eitaa logo
ستاره شو7💫
738 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
49 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته بعد از نیمه شعبان به کسانی که در و شرکت کردند پنج نفر قرعه کشی میشه کارت شارژ پرداخت میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی خلاقانه😍☘ 🎨 ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
شب ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان را به همه دوستان و همه رفقااااای خش مبارک باشه 🌿🍃
4_5773945881447370961.mp3
33.76M
جشن نگیریم دورهم؟😍 👏👏👏👏 ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_هفدهم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 هنوز مرد جوان جابه‌جا نشده بود که صدای یاا
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 همین‌قدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده که بیاورد برای شما. یک اشتباهی شده و آن پول را داده به یکی دیگر. امروز هم نیامده بود سر بساطش. ما آمدیم هم احوالش را بپرسیم، هم پول را بدهیم.» مادرم گفت: «از صبح که رفته، برنگشته.» بعد رو به من کرد و گفت: «دخترم برو نگاهی بکن شاید آمده باشد. اگر آمده بود، بگو بیاید بالا.» می‌دانستم محمد توی زیرپله‌اش نیست. حسی به من می‌گفت دیگر برنمی‌گردد. بااین‌حال برای اینکه حرف مادرم را زمین نینداخته باشم و برای اینکه لو نروم که چند دقیقه‌ی قبل رفته بودم سراغش، از اتاق زدم بیرون. پله‌ها را دوتا یکی کردم، از همان سر پله‌ها با ناامیدی نگاه کردم. چراغ زیرپله‌اش خاموش بود. پله‌ها را یکی‌یکی برگشتم و فکر کردم که میلیون‌ها میلیون چراغ در زمین و آسمان روشن‌اند و هیچ معنایی جز روشنایی ندارند. اما روشن بودن لامپ زیرپله می‌توانست هزار معنای دیگر هم داشته باشد. خاموشی‌اش هم هزار معنای دیگر غیر از تاریکی داشت که من هیچ‌کدام‌شان را دوست نداشتم. وقتی خبر را دادم، هر کسی چیزی گفت. پدرم گفت: «چه شد این بچه؟ امروز صبح وقتی می‌رفت، مثل هر روز نبود.» هر روز با پدرم خوش‌وبش می‌کرد و کلی با هم حرف می‌زدند. حتی یک چیزی هم از پدرم می‌خرید. مادرم گفت: «صبح که می‌رفت، بهش گفتم می‌خواهم آش بپزم و برایش نگه می‌دارم که شب بخورد.» مادرم حتی یک شب هم یادش نرفت کسی آن پایین است که نمی‌تواند یا بلد نیست برای خودش غذا بپزد. عموحیدر گفت: «این بچه انگار شکم ندارد. خوردن نخوردن برایش فرق نمی‌کند. دستش خالی اما چشم و دلش سیر است.» عموحیدر راست می‌گفت. با اینکه خودش بیشتر از هر کسی به پول احتیاج داشت، به فکر پول جهیزیه‌ی من بود. از جهیزیه بدم می‌آمد. مطمئن بودم این حس‌ام بدتر هم می‌شود. جناب بیکار گردن‌کلفت گفت: «شاید رفته باشد خانه‌ی کس‌وکارش!» این‌قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می‌خواست جوابش را بدهم و شرمنده‌اش کنم. اما چیزی نگفتم و مادرم جوابش را داد. ــ انگار از آسمان افتاده پایین، آس‌وپاس و بی‌کس‌وکار. هیچ‌کس را نداشت... حرف‌ها به جایی نرسیدند و عموحیدر پولی را که آورده بود، برگرداند. خیلی دلم می‌خواست بدانم آن پول چه می‌شود و خیلی دلم می‌خواست به این جوان بیکار و بی‌عار چیزی می‌گفتم که برای همیشه یادش بماند. آن شب نمی‌شد. گذاشتم برای روز بعد ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••|| . 🥾👟 . 🙃🙂 بند کفش تو باحال ببند☘ ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان، تام و جری 🤣 ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت یازدهم مادر لباس‌هاي محمد را شسته و اتو كرده بود. صبح، ساكش ر
قسمت دوازدهم حالا كه از همه‌چيز دل بريده بود، تازه معناي دل را مي‌فهميد. تا حالا هرچه بود دل نبود؛ تارهايي بود كه دور دلش را پر كرده بود. حالا لطافت و زيبايي دلش را درك مي‌كرد. از وقتي كه بندها را پاره كرده بود، دلش بال و پر مي‌زد. حالا اصل همه‌چيز را مي‌ديد. خنده‌اش معطر شده بود؛ نگاهش، آسماني و كلامش، روحاني. اللهم ارزقنا قلبا يدنيه منك شوقه و لساناً يرفع اليك صدقه و... دعايش مستجاب شده بود. همه دعاهايش يك‌جا به اجابت رسيده بود. چند روز ديگر محمد از قيد اين جسد دنيايي راحت مي‌شد و در آسمان جاي مي‌گرفت. آن وقت همة زمين و آسمان زير نظرش مي‌آمد. شاهد همة كُنه‌ها مي‌شد و زمان را در اختيار مي‌گرفت. رمز عمليات، بچه‌هاي خط‌شكن را راهي كرد. گردان سيصد نفرشان موفق شدند خط را بشكنند و راه را باز كنند. دشمن آتش‌باري‌اش شدت عجيبي داشت. عمليات لو رفته بود. كار خيلي سخت‌تر از آنچه فكر مي‌كردند شد. بچه‌ها مقاومت مي‌كردند. گوشت بچه‌ها سپر گلوله‌ها بود. محمد از جايش بلند شد و داشت مي‌رفت عقب‌تر. فرمانده فكر كرد محمد ترسيده. صدايش زد و پرسيد: كجا مي‌روي؟ مگر وضعيت را نمي‌بيني؟ كمي نيرو و آتش دشمن را؟ محمد گفت: حاج آقا، خيالت راحت باشد، دارم مي‌روم نماز بخوانم. امام حسين(علیه‌السلام) هم ظهر عاشورا در موقع اذان، اول نماز خواند، حاج آقا آسمان را نگاه كرد. وقت نماز بود. محمد با پوتين و اسلحه‌به‌دست قامت بست. زير آن باران گلوله نماز خون خواند و سريع برگشت. يك‌ساعتي از ظهر نگذشته بود. درگيري نفس بچه‌ها را بريده بود. لحظه‌به‌لحظه يك گل پرپر مي‌شد كه ناگهان محمد بلند شد و تمام قامت ايستاد. با تعجب نگاهش كردند. محمد دستش را به طرف بچه‌ها بلند كرد و با صداي رسايي گفت: بچه‌ها من هم رفتم، خداحافظ. آرام زانو زد و افتاد. حاجي دويد طرف محمد و ديد كه گلولة آر‌پي‌جي پشت محمد را كاملاً برد و تنها صورتش است كه سالم مانده. محمد رفت مثل همة دوستانش، اما جنگ ادامه داشت. بدن محمد ماند زير آفتاب داغ جنوب، سه روز پيكرش تندي خورشيد را تحمل مي‌كرد. . . . ادامه دارد... اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
enc_1703593133519798271525.mp3
3.35M
دلم نیومد نزارم حتما گوش بدین 🥲🥺🫀 🕊« »↶   ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂