ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شانزدهم 🎗ریسمان کوتاهی به رنگ سبز در میان رنگهای رنگین کمان پنهان شده بود با نوکش ریسما
#رمان
#قسمت_هفدهم
🦃گفت: «سلام... من فرمانده سپاه ابابیل هستم سربازی از سربازان خدا و راهنمایِ زهرا»
👈و اشاره ای به دختر کرد و ادامه داد:«از دور دیدم که به تِیهو برخورد کردی و بعد پات رو روی چادر زهرا گذاشتی حواست کجاست؟ راهنمات رو گم کردی؟!»
🙍♂محمدجواد تازه متوجه شده بود که برهان نیست. روی پنجه ی پایش ایستاد تا بتواند در میان آن شلوغی برهان را بیابد، موفق شد.
🕊 برهان با فاصله ی کمی از آنها در کنار یک کابین ایستاده بود. محمدجواد که خیالش از برهان راحت شده بود رو به ابابیل کرد و گفت:
🙍♂«ببخشید اما چادر خاکی که گریه نداره نمیفهمم چرا گریه میکنه
🦃ابابیل کمی مکث کرد و گفت:«جواب سلام واجبه این رو فراموش نکن»
- معذرت میخوام یادم رفت... سلام.
🦃- زهرا خانم ما مثل همه ی بچه ها داره میره دنبال حروف کتاب قرآنش.
🧕زهرا هق هق کنان گفت:« من نفهمیدم دوستام کی از کتاب من قهر کردن و رفتن؟ 😢
من چطوری توی چشماشون نگاه کنم؟ من...» و دوباره زد زیر گریه😭😭😭
🦃ابابیل دستان کوچک زهرا را گرفت و نوازش کرد و رو به محمدجواد گفت:« برو راهنمات منتظره.»
🙋♂محمدجواد خداحافظی کرد و خود را به راهنمایش رساند.
🕊برهان رو به محمدجواد کرد وگفت:«اومدی؟!»
و بدون آنکه منتظر جواب محمدجواد ،باشد از کنار کابینها رد شد و زیر لب گفت:«این نیست. اینم نیست. این یکی هم نیست.»
و با خوشحالی فریاد زد همینه اینجاست فکر کردم دیگه بهش اجازه پرواز نمیدن خدا رو شکر، بیا سوار شو.»🤩
🙍♂محمدجواد که از آن همه اتفاق عجیب هنوز گیج بود، پرسید:«چرا فکر میکردی اجازه پرواز ندن؟»
🕊برهان :گفت چون این کابین زمان زیادیه که منتظرته. اگه کمی دیر می اومدیم دیگه اجازه ی پرواز نداشتیم. حالا سوار شو.»
🙍♂محمد جواد آهسته به داخل کابین رفت. کابین محمدجواد اتاقک کوچکی بود به رنگ آبی آسمانی داخل کابین دو تا صندلی با کمربند ایمنی دیده میشد.
👨🚒👩🚒محمدجواد و برهان روی صندلیها نشستند. روی دستهی صندلی ،برهان چند دکمه و یک جایی برای اثر بال پرنده بود.
🕊 برهان یکی از پرهایش را روی دسته گذاشت. صدایی گفت: «راهنمای باغ قرآن.»
💺چند لحظه بعد صندلی برهان به اندازهی جثه و بدنش کوچک شد.
💺💺برهان کمربندش را محکم بست و به محمدجواد هم گفت که کمربندش را ببندد بعد با صدای بلند گفت:
«حالا دستگیرهی کنار صندلیت رو بکش برهان مکثی کرد و بعد :گفت کتاب قرآنت رو روی رحل قرار بده.»...
ادامه دارد....
🛌🌙✨
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشتههاازکجامیآیند #قسمت_شانزدهم 🧖♀🧖🧖♀🧖 نمیدانستم پشت این پیچ، زندگی بهتر است یا
#رمان
#نوجوان
#فرشتههاازکجامیآیند
#قسمت_هفدهم
🧖♀🧖🧖♀🧖
هنوز مرد جوان جابهجا نشده بود که صدای یااللّه دو نفر توی راهرو شنیده شد. صدای پیرتر گفت: «آقا حمداله خانهای؟»
پدرم گفت: «بفرمایید!»
من در اتاق را باز کردم. پیرمرد پینهدوز و همان مرد جوان، علیرضا، پشت در بودند. از دست پسره دلخور بودم. پول را گرفته و فلنگ را بسته بود. بااینحال از دیدنشان خوشحال شدم. امیدوار بودم از محمد خبری داشته باشند. تصمیم گرفته بودم اگر محمد تا یک ساعت دیگر نیامد بروم سراغ همین جناب گردن کلفتِ بیکار، حالا که خودشان آمده بودند، چه بهتر. پدرم تعارف کرد، نشستند. مادرم برایشان چای ریخت. همه ساکت بودند و چای میخوردند که پدرم گفت: «آقای محمدینیا؟ درست میگویم؟»
مرد جوان که مهمان اولمان بود و خجالتی هم بود، گفت: «بله، درست است. من در خدمتم.»
پدرم گفت: «خدمت از ماست. شما قدمرنجه کردید تا اینجا آمدید.»
پدرم اگر چشم داشت و درس خوانده بود، حتماً برای خودش کسی میشد. اینقدر خوب حرف میزد که من هیچوقت خجالت نکشیدم به دوستانم معرفیاش کنم. محمدینیا در پاسخ پدرم گفت: «مزاحم شدم!»
پدرم گفت: «کدام مزاحمت؟! رحمت آوردید... میخواستم بدانم این وامی که قرار است لطف کنید و به ما بدهید، قسطش چقدر است؟»
محمدینیا گفت: «اختیاری است. ما توقع نداریم این پول را برگردانید. ولی اگر کسی که کمک میگیرد، خودش، دلش بخواهد پولی را که میگیرد، برگرداند، برایش قسطبندی میکنیم. هرچقدر که بتواند قسط بدهد.»
پدرم گفت: «من میخواهم قسطش را بدهم.»
من عاشق این عزت نفسش بودم. اگر ثروت پدرش را بالا نکشیده بودند، حالا او هم ثروتمند بود و میتوانست به دیگران کمک کند. گفت: «من ماهی دوهزاروپانصد تومان میدهم.»
محمدینیا گفت: «مهم نیست. هر طور که راضی هستید، همان کار را بکنید.»
معلوم شد که آقای محمدینیا آمده تحقیق برای وام. مبلغش مهم نبود، مهم این بود که پدرم خیالش راحت میشد که دخترش را دست خالی خانهی شوهر نفرستاده. محمدینیا با وجود آنکه هوا گرم نبود، عرقریزان چای را خورد و رفت و موقع رفتن قرار گذاشت که روز بعد مادرم برود و پول را بگیرد. من میتوانستم بعد از شش ماه صبر کردن خوشحال باشم. خوشحال هم بودم. اما دلنگرانیام نمیگذاشت خوشحالیام کامل شود. دلم میخواست پدرم از عموحیدر بپرسد برای چه آمدهاند و موقعیتی پیش بیاید که من سراغ محمد را بگیرم. پدرم پرسید: «خب عموحیدر چه خبر؟»
همین سؤال کافی بود تا موضوع گفتوگو بهسمتی برود که من دوست داشتم. عموحیدر گفت: «واللّه، ما آمده بودیم کار خیری بکنیم، ولی مثل اینکه از ما زرنگتر هم کم نیستند.»
پدرم گفت: «تو که همیشه خیرت به ما رسیده. موضوع چه بوده؟»
عموحیدر گفت: «داستانش مفصل است.
ادامه دارد...
ᘜ⋆⃟݊⛈️🌟❄•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂