپرت‌نمیبینی(خیییلی‌خیلی‌موثره👍) ⁉️خب حالا یه سوال مهم پیش میاد اینکه این شیطونی که حتی تو خوابم زهرشو میریزه توی بیداری چطور به ما حمله میکنه؟یعنی‌روش حمله هاش چه مدلیه؟ برای‌جواب‌پارت بعدی رو اصلا ‌از‌ دست نده حاجی☺️ 😈 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
بین دو تصویر چند اختلاف وجود دارد؟👆 دورش خط بکش ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ده تا 😇 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
دوستای گلم که تست هوش مشارکت کردند 👏👏👏👏👏👏👏👏👏 محمد رضا فروغی کوثر باقری زیبا خدامی فاطمه زهرا احمدی رضا عزیزی علی کنگازیان مریم جانثاری امید حجت علی حجت امیر محمد قاسمی علی احمدی فاطمه صادقی علی جزینی منصور عبداللهی ساغر یزدانی مهشید بورونی الهام احمدی خواه مهدی ابراهیم عابدی فاطمه زهرا بیغمیان عماد احمدی محمدعرفان صدارت عرفانه احمدی نرگس باقری طادی زهرا آهنین مشت ابوالفضل امانی یلدا عباسی سمیه جعفری حدیثه قدیری محمد حسن آبکار زینب فولادی نگار جعفری امیر علی زهرا اسدی اسما فدائی جواد مصطفی قلع ریز معصومه‌براتی هانیه جمالی امیر حسین نوری ماهان امینی امیر علی قاسمی فاطمه نصر اصفهانی سمیه اسداللهی محمد سجاد حیدری عرفان محمدی
بعضی ها یادشون میره اسم و فامیل بنویسن 🥸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . 🙃🙂 عروسک تق تقی 👍 برای اونا که خواهر برادر کوچولو دارند هدیه قشنگیه 😍 ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهارم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرو
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌ها یک زیرپله داشت. زیرپله‌ی خانه‌ای بَر خیابان که پیرمرد، سی سال آنجا کفاشی کرده بود. اول کفش نو هم می‌فروخت، اما بیشتر، کفش‌های کهنه را وصله‌پینه می‌کرد و واکس می‌زد. بچه‌هایی که توی خیابان فوتبال بازی می‌کردند، کفش‌های آش‌ولاش‌شان را می‌دادند او می‌دوخت بدون اینکه دستمزدی بگیرد. بچه‌ها را دوست داشت، برای همین من را هم زیر بال‌وپر خودش گرفت. اولین روز تعطیلات تابستان، من که پسری لندوک، لاغر، سفیدرو و سیزده‌چهارده‌ساله بودم با لباسی مندرس، رفتم جلوی زیرپله‌ی پیرمرد. می‌دانستم قلب مهربانی دارد. یک‌بار کفشم را بدون دستمزد دوخته بود. گفتم: «شاگرد نمی‌خواهی؟» گفت: «می‌بینی که خودم به زور توی این زیرپله جا شدم. حالا بیا بنشین خستگی‌ات در برود. یک چکه آب خنک بخور تا ببینم چه می‌شود...» بی‌هیچ چون‌وچرایی، روی چهارپایه‌ی کوتاهی کنار در نشستم؛ جایی که معمولاً مشتری‌ها می‌نشستند. پیرمرد برایم یک لیوان آب ریخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، لیوان را به دستم داد.زیرپله‌ کوچک بود و دست‌ به دست می‌رسید. پرسید: «دنبال کاری که بیکار نباشی یا چی؟» ــ نه، می‌خواهم به یک دردی بخورم! پیرمرد پرسید: «کاری هم بلدی؟» گفتم: هیچی... ولی زود یاد می‌گیرم. او با صدایی که می‌لرزید، گفت: «حالا می‌خواهی یک چند روز بیا اینجا واکس زدن یادت بدهم، یک جعبه درست کن، سر همین خیابان بنشین کفش واکس بزن!» گفتم:«این‌جوری مشتری‌های شما کم می‌شوند!» پیرمرد کفاش گفت: «روزی را خدا می‌دهد، من برای سرگرمی می‌آیم درِ دکان. یک نفر آدمم، احتیاج ندارم، تو باید دستت بند باشد. اسمت چیست؟» گفتم: «محمد!» ــ هر وقت خواستی بیا، فکر من نباش! صبح روز بعد، وقتی پینه‌دوز آمد درِ دکانش را باز کند جلوی در بسته نشسته بودم. خندید و گفت: «سحرخیز هم که هستی؟! فوت‌وفن کفاشی را خیلی زود یاد گرفتم. پیرمرد وسایل هم برایم جور کرد. این‌طوری من شدم شاگرد پینه‌دوز. پیرمرد هر شب وقت برگشتن به خانه، سر راه‌اش، چند دقیقه‌ای کنار بساط من می‌نشست و با هم گپی می‌زدیم. تا آن شبی که بسته‌ای پر از پول پیدا کرد. آن شب وقتی آن دختر رفت، صدای تِق‌تِق قطره‌های باران روی ناودان مثل هق‌هق گریه بود. به آسمان نگاه کردم، ابرها کیپ هم بودند. آسمان دلش گرفته بود. با خودم گفتم: «استاد کفاش دیگر نمی‌آید.» اما آمد. چهارپایه را بیخ دیوار کشید و نشست. من هم در پناه سقف یک بالکن بودم. گفتم: «فکر نمی‌کردم امشب بیایی!» گفت: «ببین چی پیدا کردم.» دو بسته اسکناس را لای صفحه‌ی مجله‌ای پیچیده و دورش را با نخ بسته بودند. نخ را باز کرد و پول‌ها را به من نشان داد. در همان حال گفت: «کاش کسی پیدایش می‌کرد که دردی ازش دوا کند.» گفتم: «چند دقیقه زودتر آمده بودی یکی را می‌دیدی که این پول زندگی‌اش را نجات می‌داد.» پیرمرد پرسید: «کو، کجا رفت؟» گفتم: «رفت توی کوچه‌ی کرباسی!» پیرمرد گفت: «بدو دنبالش.آن کوچه بن‌بست است!» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
43.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 موشن گرافی اصول دین برای نوجوان ( ۹ سال به بالا) این قسمت: توحید کتاب اصول دین نوجوان علی شعیبی 🔰 تصویرگر: طیبه محمدیاری 🔰 گوینده: حانیه غفاریان 🔰 سناریو و موشن گرافی: محدثه زاهری 🔰 با تشکر از مهشید تبیانیان ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
تا حالا به شباهت بین تخمه و اینترنت دقت کردین؟ هر جفتش وقتی میشینی پاش باید با بیل جدات کنن!! 😂✋️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂