eitaa logo
ستاره شو7💫
759 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉آخرین گفته‌های نیوتن، قبل از مرگش!! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا 🫶 فاطمیه آغاز یک قصه به نام تنهایی علی‌ست... یک سال دیگه توفیق پیدا کردیم در فاطمیه ابراز ارادت کنیم به مادرمون 🖤 قدر خودتون رو بدونید ✌️ 👌حداقل تو رفتارمون این دهه یه دقتی داشته باشیم یه توجهی به مادر کنیم 📿اگه حوصله کردیم عادت های خوب مثل تسبیحات حضرت زهرا بعد از نماز را در رفتارمون تقویت کنیم ✌️ برامون بفرستین چه کارهایی در این ایام می کنید 😇 @admin7aaseman
دلمون را یه صیقلی بدیم 👇
Mehdi Rasooli ~ Music-Fa.Com1_2090385851.mp3
زمان: حجم: 8.7M
روی لب ها نورُ قدرُ کوثرُ طاها - مھدۍ رسولۍ 💔 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
🤔 #تست_هوش #کلمه_یابی 🧠 تصویر بالا ، 🧠 بیانگر چه کلمه ای است ؟! 💡 راهنمایی : 👈 ۷ حرفی و از غذ
ممنون از دوستای گلم که تست هوش را پاسخ دادن تاس کباب 😍 سيد دانیال حسینی مطهره مرتضائی نفیسه توکلی پوریا زبان دان محمد یاسین و نسیم باقری طادی مهشید بورونی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😳🤩👏🏻👏🏻 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت83 یوسف‌و‌کرامت‌دهانشان‌از‌
══━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت84 سیاوش‌و‌دانیال‌هر‌کدام‌افسار‌قاطر‌خودشان‌را‌گرفته‌و‌کشیدند.‌ رخش‌که‌کله‌اش‌در‌قابلمه‌گیر‌کرده‌بود،‌شیهه‌کشید‌و‌خواست‌حرکت‌کند؛‌اما‌نتوانست.‌کوسه‌ی‌جنوب‌هم‌تقلا‌کرد؛‌اما‌حتی‌یک‌قدم‌هم‌برنداشت.‌ عصبانی‌و‌کفری‌شد‌و‌شروع‌کرد‌به‌فرت‌و‌فرت‌ کردن.‌ حسین‌که‌با‌اخلاق‌قاطرها‌آشنایی‌کامل‌ پیدا‌کرده‌بود‌ناخودآگاه‌دست‌زیر‌شکم‌جمع‌ کرد‌و‌هشدار‌داد:‌«برید‌عقب‌میخواهد‌جفتک‌بپرونه!» حدس‌حسین‌کاملاً‌درست‌بود؛‌اما‌کوسه‌ي‌جنوب‌تا‌آمد‌روی‌دست‌هایش‌ بجنبد‌و‌جفتک‌مرگبارش‌را‌به‌عقب‌پرتاب‌کند،‌سنگینی‌بدنش‌را‌طاقت‌نیاورد‌و‌دستانش‌ خم‌شد‌و‌تلپی‌با‌صورت‌روی‌زمین‌پخش‌شد.‌ رخش‌هم‌عرعر‌جانانه‌ای‌کرد‌و‌او‌هم‌به‌پهلو‌ افتاد‌روی‌زمین.‌ یوسف‌خند‌ه‌ای‌کرد‌که‌ترجمه‌ای‌از‌نوعی‌گریه‌ بود.‌سفیدی‌چشم‌هایش‌سرخ‌شده‌بود‌ و‌بدنش‌داغِ‌داغ.‌ به‌عمرش‌آن‌قدر‌سعی‌نکرده‌بود‌خودش‌را‌ کنترل‌کند‌و‌حمله‌نکند!‌ ‌تموم‌کنید‌این‌مسخره‌بازی‌رو.‌ فیل‌هم‌باشه‌با‌این‌همه‌سنگینی‌و‌ دستک‌و‌دُمبک‌نمی‌تونه‌تکون‌بخوره.‌ حتی‌اگر‌این‌ها‌بتونند‌وزن‌این‌خرت‌و‌پرت‌ها‌رو‌تحمل‌کنند،‌دو‌کیلو‌بار‌که‌روشون‌بذاری‌ چهار‌دست‌و‌پاشون‌باز‌می‌شه‌و‌می‌چسبند‌ به‌زمین‌.‌ای‌خدا،‌من‌چه‌گناهی‌به‌درگاهت‌ کردم‌گیر‌این‌جونورا‌افتادم!‌ یوسف‌ناله‌کنان‌راه‌افتاد‌رفت.‌ کوسه‌ي‌جنوب‌دست‌و‌پا‌می‌زد‌و‌دندان‌ نشان‌میداد.‌رخش‌هم‌بی‌طاقت‌شده‌بود‌ و‌جفتک‌می‌پراند‌و‌روی‌زمین‌خط‌می‌انداخت.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌هم‌نگاه‌کردند. سیاوش‌گفت:‌«ما‌زیاده‌روی‌کردیم.‌ باید‌از‌محافظ‌های‌سبک‌تر‌استفاده‌مي‌کردیم!» کلی‌طول‌کشید‌تا‌کرامت‌و‌بقیه‌به‌سیاوش‌ و‌دانیال‌کمک‌کردند‌و‌آن‌وسایل‌سنگین‌ و‌ابداعی‌را‌از‌سر‌و‌بدن‌و‌پا‌های‌رخش‌و‌کوسه‌ي‌جنوب‌جدا‌کردند.‌ دو‌قاطر‌نگون‌بخت‌تا‌سبک‌شدند،‌ به‌سرعت‌از‌جا‌بلند‌شده‌و‌با‌آخرین‌سرعت‌ به‌طرف‌اصطبل‌فرار‌کردند.‌ کرامت‌که‌خند‌هاش‌گرفته‌بود،‌با‌محبت‌و‌ دلسوزی‌به‌سر‌سیاوش‌و‌دانیال‌دست‌کشید‌ و‌گفت:‌«ناراحت‌نشید.‌همه‌میدونند‌قصد‌ شما‌خیر‌بوده». دانیال‌آه‌کشید‌و‌گفت:‌«آقاکرامت،‌به‌خدا‌ قسم‌دلم‌نمی‌آد‌حتی‌یک‌زخم‌کوچیک‌ به‌این‌ها‌بخوره.‌وقتی‌فکرش‌رو‌می‌کنم‌که‌ موقع‌عملیات‌ممکنه‌به‌تن‌و‌بدن‌این‌زبون‌ بسته‌ها‌تیر‌و‌ترکش‌بخوره‌و‌درد‌بکشند،‌ مُخم‌پریشون‌می‌شه.‌ با‌سیاوش‌هفته‌ها‌نقشه‌کشیدیم‌و‌ فکر‌کردیم‌تا‌به‌این‌راه‌حل‌رسیدیم،‌ این‌هم‌توزرد‌از‌آب‌دراومد».‌ کرامت‌گفت:‌«اما‌می‌شه‌برای‌حفظ‌ جونشون‌کا‌رهایی‌کرد».‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌امیدواری‌به‌او‌نگاه‌کردند.‌ کرامت‌لبخندزنان‌گفت:‌ «اما‌این‌دفعه‌ما‌هم‌کمک‌می‌کنیم.‌ درسته‌بچه‌ها؟»‌و‌به‌علی‌و‌اکبر‌و‌حسین‌ نگاه‌کرد.‌آن‌سه‌حرفی‌نزدند.‌ مش‌برزو‌گفت:‌«چرا‌به‌جای‌تایر‌که‌هم‌ سنگینه‌و‌هم‌اذیتشون‌می‌کنه‌ از‌پتو‌استفاده‌نمی‌کنید؟» ‌آفرین‌مش‌برزو.‌بیایید‌شروع‌کنیم،‌ببینیم‌ چه‌طور‌می‌شه. دو‌روز‌تمام‌فکر‌کردند‌و‌نقشه‌ریختند‌و‌ فکرشان‌را‌روی‌قاطرها‌پیاده‌کردند.‌ سرانجام‌به‌را‌ه‌حل‌هایی‌رسیدند.‌ با‌استفاده‌از‌نردبان‌کوچک‌و‌جعبه‌خالی‌ مهمات‌که‌چوبی‌و‌محکم‌بود،‌وسایلی‌درست‌کردند‌تا‌قاطرها‌راحت‌تر‌بار‌و‌افراد‌را‌جا‌به‌جا‌ کنند.‌دور‌بدنشان‌را‌اندازه‌گرفتند‌و‌پتو‌های‌کهنه‌و‌کلفت‌را‌بریدند‌و‌دوختند‌و‌تن‌قاطرها‌ کردند.‌برای‌حفاظت‌از‌پاهایشان‌هم‌ پالان‌های‌کلفت‌و‌به‌درد‌نخور‌را‌بریدند‌ و‌مثل‌جوراب‌سا‌قبلند،پا‌های‌قاطرها‌را‌با‌آن‌ها‌پوشاندند.‌فقط‌را‌ه‌حلی‌برای‌حفظ‌سروکله‌ قاطر‌پیدا‌نکردند.‌خیلی‌فکر‌کردند‌و‌از‌قابلمه‌ و‌کلاهخود‌و‌وسایل‌دیگر‌استفاده‌کردند؛‌اما‌جواب‌نداد.‌قاطرها‌خوششان‌نمی‌آمد‌ سر‌و‌گردنشان‌پوشیده‌شود. آخر‌سر‌هم‌تسلیم‌شدند.‌ سیاوش‌گفت:«توکل‌به‌خدا.‌ایشالله‌ سروکله‌شان‌چیزی‌نمی‌شه.‌ ما‌هر‌کاری‌که‌از‌دستمون‌برمی‌اومد،‌ انجام‌دادیم.‌وقتی‌که‌نخواد‌بشه‌ خب‌نمی‌شه‌دیگه!» ادامه دارد... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا