شما هم اول فکر کردین مدل موشه😂🤧
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
3.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
خلاقیت های زیبا و کاربردی با سنگ
#کاردستی
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
ستاره شو7💫
#تست_هوش به شکل بالا توجه کنید: کدامیک از هیزم ها مشابه هیزم مشخص شده با رنگ قرمز می باشد؟🤔 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿
#پاسخ_تست_هوش
جواب Fو B مشابه با هیزم رنگ قرمز هستن😊
تشکر از، دوستانی که پاسخ صحیح به تست هوش دادند اگر چه بعضی یه موردش رو گفتند 😊
فاطمه نصر اصفهانی
نازنین زینب ابراهیمی
مبینا گردفروشانی
ابولفضل امانی
مهدی ابراهیم عابدی
زینب فولادی
محمدجواد اشراقی
عماد احمدی
زهرا اهنین مشت
علی احمدی
مهشید بورونی
ماهان امینی
راضیه بیدرام
فاطمه پادگانه
نرگس باقری طادی
محمد مهدی رمضانی
فاطمه زهرا احمدی
حدیث مطلبی
👏👏👏👏👏👏👏👏
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_شصت_و_نه عقابها به سمت دهانه غاری که در دل کوه تشدید بود پرواز کردند و در دهانه غار فر
#رمان
#قسمت_هفتاد
به دهانه ی غار که رسیدند ناگهان محمدجواد گفت: تاج من. نیست. تاج منو دزدیدن😱
همه ی اهالی حیرت زده شدند😳 تا به حال چنین اتفاقی در باغ قرآن نیفتاده بود😕 محمدجواد ادامه داد: «باید کوله همه رو بگردید.🤔
برهان که از برخورد محمدجواد تعجب کرده بود گفت: «بهتره توی کوله ات رو یه بار دیگه بگردی. شاید اونجا باشه.
محمد جواد گفت: «یعنی دروغ میگم؟»
برهان گفت: پناه بر خدا! منظورم این نبود.
در همین لحظات لام جلو آمد و گفت: اگر این طوری خیالت راحت میشه بیا از کوله من شروع کن. زیپ کوله اش را با اعتماد تمام باز کرد اما آنچه دید باورش نمیشد😱 در کوله ی او دو تا تاج تشدید بود.
لام دستپاچه گفت : این تاج... این تاج از کجا اومده؟ من برنداشتم!»
عقاب گفت: «چرا این کارو کردی؟ لام که به صورتش رنگ نمانده بود، گفت: «باور کنید تقصیر من نبود من دزد نیستم.»😢😭
محمد جواد که از خوشحالی قند در دلش آب میکردند گفت: «پس توی کوله ی تو چیکار میکرد؟»🤔
بعد ساکت شد تا واکنش برهان را ببیند.
ادامه دارد.....
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
#محمدجوادوشمشیرایلیا
#داستان
👨🧕
🌼⃢ 🍂🌟@setaresho7
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
این داستان....
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
⏰╲\╭┓
╭🌺🍂🍃#روانشناسی_تایم💭🧠👨⚕️
┗╯\╲━━━━━━━━
╰┈•៚
روزی چهارشمع درخانه ای تاریک روشن بودند
اولین آنها که ایمان بود گفت:
دراین دور و زمانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.
شمع دومی که بخشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته و او هم خاموش شد.
شمع سوم که زندگی بود،گفت:
مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.
سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟
گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند.
آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند.
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀