#چالش
#پویش
♦️در پی حادثه ی شیراز و داغی که بر دل مردم ایران نشست و حسرتی که برای همیشه در دل آرتین میماند مسابقه و پویشی را شروع میکنیم با #برای_آرتین♦️
#چالش_مسابقه
#برای_ارتین
نقاشی های زیبای خود را بکشید برای ما بفرستین
مهلت ارسال نقاشی ها تا ۱۴٠۱/۸/۱۲
سنین 9 تا 16 سال
به 3 نفر نقاشی برتر براساس رای افراد کانال جایزه تعلق میگیرد
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
سلام رفقا
نظرتون چیه ساعت رمان بشه ساعت 20 یا 21 یا 22
؟؟؟
پیوی بهم بگین نظرتونو
#رمان
ستاره شو7💫
#قسمت_ششم #رمان 🙍♂ضربان قلبش را می شنید ولی به روی خودش نمی آورد که ترسیده است در زیر زمین را با
#رمان
#قسمت_هفتم
😟تا اینجای عملیات همه چیز مثل فیلم ها پیش رفته بود اما حالا چه باید میکرد.
😑آب دهانش را قورت داد. راهی نبود باید کمک می خواست.
😩آهسته گفت:«کمک!کمک!»
😨بی فایده بود، ترس تمام وجودش را گرفت.
👊 با مشت به درِ زیر زمین کوبید و اشک بر روی صورتش سرازیر شد. 😢😢
😩مادرش را صدا زد و کمک خواست. باز هم بی فایده بود.
😵برای چند دقیقه آنقدر فریاد زد که صدایش گرفت.
💂♂در گوشه ای روی زمین نشست.
🙍♂زانو هایش را بغل کرد و یک دل سیر اشک ریخت،. حالا او مانده بود با یک زیر زمین ترسناک.
🕰نیم ساعتی گذشت. خبر از آمدن خانواده اش نبود. 🔒در هم که قفل شده بود. باید کاری میکرد.
🔈به سمت هواکش رفت. قدش به آن ها نمی رسید.
◻️یک چهارپایهی پلاستیکی کوچک کنار دریچه بود. آن را زیر پایش گذاشت. به زحمت از میان حفاظ های دریچه می توانست حیاط را ببیند. 👀 کسی انجا نبود. 🔓یکدفعه یادش آمد پدرش یک قفل لولایی به در زده بود تا در زمان نبودنشان در زیر زمین را قفل کنند. که با وزش باد و بسته شدن محکم در، لولا در قفلش چفت شده بود.
🤭 خیالش تا حدودی راحت شد. حالا می دانست بسته شدن در، ربطی به موجودات فضایی ندارد.
🚪 به سمت اتاق زیر زمین برگشت. دوباره چشمش به دالان کوچک افتاد با دری به اندازه ی یک پنجره. به سمتش رفت و به آرامی آن را باز کرد.
واقعا عجیب بود 😳....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
ادامه دارد....
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
سلام به اونا که همچنان محکم و استوار ایستاده اند 🤚😌
بهمون انرژی میدن با وجودشون ✨
با نگاه گرم و مهربونشون به کانال خودشون 🙂
میدونید بدترین چیز برای یه ادمین چیه 😖
شب بخوابه صبح بیدار شه
ببینه چندتا از بچه هاش
رفتن مهمونی نیستن کانال ☹️
کلا قندش میفته 🤕🤒