ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_شانزدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 نمیدانستم پشت این پیچ، زندگی بهتر است یا
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هفدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
هنوز مرد جوان جابهجا نشده بود که صدای یااللّه دو نفر توی راهرو شنیده شد. صدای پیرتر گفت: «آقا حمداله خانهای؟»
پدرم گفت: «بفرمایید!»
من در اتاق را باز کردم. پیرمرد پینهدوز و همان مرد جوان، علیرضا، پشت در بودند. از دست پسره دلخور بودم. پول را گرفته و فلنگ را بسته بود. بااینحال از دیدنشان خوشحال شدم. امیدوار بودم از محمد خبری داشته باشند. تصمیم گرفته بودم اگر محمد تا یک ساعت دیگر نیامد بروم سراغ همین جناب گردن کلفتِ بیکار، حالا که خودشان آمده بودند، چه بهتر. پدرم تعارف کرد، نشستند. مادرم برایشان چای ریخت. همه ساکت بودند و چای میخوردند که پدرم گفت: «آقای محمدینیا؟ درست میگویم؟»
مرد جوان که مهمان اولمان بود و خجالتی هم بود، گفت: «بله، درست است. من در خدمتم.»
پدرم گفت: «خدمت از ماست. شما قدمرنجه کردید تا اینجا آمدید.»
پدرم اگر چشم داشت و درس خوانده بود، حتماً برای خودش کسی میشد. اینقدر خوب حرف میزد که من هیچوقت خجالت نکشیدم به دوستانم معرفیاش کنم. محمدینیا در پاسخ پدرم گفت: «مزاحم شدم!»
پدرم گفت: «کدام مزاحمت؟! رحمت آوردید... میخواستم بدانم این وامی که قرار است لطف کنید و به ما بدهید، قسطش چقدر است؟»
محمدینیا گفت: «اختیاری است. ما توقع نداریم این پول را برگردانید. ولی اگر کسی که کمک میگیرد، خودش، دلش بخواهد پولی را که میگیرد، برگرداند، برایش قسطبندی میکنیم. هرچقدر که بتواند قسط بدهد.»
پدرم گفت: «من میخواهم قسطش را بدهم.»
من عاشق این عزت نفسش بودم. اگر ثروت پدرش را بالا نکشیده بودند، حالا او هم ثروتمند بود و میتوانست به دیگران کمک کند. گفت: «من ماهی دوهزاروپانصد تومان میدهم.»
محمدینیا گفت: «مهم نیست. هر طور که راضی هستید، همان کار را بکنید.»
معلوم شد که آقای محمدینیا آمده تحقیق برای وام. مبلغش مهم نبود، مهم این بود که پدرم خیالش راحت میشد که دخترش را دست خالی خانهی شوهر نفرستاده. محمدینیا با وجود آنکه هوا گرم نبود، عرقریزان چای را خورد و رفت و موقع رفتن قرار گذاشت که روز بعد مادرم برود و پول را بگیرد. من میتوانستم بعد از شش ماه صبر کردن خوشحال باشم. خوشحال هم بودم. اما دلنگرانیام نمیگذاشت خوشحالیام کامل شود. دلم میخواست پدرم از عموحیدر بپرسد برای چه آمدهاند و موقعیتی پیش بیاید که من سراغ محمد را بگیرم. پدرم پرسید: «خب عموحیدر چه خبر؟»
همین سؤال کافی بود تا موضوع گفتوگو بهسمتی برود که من دوست داشتم. عموحیدر گفت: «واللّه، ما آمده بودیم کار خیری بکنیم، ولی مثل اینکه از ما زرنگتر هم کم نیستند.»
پدرم گفت: «تو که همیشه خیرت به ما رسیده. موضوع چه بوده؟»
عموحیدر گفت: «داستانش مفصل است.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
😇😒 پویش ستاره شو⭐️ داره تمام میشه خوش به سعادت اونایی که ستاره شدن حتی با یه ذکر راستی #مسابقه ه
سلام
دوستان گلی که #پویش ستاره شو را شرکت کردند 😍
شرکت در پویش رفیق شهیدم...
🔴فاطمه زهرا احمدی
من می تونم روزی چند بار صلوات بفرستم..
سعی ام را می کنم تا سوره توحید را هم بخوانم
🔴سمیه اسداللهی
سلام شماره 1 سوره توحید
🔴مهشید برونی
روز اول ماه رجب
شماره 1 و 3
🔴محدثه بیاتی
شماره 1
🔴راضیه بیدرام
من شماره 1 پویش را انجام میدهم
🔴علی احمدی
من هر روز ۱۰تا سوره قل هو الله میخونم
🔴یگانه محمدی نیا
۱.۲.۳
🔴امیرحسین نوری
شماره ۳
🔴 فاطمه زهرا بیغمیان شماره ۷
هدیه به رفیق شهیدم 👇
🔴یلداامینی.از نجف آباد
1⃣روزی حداقل ده تا سوره توحید بخونم
🔴زهرا اهنین مشت3⃣
🔴امیرحسان عبدیان پور
روزی ده تا سوره توحید
👏👏👏👏👍
تبریک به همه تون که ستاره شدین تو آسمان ماه شعبان بدرخشین 🌟🌟🌟
ستاره شو7💫
بسم ربِ المھدی مرا عھدیست با جانا کھ تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن
#مسابقه
#نیمه_شعبان
#قرارمون یادتون هست؟
کیا به عهدشون وفا کردند؟!
میخواهم در قالب متن، دلنوشته کلیپ، صوت هر چی که راحتی برامون بگی
🔴چقدر امامت را میشناسی؟
🔴چه عهدی میخای با امامت ببندی تا سال دیگه نیمه شعبان؟
🔴به نظرتون چرا حضرت از دیده ها غایب هستند و چرا نمیان؟
ما چگونه میتوانیم حضرت را یاری کنیم؟
الان که غایب هستند وظیفه ما چیه؟
تحقیق کنید و جواب هاتون را
بفرستین برای ادمین ☝️👇
@adminsetaresho7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی خلاقانه😍☘
#نقاشی 🎨
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
شب ولادت حضرت علی اکبر و روز جوان را به همه دوستان و همه رفقااااای خش مبارک باشه 🌿🍃
روز تون مباااااااارک 🥳🥳
4_5773945881447370961.mp3
33.76M
جشن نگیریم دورهم؟😍
👏👏👏👏
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_هفدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 هنوز مرد جوان جابهجا نشده بود که صدای یاا
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هجدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
همینقدر بگویم که یک پولی دست محمد بوده که بیاورد برای شما. یک اشتباهی شده و آن پول را داده به یکی دیگر. امروز هم نیامده بود سر بساطش. ما آمدیم هم احوالش را بپرسیم، هم پول را بدهیم.»
مادرم گفت: «از صبح که رفته، برنگشته.» بعد رو به من کرد و گفت: «دخترم برو نگاهی بکن شاید آمده باشد. اگر آمده بود، بگو بیاید بالا.»
میدانستم محمد توی زیرپلهاش نیست. حسی به من میگفت دیگر برنمیگردد. بااینحال برای اینکه حرف مادرم را زمین نینداخته باشم و برای اینکه لو نروم که چند دقیقهی قبل رفته بودم سراغش، از اتاق زدم بیرون. پلهها را دوتا یکی کردم، از همان سر پلهها با ناامیدی نگاه کردم. چراغ زیرپلهاش خاموش بود. پلهها را یکییکی برگشتم و فکر کردم که میلیونها میلیون چراغ در زمین و آسمان روشناند و هیچ معنایی جز روشنایی ندارند.
اما روشن بودن لامپ زیرپله میتوانست هزار معنای دیگر هم داشته باشد. خاموشیاش هم هزار معنای دیگر غیر از تاریکی داشت که من هیچکدامشان را دوست نداشتم. وقتی خبر را دادم، هر کسی چیزی گفت. پدرم گفت: «چه شد این بچه؟ امروز صبح وقتی میرفت، مثل هر روز نبود.»
هر روز با پدرم خوشوبش میکرد و کلی با هم حرف میزدند. حتی یک چیزی هم از پدرم میخرید. مادرم گفت: «صبح که میرفت، بهش گفتم میخواهم آش بپزم و برایش نگه میدارم که شب بخورد.»
مادرم حتی یک شب هم یادش نرفت کسی آن پایین است که نمیتواند یا بلد نیست برای
خودش غذا بپزد.
عموحیدر گفت: «این بچه انگار شکم ندارد. خوردن نخوردن برایش فرق نمیکند.
دستش خالی اما چشم و دلش سیر است.»
عموحیدر راست میگفت. با اینکه خودش بیشتر از هر کسی به پول احتیاج داشت، به فکر پول جهیزیهی من بود. از جهیزیه بدم میآمد. مطمئن بودم این حسام بدتر هم میشود. جناب بیکار گردنکلفت گفت: «شاید رفته باشد خانهی کسوکارش!»
اینقدر از دستش عصبانی بودم که دلم میخواست جوابش را بدهم و شرمندهاش کنم. اما چیزی نگفتم و مادرم جوابش را داد.
ــ انگار از آسمان افتاده پایین، آسوپاس و بیکسوکار. هیچکس را نداشت...
حرفها به جایی نرسیدند و عموحیدر پولی را که آورده بود، برگرداند. خیلی دلم میخواست بدانم آن پول چه میشود و خیلی دلم میخواست به این جوان بیکار و بیعار چیزی میگفتم که برای همیشه یادش بماند. آن شب نمیشد. گذاشتم برای روز بعد
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
. 🥾👟
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
بند کفش تو باحال ببند☘
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂