eitaa logo
ستاره شو7💫
751 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
°•💚•° ســــــــــــــــــــلام بہ همه رفیق گلیاے خندون و خوش اخلاق 😍 روز قشنگتون بخیر ... شنـــــیدم امروز مےخواین ڪولاڪ کنید 😎 اخه امروز روز آغاز امامت مولامونہ🎈 • ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
دلم پرندۀ کوچکی است که پر زده به هوایت؟ 🪽 به امید اون روز سبزی که همه‌مون هستیم🌱 مبارک ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند تا خلاقانه😍 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
حاج محمود کریمینماهنگ عهد.mp3
زمان: حجم: 3.6M
میبندم عهدی تا قیامت با دلی که از عشقت پریشونه نوشتم مهدی روی قلبم تا بدونن صاحب داره این خونه 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروانهٔ زندگی خودت باش، امید و شادی رو منتشر کن🦋 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه بازی ساده دستمال رو بنداز هوا وقبل از پایین افتادن همه رو برعکس کن 🍃🍃 افزایش سرعت عمل تقویت عضلات ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
347K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شما هم از این خواب ها میبینید ؟😵 😄😄😄😄 . . ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا اخرهفته تون بخیر باشه 🫶 حتے الآنم کہ گــــــــــࢪمہ برای دررفتن خســـــتگےمون یہ چاے مےچسبہ☕️ امࢪوز یہ روز قشنگ دیگہ اس یادت نࢪه از دوســـــتاے قدیمےت و از اونایی کہ بهت لطف داࢪن حال و احوالے بپرسیا 😌📞 هواے دڵ نزدیکانت رو داشتہ باش معرفت بہ خرج بده شیعہ باید با مومنین رفت و آمد کنہ تا روحش بزرگ بشه💪
31.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿دهه‌دهــشتـادی‌ها‌هم‌طـعم‌ِ جا‌ماندن‌از‌قافله‌شهــدا‌را‌چـشیدند!'﴾ +شهیده‌ریحانه‌سادات‌با‌دوستش‌ عهدبسته‌بود‌با‌همدیگر‌شهید‌شوند🥺.. ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت74 یوسف‌نمی‌دانست‌چه‌تصمیمی‌ب
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت75 ‌شلوغ‌کاری‌و‌نافرمانی‌ممنوع. ‌هرچی‌کربلایی‌گفت،‌گوش‌مي‌کنید. ‌کربلایی‌از‌طرف‌من‌فرمانده‌ي‌شماست. ‌وای‌به‌حالتون‌اگه‌بشنوم‌دست‌از‌پا‌خطا‌ کردید.‌بیش‌تر‌با‌شما‌دوتا‌هستم. ‌سیاوش،‌دانیال‌حواستون‌به‌منه‌یا‌جای‌دیگه‌مشغوله؟ دانیال‌به‌کمک‌کرامت‌بند‌های‌پالان‌ زیر‌شکم‌رخش‌را‌محکم‌میکرد،‌سر‌بلند‌کرد‌ و‌گفت:‌«چندبار‌یه‌حرف‌رو‌می‌زنی‌آقایوسف. ‌دیگه‌همه‌شوحفظ‌حفظ‌شدم». ‌اگه‌لازم‌باشه‌چهل‌بار‌دیگه‌ام‌میگم‌تا‌تو‌کله تون‌فرو‌بره.‌تو‌چی‌سیاوش؟سیاوش‌سم‌های‌کوسه‌ي‌جنوب‌را‌ بازدید‌می‌کرد،‌پای‌آن‌را‌رها‌کرد‌و‌گفت:‌ «چشم،‌هر‌چی‌شما‌بگید.‌خوب‌شد؟»‌ ‌پس‌قرار‌اینه.‌با‌ماشین‌تا‌دامنه‌ي‌ کوه‌ها‌می‌روید.‌بعد‌غذا‌و‌مهمات‌رو‌بار‌قاطرها‌می‌کنید‌به‌طرف‌بالا.‌نه‌شوخی‌داریم‌نه‌بازی‌و‌سر‌به‌سر‌گذاشتن‌ و‌دعوا،‌همین!‌ کرامت‌دست‌یوسف‌را‌کشید.‌رفتند‌آن‌طرف‌تربا‌ناراحتی‌گفت:‌«چرا‌کربلایی؟‌مگه‌من‌مُردم؟‌چرا‌من‌نروم؟»‌تو‌با‌من‌می‌مونی.‌دلیل‌داره.‌ ‌میخواهی‌از‌جلوی‌چشمات‌دور‌نمونم،‌درسته؟‌آقایوسف،‌قسم‌خوردم.‌چرا‌باورم‌ ‌نمیکنی؟‌ این‌قدر‌‌پرونده ام‌سیاهه‌که‌قسم‌و‌آیه‌ام‌رو‌قبول‌‌نمیکنی؟ ‌الان‌‌وقت‌گِلگِی‌نیست.‌میخواهم‌بچه ها‌روی‌پای‌خودشون‌وایستن.‌براشون‌خوبه.‌ناراحت‌نشو،‌نوبت‌تو‌هم‌می‌شه.‌حالا‌با‌اجازه.‌ علی‌ترس‌به‌دلش‌افتاده‌بود،‌گفت: ‌«عرض‌کنم‌که‌چرا‌آقا‌کرامت‌با‌ما‌‌نمیاد؟‌ اگه‌می‌اومد‌خیلی‌خوب‌ میشد». ‌تصمیم‌قبلاً‌گرفته‌شده.‌ حالا‌بریم‌که‌‌ماشینها‌منتظرن.‌ کاروان‌کوچکی‌از‌گردان‌برای‌مأموریت‌راهی‌ شد.‌فقط‌‌مش‌برزو‌و‌اکبر‌ماندند.‌ اکبر‌حسابی‌دلخور‌و‌برزخ‌شده‌بود.‌ قهر‌کرده‌و‌رفت‌و‌جلوی‌چشم‌نیامد.‌ حسین‌رنگ‌از‌صورتش‌پریده‌بود.‌از‌یک‌طرف‌ ‌میترسید‌بلایی‌سرش‌بیاید‌و‌از‌سوی‌دیگر‌شور‌و‌هیجان‌سیاوش‌و‌دانیال‌به‌او‌هم‌سرایت‌ کرده‌بود.‌ □ □□ سفر‌با‌آیفای‌نظامی‌کنار‌قاطرها‌که‌بدخلقی‌ میکردند،‌چند‌ساعت‌طول‌کشید.‌ لنگ‌ظهر‌پای‌دامنه‌ها‌رسیدند‌و‌به‌سختی‌ قاطرها‌را‌پیاده‌کردند.‌ یک‌رزمنده‌جوان‌به‌اسم‌مصطفی‌منتظرشان‌ بود.‌از‌بالای‌ارتفاعات‌پایین‌آمده‌بود‌تا‌ راهنمای‌شان‌شود.‌ ضعیف‌و‌رنگ‌پریده‌بود‌و‌دست‌هایش‌ رعشه‌داشت.‌کربلایی‌لقمه‌اي‌نان‌و‌پنیر‌ به‌او‌داد،‌در‌یک‌چشم‌به‌هم‌زدن‌آن‌را‌بلعید.‌ کمی‌رنگ‌به‌صورتش‌برگشت.‌ حسین‌هم‌از‌فلاسک‌یک‌لیوان‌چای‌شیرین‌ برایش‌ریخت‌که‌آن‌هم‌فوري‌ناپدید‌شد.‌ مصطفی‌نفس‌راحتی‌کشید.‌ رعشه‌دست‌هایش‌برطرف‌شد.‌ روی‌یک‌تخته‌سنگ‌نشست.‌در‌حالی‌که‌لیوان‌چایی‌دوم‌را‌مز‌ه‌مزه‌میکرد‌و‌لذت‌میبرد،‌گفت:‌ «الان‌یک‌هفته‌اس‌که‌گشنه‌و‌بی‌غذا‌تو‌سرمای‌اون‌بالا‌گرفتار‌شدیم.‌ قبلاً‌با‌هلیکوپتر‌برامون‌مهمات‌و‌آذوقه‌ می‌آوردند؛‌اما‌عراقیهای‌نامرد‌آ‌نقدر‌به‌طرفش‌ تیر‌در‌کردن‌که‌دیگه‌نیامد.‌ خدا‌خیرتان‌بده.‌ شماها‌فرشته‌نجات‌مایید.‌ امروز‌صبح‌آخرین‌ذره‌نان‌های‌بیات‌و‌کپک‌زده‌را‌به‌کمک‌آب‌خوردیم.‌ دیگه‌هیچی‌واسه‌خوردن‌نمونده.‌ میترسیدیم‌دیگه‌هیشکی‌سراغمون‌نیاد.‌ داشت‌به‌سرمون‌میزد‌نصف‌شب‌یک‌گروه‌ نفوذ‌کنند‌تو‌دل‌عراقیها‌و‌ازشون‌غذا‌غنیمت‌ بگیریم‌که‌خبر‌رسید‌شماها‌دارید‌میآیید.‌ حالا‌بریم‌که‌بچه ها‌اون‌بالا‌حسابی‌ چشم‌انتظارند.‌ دست‌و‌پای‌همه‌رعشه‌گرفته‌و‌چند‌تا‌از‌بچه‌ها‌فکر‌کنم‌زخم‌معده‌گرفتن.‌بریم‌دیگه».‌ کربلایی‌پرسید:‌«راه‌چطوریه؟» ‌بد‌نیست.‌باید‌تا‌اون‌بالا‌بریم.‌ از‌یک‌پل‌معلق‌رد‌بشیم‌تا‌برسیم‌ روی‌قله‌499‌و‌بکشیم‌بالاتر‌تا‌به‌سنگر‌ بچه‌ها‌برسیم.‌ از‌شانس‌شما‌بر‌فها‌آب‌شدند‌و‌راه‌بازه.‌ خیلی‌خطرناک‌نیست.‌من‌میگم‌از‌کجا‌بریم‌و‌چطوری‌بریم.‌ غذا‌و‌مهمات‌و‌حبوبات‌را‌بار‌قاطرها‌کردند‌ و‌در‌یک‌خط‌پشت‌سر‌مصطفی‌به‌راه‌افتادند.‌ همان‌شروع‌کار‌کربلایی‌برید‌و‌به‌هن‌هن‌افتاد.‌یوسف‌فکر‌این‌مسئله‌را‌کرده‌و‌چَپول،‌ قاطر‌یدکی‌کربلایی‌را‌بدون‌بار‌همراهشان‌ فرستاده‌بود.‌کربلایی‌سوار‌چپول‌شد.‌ مصطفی‌که‌جان‌تاز‌ه‌ای‌گرفته‌بود،‌ افسار‌چپول‌را‌گرفت‌و‌گفت:‌ «فقط‌به‌دره‌نگاه‌نکنید‌تا‌سرتون‌گیج‌نره.‌ باید‌از‌کنار‌ه‌ها‌حرکت‌کنیم.‌ آفتاب‌آخر‌زمستان‌در‌سینه‌ي‌آسمان‌آبی‌ و‌یک‌دست‌صاف‌و‌بی‌ابر‌می‌درخشید.‌ درختچه‌های‌وحشی‌که‌از‌درز‌دیواره‌ي‌سنگی‌ روئیده‌بودند،‌کم‌کم‌سبز‌می‌شدند.‌ چند‌نهر‌باریک‌از‌برف‌های‌آب‌شده،‌از‌لابه‌لای‌ تخته‌سنگ‌ها‌به‌طرف‌پایین‌سرریز‌می‌شد. ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌