2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تجربه همه پسرا😂😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
413.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤وقتی کمک مادرت ظرف هارو میشویید حتما برای حفاظت از دست هاتون از این ترفند استفاده کنید 😉🌸
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#پاسخ_تست_هوش
با توجه به تصویر 6 حیوان در تصویر وجود دارد.
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
تشکر از دوستای عزیزی که پاسخ صحیح به تصویر تست هوش دادند 👇👇
عماد احمدی
علی احمدی
مبینا مرادی
نازنین زینب ابراهیمی
رضا عزیزی
یونس طاووسی
ماهان امینی
نگار جعفری
مهدی ابراهیم عابدی
ندا شاه پری
حدیثه قدیری
فاطمه زهرا احمدی
محدثه بیاتی
👏👏👏👏👏
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_نود_و_چهار حرف راء گل تنوین را نوازش کرد و نون ساکن در کنار حرف راء نشست. برهان ادامه
#رمان
#قسمت_نود_و_پنج
محمدجواد نگران کلمه «نبرد» بود که پروندهای با بالهای بزرگ و پنجههای قوی از میان شاخههای در هم تنیده خود را به آنها رساند و کنار برهان نشست و بالهایش را پشتش گره زد و گفت:
«سلام. من هُما، راهنمای مسیر تعالی و رشد جسمِ تو هستم آقای محمدجواد.» محمدجواد از هیبت و بزرگی هما ترسیده بود. روزهایی را به خاطر آورد که پدربزرگ برایش از همای افسانهای صحبت کرده بود، اما آن همای مهربان قصهها کجا و این همای جدی و خشک کجا.
چند لحظه بعد پرندهی جوان و کوچکی از پشت یک درخت کهنسال بیرون آمد و گفت:
«سلام من سلوا هستم. راهنمای تو در مسیر تعالیِ روحت.»
سپس پرواز کرد و روی زمین نشست. سلوا پرندهی تیز و سریعی بود. این را از پرواز کردن و حرکتش میشد فهمید. محمدجواد نفس راحتی کشید. حداقل دیدن این پرندهی
کوچک و مهربان میتوانست به او آرامش دهد.
هما گفت:
«دوست عزیزم برهان! با اجازهی شما، ما به همراه محمدجواد به نقطهی خلوتی میریم تا با آرامش به تمریناتمون بپردازیم.»
برهان گفت:
«حتماً. بفرمایید خواهش میکنم.»
ناگهان ذال از میان حروف گفت:«من هم میتونم بیام؟ آخه من دلم برای محمدجواد تنگ میشه.»
محمدجواد که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت ناخودآگاه به چشمان ذال نگاه کرد. دیگر خبری از رنگ پریده نبود و به جای ترس، یک ارادهی قوی در چشمهایش دیده
میشد.
برهان لبخندی زد و گفت:
«تصمیم با این دو تا راهنماست.» محمدجواد به خودش آمد. حضور یک آشنا برایش دلگرمی بود. با صدایی سرشار از اضطراب گفت:
«لطفاً اجازه بدید بیاد. اون دوست منه.»
سلوا نگاهی به ذال انداخت. چهرهی معصوم ذال او را جذب کرده بود. سلوا گفت: « از نظر من اشکالی نداره.»
و رو به هُما کرد و پرسید: «از نظر شما چی؟»
و منتظر جواب ماند. هُما صدایش را صاف کرد و گفت: «به شرط اینکه توی دست و پا نباشه.»
ذال از خوشحالی روی زمین بند نبود و مدام بالا و پایین میپرید. سپس هُما ادامه داد: «زودتر باید حرکت کنیم،
محمدجواد و ذال بیاید سوار شید.»
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
@Elteja | کانال اِلتجا4_5780849547454451114.mp3
زمان:
حجم:
9.6M
▪️" #صباحاًومساءً "
بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام میبیند و خون میگرید!
🎵 روایت هجدهم:
منزلگاههای عسقلان و جبلجوشن
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
#والپیپر
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
╭┅──────┅╮
࿐༅📚༅࿐#احکام
یکی مریض است...
╰┅──────┅🦋
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀